آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۲۷۵۲
۱۰:۲۴

۱۴۰۴/۰۷/۲۷
نوید شاهد قزوین گزارش می‌دهد

از نان تنور تا خاکریز؛ روایت مادری که هنوز چشم‌انتظار بازگشت پسرش است

خانه‌ای ساده در دل محله‌ای قدیمی از قزوین؛ قاب عکسی بر دیوار، هوای خانه را پر از عطر دلتنگی و عاشقی کرده است. در گوشه اتاق، دوچرخه‌ای زنگ زده تکیه به دیوار داده؛ همان دوچرخه‌ای که روزی پسر جوانی با شور و خنده بر آن می‌نشست و تا امامزاده اسماعیل (ع) رکاب می‌زد. اما اکنون بیش از چهل سال است که زنی با چشمان خسته و دستان پینه‌بسته، نگاهش را به همان عکس دوخته و هنوز باور دارد که شاید روزی پسرش در را باز کند و بگوید: «مادر، برگشتم.»


از نان تنور تا خاکریز؛ روایت مادری که هنوز چشم‌انتظار است

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، این خانه، روایت سکینه کچه‌مرزی است؛ مادری از قزوین که پسرش، اکبر برمایون، در سال ۱۳۶۱ به جبهه رفت و دیگر بازنگشت. پیکرش هرگز پیدا نشد، اما یاد و نامش در خانه و دل مادرش، زنده‌تر از همیشه است.

کودکی در خانه‌ای پر از عشق و کار

سکینه خانم با صدایی آرام، اما پر از خاطره در گفت‌و‌گو با خبرنگار نوید شاهد قزوین می‌گوید: من سال ۱۳۱۴ در محله منتظری جدید قزوین به دنیا آمدم. خانواده‌ام کشاورز بودند. از همان بچگی کار و تلاش جزئی از زندگی‌مان بود. وقتی انگور یا قیسی برداشت می‌کردیم، دختر‌ها می‌نشستیم و آنها را مرتب می‌کردیم. آن موقع مادرم به من یاد داد چطور نان در تنور بپزم. بعد‌ها که ازدواج کردم، همان کار را ادامه دادم. بوی نان تازه، همیشه یادآور آرامش خانه‌ام بود.

خانه کوچک، اما باصفایی که بعد‌ها مأمن زندگی مادر شهید برمایون و همسرش، قربانعلی برمایون، شد؛ همان جایی که اکبر در آذر ماه سال ۱۳۴۰ به دنیا آمد و با بزرگ شدنش، نانِ تنورِ مادر را با شور جوانی و ایمانش گره زد.

از نان تنور تا خاکریز؛ روایت مادری که هنوز چشم‌انتظار است

نوجوانی پر از شور و ایمان

مادر با لبخند از پسرش می‌گوید: اکبر از همان بچگی بچه‌ای با نشاط و پرتحرک بود. به حیوانات علاقه داشت. بره می‌خرید، نگه می‌داشت، برایشان علف می‌آورد. برای مرغ‌ها خودش لانه درست کرده بود، وقتی تخم می‌گذاشتند، با ذوق می‌گفت بیست روز دیگر جوجه می‌شوند! مهربان بود، دلسوز بود. اگر همسایه‌ای پیر بود، خودش ظرف نفت آنها را پر می‌کرد، یا کپسول گازشان را می‌برد و می‌آورد. هیچ‌وقت نسبت به اطرافیانش بی‌تفاوت نبود.

اکبر در کنار مهربانی، دانش‌آموزی درس‌خوان و ورزشکار بود. در رشته تجربی درس می‌خواند، اما عشق اصلی‌اش دوچرخه‌سواری و کوهنوردی بود. از کوچه‌های قزوین تا زیارت امامزاده اسماعیل (ع) در باراجین را بار‌ها رکاب زده بود. پول توجیبی‌هایش را جمع کرد و برای خودش دوچرخه خرید. عاشقش بود. هر جا می‌رفت، با همان می‌رفت. قناعت می‌کرد. اهل ول‌خرجی نبود.

از نان تنور تا خاکریز؛ روایت مادری که هنوز چشم‌انتظار است

ایمان، عبادت و صدای اذان

اکبر از همان نوجوانی اهل مسجد بود. مادرش با افتخار می‌گوید: مکبر مسجد بود. اگر کسی نماز را درست نمی‌خواند، خودش یادش می‌داد. عاشق روضه و جلسه قرآن بود. یک بار که مرحوم کافی در مسجدالنبی ده شب سخنرانی داشت، اکبر رفت و گفت می‌خواهم صدایش را ضبط کنم. یک ساعت دستش را بالا نگه داشت، ولی آخرش یادش رفت دکمه ضبط را بزند! وقتی فهمید، خندید و گفت: «مادر! انگار قسمت نبود.» همان ایمان ساده و خالص بود که بعد‌ها مسیر زندگی‌اش را به سوی جبهه و شهادت برد.

روز‌های انقلاب؛ از کوچه تا خیابان

با پیروزی انقلاب اسلامی، اکبر مثل بسیاری از جوانان هم سن سالش، به شور و خروش انقلابی پیوست. مادرش به یاد دارد: وقتی انقلاب شد، خیلی شلوغ بود. مردم راهپیمایی می‌کردند. یکی دو نفر از آشنا‌ها هم شهید شدند. اکبر رفت چند تا ملحفه از خانه برداشت و گفت: بیمارستان تخت ندارد، اینها را برای مجروح‌ها ببرم. در همان روزها، روحیه خدمت و ایثار در او شکل گرفت؛ روحیه‌ای که بعد‌ها در میدان جنگ معنا یافت.

از نان تنور تا خاکریز؛ روایت مادری که هنوز چشم‌انتظار است

تصمیم سخت، راه بی‌بازگشت

اکبر بر خلاف بسیاری از هم‌سن‌وسال‌هایش، داوطلبانه به جبهه نرفت؛ بلکه به عنوان سرباز ارتش اعزام شد. اما آنچه مهم بود، انتخابش بود. ایشان می‌دانست اگر بگوید داوطلب می‌شود