آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۲۵۷۲
۱۵:۲۱

۱۴۰۴/۰۷/۲۴
گفت‌و‌گو با همرزم شهید غریب در اسارت «جهانگرد امیری»؛

شهید «جهانگرد امیری»، دلگرمی اسراء در تاریک‌ترین روز‌های تکریت بود

«بهمن احمدوند»، هم‌سلولی و جانباز ۳۵ درصد، می‌گوید: وقتی در سخت‌ترین شرایط اسارت بودیم، شهید جهانگرد امیری با شجاعت و مهربانی خود، نه تنها روحیه خودش را حفظ می‌کرد بلکه به همه ما امید و قوت قلب می‌بخشید.


شهید «جهانگرد امیری»، دلگرمی اسراء در تاریک‌ترین روز‌های تکریت بود


به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، در دل اردوگاه‌های مخوف بعثی، در میان سیم‌خاردار‌ها و دیوار‌های سرد و بی‌رحم، هنوز شعله‌ای از ایمان و امید زبانه می‌کشید؛ شعله‌ای که اسیران ایرانی با توکل به خدا زنده نگه می‌داشت. آنجا جایی بود که مردان خدا، با جسمی در بند، اما دلی آزاد، درس عزت و مقاومت می‌دادند. یکی از این چهره‌های درخشان، شهید جهانگرد امیری بود؛ افسری مؤمن، آرام و صبور که در سخت‌ترین روز‌های اسارت، پناه دل‌های شکسته و تکیه‌گاه رزمندگان مجروح بود.
«بهمن احمدوند»، جانباز و آزاده‌ی ۳۵ درصد، از همرزمان و هم‌سلولی‌های اوست. او در این روایت، از خاطراتی می‌گوید که گرچه سال‌ها گذشته، هنوز با یاد آن، بوی ایمان، رفاقت و مردانگی در دلش زنده می‌شود؛ خاطراتی از مردی که در زندان دشمن، با لبخند و ذکر خدا جان داد و تا همیشه جاودانه شد.

لطفا خود را معرفی کنید.
بنده «بهمن احمدوند» هستم، از پرسنل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در استان کرمانشاه. جانباز و آزاده‌ام، با ۳۵ درصد جانبازی. در تاریخ ۳۱ تیر ۱۳۶۷ در منطقه عملیاتی گیلانغرب، محور «شیاکو»، به اسارت نیرو‌های عراقی درآمدم. قبل از اینکه وارد جزئیات شویم، اگر اجازه دهید قدم‌به‌قدم جلو برویم تا اطلاعات را دقیق‌تر برای مخاطبانمان بیان کنیم.

آقای احمدوند، چند سال دارید؟
بنده الان حدود ۶۲ سال دارم.

محل تولدتان کجاست؟
در شهرستان صحنه متولد شده‌ام؛ اصالتاً هم صحنه‌ای هستم.

در حال حاضر چه شغلی دارید؟
بازنشسته سپاه هستم.

آقای احمدوند، اردوگاهی که شما را پس از اسارت بردند چه نام داشت؟
دو بار به شهر تکریت عراق منتقل شدم؛ اردوگاه شماره ۱۵، سلول ۱۲.

مدت اسارتتان چقدر بود؟
حدود ۲۸ ماه.

رسته خدمتی شما چه بود؟
سپاهی بودم؛ پاسدار سپاه پاسداران انقلاب اسلامی. حالا کمی وارد جزئیات شویم، چون می‌خواهیم از طریق شما درباره یکی از اسرای برجسته در چنگ رژیم بعثی، شهید «جهانگرد امیری» اطلاعاتی به دست بیاوریم؛ کسی که شما هم‌سلولی و هم‌بند او بودید.

ابتدا بفرمایید چگونه وارد جبهه شدید؟
از سال ۱۳۶۱ از سوی سپاه صحنه اعزام شدم و حدود هشت سال تا پایان جنگ در جبهه حضور داشتم. در یازده عملیات شرکت کردم؛ از جمله بیت‌المقدس، رمضان، محرم، والفجرها، خیبر، کربلای پنج و مرصاد. در عملیات مرصاد، به دلیل تهاجم سنگین عراق و منافقین، مجروح و به اسارت درآمدم.

آیا کسی شما را برای رفتن به جبهه تشویق کرد؟
بله، دوستی بسیار عزیز داشتم به نام آقای محسن مرادی، جانشین وقت سپاه پاسداران شهرستان صحنه. با ایشان دوستی صمیمی داشتم. خودم انگیزه خاصی برای استخدام در سپاه نداشتم، اما با اصرار او پرونده‌ام را تشکیل دادند و نهایتاً به‌عنوان پاسدار رسمی به عضویت سپاه درآمدم.

در کدام مناطق خدمت می‌کردید؟
از خرمشهر خدمت را آغاز کردم؛ در عملیات بیت‌المقدس، رمضان، محرم، والفجرها، خیبر، کربلای پنج و مرصاد شرکت داشتم.

دوباره می‌فرمایید چطور به اسارت درآمدید؟ کمی با جزییات‌تر تا فضای آن لحظه را بهتر درک کنیم.
در تاریخ ۲۵ تیر ۱۳۶۷ از طرف سپاه استان کرمانشاه به منطقه عملیاتی گیلانغرب اعزام شدیم. در مقر امام حسین (ع) تقسیم شدیم و گروه ما به منطقه «شیاکو» و تپه‌های تاجیک منتقل شد. حدود سه تا چهار شب آنجا مستقر بودیم که عراق تک و پاتک سنگینی انجام داد. با توجه به کمبود ادوات و نفرات، ناگزیر به عقب‌نشینی شدیم.
در حین عقب‌نشینی، یکی از سنگر‌های کمین ما که جلوتر بود، مورد محاصره قرار گرفت و عراقی‌ها به سمت آن تیراندازی می‌کردند. من با یک قبضه تیربار برگشتم تا به شش نفر از نیرو‌هایی که در سنگر بودند کمک کنم. حدود سی تا چهل ثانیه تبادل آتش کردیم و توانستم عراقی‌ها را زمین‌گیر کنم، اما از آن شش نفر، چهار نفر را نتوانستم نجات دهم؛ دو نفر یا شهید شدند، یا زخمی یا اسیر. هنگام بازگشت، عراقی‌ها متوجه من شدند و شروع کردند به تیراندازی. در حین عقب‌نشینی، از پشت رانم گلوله مستقیم خورد و چند کیلومتر بعد هم بر اثر اصابت خمپاره به‌شدت مجروح شدم. هفت شبانه‌روز در ارتفاعات شیکوه بدون غذا، آب یا امکانات ماندم. بعد از آن، به اسارت نیرو‌های عراقی درآمدم.

پس از اسارت به کجا منتقل شدید؟
در آن هفت شب، بی‌غذایی و زخم‌هایم به حدی بود که گویی کتابی از رنج نوشته شده بود. روز هشتم، نیرو‌های عراقی مرا یافتند. آن زمان تیر ترکشی در بدن داشتم، چشمم آسیب دیده بود و پای چپم تیر مستقیم خورده بود. حدود پنجاه ترکش ریز و درشت در پا و رانم بود.
لباس فرمم را درآوردند و با لباس زیر اسیرم کردند. چند بار مورد بازجویی و ضرب‌وشتم قرار گرفتم. از من می‌پرسیدند: «حرَس خمینی؟» که بعد فهمیدم به پاسداران می‌گویند نگهبان خمینی. من برای حفاظت از اطلاعات، منکر شدم و گفتم سربازم.

شهید «جهانگرد امیری»، دلگرمی اسراء در تاریک‌ترین روز‌های تکریت بود


بعد از چند بازجویی، مرا به شهری به نام جلولا منتقل کردند. آنجا حدود چند هزار نفر از نیرو‌های ارتش و سپاه اسیر بودند. در همانجا، برای نخستین بار با شهید جهانگرد امیری آشنا شدم.او مرتب به من سر می‌زد، دل‌داری‌ام می‌داد و در درمانم کمک می‌کرد. پس از مدتی ما را از جلولا به اردوگاه اصلی در تکریت، زادگاه صدام، منتقل کردند.
از همان ابتدا شهید امیری انسانی دلسوز و مهربان بود. وقتی وضع جسمی مرا دید، مرتب سرکشی می‌کرد، دلگرمی می‌داد و تا جایی که می‌توانست به من و دیگران کمک می‌کرد.
در سلول ما حدود ۲۰۰ نفر بودند که بیشترشان از لشکر ۸۱ ارتش بودند. میان همه، شهید امیری از همه دلسوزتر و مهربان‌تر بود. ۱۷ نفر از سربازان خودش با او اسیر شده بودند و نمی‌گذاشت حتی خونی از دماغشان بیاید. همان‌طور از آنها مراقبت می‌کرد که از فرزند خودش. همه او را مثل پدر دوست داشتند و اطرافش می‌چرخیدند در حالی که بقیه اسرا بیشتر درگیر مشکلات خودشان بودند، او به همه سرکشی می‌کرد و دلداری می‌داد.
پس از ۱۵ روز، از جلولا به تکریت منتقل شدیم. شهید امیری از ناحیه سومار و گیلانغرب به اسارت درآمده بود. در تکریت، در سلول‌هایی با ۱۸ درب و حدود ۱۵۰ نفر در هر سلول، شرایط بسیار سخت بود. نه جا برای خواب بود، نه غذا، نه آب و نه حمام. هر روز کتک می‌خوردیم. پس از چند ماه و اعتراض جمعی، اندکی شرایط بهتر شد.شهید امیری همیشه مدافع حقوق اسرا بود. یک‌بار وقتی یکی از سربازانش را افسر عراقی سیلی زد، با آن افسر درگیر شد و گفت: «او مثل بچه من است، حق نداری دست رویش بلند کنی.» همین روحیه شجاعت و غیرت باعث شده بود همه به او احترام بگذارند.
یک روز هنگام صف حمام، زیر آفتاب ایستاده بودیم و باید ریگ‌های اردوگاه را جمع می‌کردیم. شهید امیری از سر دلسوزی به عراقی‌ها اعتراض کرد و گفت: «ما اسیریم، گناهی نکرده‌ایم، کمی مروت داشته باشید.» عراقی‌ها او را گرفتند، کتک زدند و داخل حوض آب انداختند. زخمی و خون‌آلود بیرون آمد. آن روز من زخم‌هایش را مداوا کردم.
با همه سختی‌ها، او صبور بود. همیشه می‌گفت: «این دوران می‌گذرد، فقط باید ایمان و تقوا را حفظ کنیم.» ما با هم بسیار صمیمی بودیم و بیشتر وقت‌ها با هم صحبت می‌کردیم.
او مردی باایمان، خوش‌اخلاق، مردم‌دار و بسیار خوش‌سیما بود. از نظر قامت و چهره میان همه متمایز بود و رشادت، غیرت و ایمان را در وجودش می‌شد دید.
با من رابطه‌ای نزدیک‌تر از دیگران داشت. تا لحظه شهادتش هم این دوستی پابرجا بود. از میان ۱۷ سربازش، هنوز هم دو سه نفرشان در مشهد هستند و هر بار که می‌بینمشان، با احترام از جهانگرد یاد می‌کنند.
شهید امیری متأهل بود؛ دو فرزند داشت به نام‌های سجاد و سمیه. سجاد حدود چهار ساله و سمیه دو ساله بود. خودم هم دو پسر به نام‌های بهنام و میثم داشتم، هم‌سن بچه‌های او.
شهید جهانگرد انگیزه‌اش برای مقاومت، ایمان و عشق به وطن بود. می‌گفت: «می‌توانستم برگردم، اما به خاطر مردم و خاک وطنم ماندم.»
بار‌ها به ما می‌گفت: «ایمان و تقوا را فراموش نکنید؛ اگر این دو را از دست بدهید، همه‌چیز را از دست داده‌اید.» خودش هم اهل ایمان و اخلاص بود.
اما نحوه شهادتش غم‌انگیز بود. بیماری عجیبی در اردوگاه شیوع پیدا کرد، شبیه و با یا تب خونریزی‌دهنده. سه روز اول فقط ضعف بود، اما روز چهارم خون از بدن خارج می‌شد و فرد جان می‌داد. بسیاری از اسرا بدون نام و نشانی درگذشتند. این بیماری ناشی از نبود بهداشت و امکانات اولیه بود.
روز‌های آخر، شهید امیری در کنار پنجره سلول نشسته بود. خسته و بی‌رمق شده بود، بینایی‌اش هم ضعیف شده بود. ناگهان صدا زد: «بهمن! بهمن!» رفتم بالای سرش. گفت: «حواست به سجاد و سمیه باشد؛ بالای پنجره دارند بازی می‌کنند، نگذار بیفتند.»
احساس کردم وصیت می‌کند. سرش را در بغل گرفتم و لحظه‌ای بعد با آرامش چشمانش را بست و به شهادت رسید.

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه