آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۰۰۶۳
۱۲:۱۹

۱۴۰۴/۰۶/۲۳
گفت‌و‌گو با جانباز آزاده «حسین عزیزی» برادر شهید غریب در اسارت «فتح الله عزیزی»؛

برادرم، صدای بی‌صدای مقاومت در خاک دشمن بود

«فتح‌الله اهل فریاد زدن نبود؛ ساکت بود اما هر قدم و نگاهش فریاد غیرت و ایمان بود. در سلول‌های تاریک انفرادی، در بی‌خبری مطلق، در شکنجه‌های پی‌در‌پی، نه خم شد، نه شکایت کرد. صدای اذکارش، زمزمه قرآنش و نگاه امیدوارش، دل اسرا را آرام می‌کرد.» اینها جملاتی است که برادر شهید فتح الله عزیزی در وصف غربت برادرش می گوید.


برادرم، صدای بی صدای مقاومت در خاک دشمن بود
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، روایت زندگی و خاطرات اسرا و رزمندگان دوران دفاع مقدس، همواره یادآور رشادت‌ها، ایثار و پایمردی مردانی است که با نثار جان و مال خود، امنیت و آرامش را برای میهن عزیزمان به ارمغان آوردند. این قصه، داستان یکی از همان قهرمانان گمنام است؛ «حسین عزیزی»، جانباز ۵۰ درصد و آزاده‌ای که سال‌ها در خط مقدم نبرد با دشمن بعثی حضور داشت و طعم تلخ اسارت را در اردوگاه‌های عراق چشید. او به همراه برادر شهیدش «فتح‌الله عزیزی»، خاطراتی دارد که نه تنها روایتگر درد و رنج جنگ است، بلکه جلوه‌ای از انسانیت، صبر و مقاومت در سخت‌ترین شرایط را به نمایش می‌گذارد. در این نوشته، زندگی پر فراز و نشیب حسین عزیزی را از روز‌های آغاز جنگ تا دوران اسارت و پس از آن، مرور می‌کنیم تا به یاد آوریم چه کسانی پشت این واژه‌ها و مفاهیم بزرگ ایستادند.
من «حسین عزیزی»، جانباز ۵۰ درصد و آزاده دوران دفاع مقدس هستم. در تاریخ هشتم مهرماه ۱۳۳۵ در شهرستان سرپل ذهاب، روستای نودیه قلعه شاهین متولد شدم. سال‌ها در نیروی انتظامی خدمت کردم و آخرین محل خدمتم دانشگاه رازی کرمانشاه بود.

آغاز جنگ و اسارت در قصر شیرین

در آغاز جنگ تحمیلی، محل خدمت من قصرشیرین بود که به محاصره نیرو‌های بعثی درآمد و من به اسارت درآمدم. تمام شهر در محاصره بود و خانواده‌ها در شهر باقی مانده بودند، اما بسیاری از جوانان و خانواده‌ها اسیر شدند یا به سمت بیابان‌ها و خارج از شهر رفتند.

انتقال به اردوگاه‌های عراق

پس از اسارت، ما را دست‌بسته با کامیون به خانقین منتقل کردند و سپس به استان دیالی عراق بردند. دو شب در یک سوله نگه داشته شدیم و سپس به بغداد و اردوگاه رومادیه منتقل شدیم. در اردوگاه عراق، هیچ قانون بشری رعایت نمی‌شد و برخورد‌ها بسیار خشن بود. هیچ اعتنایی به صلیب سرخ نداشتند. بعد از دو ماه از اسارت، صلیب سرخ برای ثبت نام آمد و نامه‌هایی به ما دادند تا زنده بودن خود را به خانواده‌ها اطلاع دهیم. پس از شش ماه، نامه‌ها به دست خانواده‌ها رسید.

شکنجه و تحقیر مستمر

عراقی‌ها هر روز از آسایشگاه‌ها بازدید می‌کردند و رفتارشان خشن بود. باید هر روز ریش می‌تراشیدیم و اگر کوتاه می‌کردیم، با سنگ به صورت ما ضربه می‌زدند. در تابستان داغ، ما را با زبان روزه به بلوک‌زنی و کار‌های سخت می‌بردند و برخورد بسیار زشتی داشتند. در هفته چند بار وسایل داخل آسایشگاه را به هم می‌ریختند تا اعصاب ما را خرد کنند. امکانات کم بود و هیچ قانونی رعایت نمی‌شد؛ عراقی‌ها می‌گفتند ما خود قانون هستیم و صلیب سرخ را قبول نداشتند.
برادرم شهید غریب «فتح‌الله عزیزی»، پاسدار بود که در جاده سرپل ذهاب به قصرشیرین اسیر شد. ما دو سال از اسارت یکدیگر بی‌خبر بودیم. او یک سال در سلول انفرادی بود و صلیب سرخ از وجودش اطلاع نداشت. خانواده هم خبر نداشتند. 

تونل وحشت و انتقال به اردوگاه جدید

چند ماهی گذشت، یک روز به آسایشگاه آمدند و ۱۰۰ نفر را جدا کردند تا به اردوگاه دیگری ببرند. قرعه به نام من هم افتاد. هر ۲۵ اسیر را همراه ۱۱ فرد مسلح داخل یک اتوبوس کردند. بین راه سربازان عراقی از پشت سر آنچنان محکم به پس گردن اسرا می‌زدند که سرشان به صندلی جلو برخورد می‌کرد. آنها حتی مهر نمازمان را با تمسخر و اهانت زیر پا گذاشتند و شکستند. یکی از اسرا به برخورد سربازان اعتراض کرد، سربازان عراقی هم آنقدر او را با قنداق تفنگ زدند که بی‌هوش شد، ما از او دفاع کردیم، اما برخورد را بیشتر کردند. نیمه‌شب وارد اردوگاه جدید شدیم. هنگام پیاده‌شدن از اتوبوس دیدیم که جلوی درب اتوبوس دو صف سرباز به طول ۲۰ متر با کابل و چماق به دست رو به رویمان ایستاده و یک تونل وحشت درست کرده‌اند. از چپ و راست کابل، آهن و چوب روی سر و صورت ما پایین می‌آمد. فقط دستهایمان را روی چشمهایمان گذاشته بودیم و می‌دویدیم. همه غرق در خون و مجروح شدیم. حدود یک ساعت بعد ما را داخل یک آسایشگاه کردند و در را بستند و رفتند. این همه کتک خورده بودیم، اما باز به هم روحیه می‌دادیم و مثلاً می‌گفتیم: «فلانی تو وقتی که کتک می‌خوردی چه خنده‌دار فریاد می‌زدی» و می‌خندیدیم. هر کس تلاش می‌کرد دیگری را مداوا کند. آن شب همه از شدت درد نتوانستیم بخوابیم. تا ۴ روز همین‌طور در را باز می‌کردند و کتکمان می‌زدند.

دیدار با برادر شهیدم «فتح الله»

اسرای دیگری که در اردوگاه بودند حق نداشتند با ما صحبت کنند. یک روز داخل آسایشگاه پشت پنجره نشسته بودم، ناگهان صدایی به آرامی از پشت پنجره گفت: «حسین عزیزی با شما نیست؟» صدایش برایم آشنا بود. بلند شدم و به پشت پنجره نگاه کردم، باورم نمی‌شد. برادرم فتح‌اله بود. بی‌اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد و از کنار نرده‌های پنجره دست در دست برادرم قرار دادم و هردو به گریه افتادیم. رنج اسارت کم می‌شد. رفته‌رفته از اسارت دیگر اقوام و دوستان مطلع شدم، برخی از آنها مثل برادر خانمم رضا در همان اردوگاه بودند.

آشنایی با حاج آقا ابوترابی

در آسایشگاه برادرم متوجه حضور حاج‌آقا ابوترابی شدم. آشنایی‌ام با ایشان روز‌به‌روز بیشتر می‌شد و دوستی ما بعد از اسارت هم ادامه داشت. او چراغ هدایت اسرا بود. نظم و مقررات خاصی را در اردوگاه برقرار کرده بود و به نوعی یک ایران کوچک تشکیل داده بود که هیچ قدرتی قادر نبود آن را از هم بپاشد.
یک سال از کنار‌هم بودن با برادرم می‌گذشت که تصمیم گرفتند تعدادی از اسرا را به اردوگاه دیگری منتقل کنند و متأسفانه برادرم هم جزء انتقالی‌ها بود. برادرم از من دور می‌شد و باز تنهایی به سراغم آمد.

جدایی دوباره از برادر

یک سال از انتقال برادرم می‌گذشت، در یکی از روز‌های سرد زمستان از پشت پنجره اتاق، محوطه را نگاه می‌کردم که در اردوگاه باز شد و یک نفر با کیسه انفرادی بر روی دوش، وارد اردوگاه شد. آن‌چنان خوشحال شدم که انگار جهان مال من بود. او را در آغوش گرفتم، اما این بار دلم لرزید. رنگ به رخسار نداشت، عراقی‌ها او را زیاد شکنجه کرده بودند. مدتی در اردوگاه با هم بودیم. اما خیلی ضعیف شده بود. 

آخرین وداع

یک روز او را به درمانگاه بردم و بستری کردم. اما اجازه ندادند که شب کنارش بمانم و از او پرستاری کنم. ساعت حدود ۱۰ شب بود که صدای آمبولانس را شنیدم. داخل اردوگاه آمد و پس از توقف کوتاهی جلوی درمانگاه، از اردوگاه خارج شد. از دلشوره نتوانستم تا صبح بخوابم. صبح در اردوگاه که باز شد بلافاصله خود را به درمانگاه رساندم، تا از حال برادرم باخبر شوم. سرپرست درمانگاه که از اسرا بود به سمتم آمد، بغضش ترکید و گریه‌کنان دست در گردنم انداخت. پاهایم شروع به لرزیدن کرد. گفت: «تسلیت می‌گم.» تمام لحظه‌های کودکی و بزرگ‌شدن با برادرم از مقابل چشمانم گذشت. برایم تداعی شد که امام حسین (ع) موقع شهادت قمر بنی هاشم گفت: «کمرم شکست». روز بعد آمدند و من و مسئول اردوگاه، «محرم آهنگران»، را سوار آمبولانس کردند و گفتند: «به مراسم تدفین می‌رویم.» چشمانمان را بستند و به دستهایمان دستبند زدند. بعد از توقف، چشمان و دستهایمان را داخل یک سالن بزرگ باز کردند و بعد به یک اتاق راهنمایی کردند. در که باز شد پیکر بی‌جان برادر را دیدم. قدم‌به‌قدم نزدیک شدم. آرام‌آرام اشک می‌ریختم. نفسم بالا نمی‌آمد. او را به آغوش کشیدم، اما نگذاشتند که راحت با او وداع کنم. با دوستم او را غسل دادیم و کفن پوشاندیم. قبرستان کوچکی در کنار قبرستان موصل معروف به آرامگاه اسرا بود. شهدایی آنجا آرام گرفته بودند که شاید خانواده‌هایشان از مرگ و محل دفنشان بی‌اطلاع بودند. دو نفری نماز میت خواندیم و پیکر برادرم را به‌صورت امانی به خاک سپردیم. در کشور غریب، خودم با دستان خودم، برادرم را غسل و‌کفن کردم و به خاک سپردم. واقعاً لحظات سختی بود.

بازگشت پیکر به وطن

یک سال از آزادی من گذشته بود که دولت ایران و عراق توافق کردند اجساد شهدا را تبادل کنند و توانستیم پیکر برادرم را به کشور برگردانیم. تشییع پیکرش با شکوه هر‌چه تمام توسط مردم شهیدپرور شهرستان سرپل‌ذهاب برگزار شد و در جوار حرم احمدابن اسحاق (ع) سرپل‌ذهاب به خاک سپرده شد.

آرزوی برآورده شهید

شهید فتح‌الله آرزویش دیدن پیروزی رزمندگان بود و پس از آن، آرامش یافت. او در دی‌ماه ۱۳۶۵ در زمستان سرد، به شهادت رسید.
انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه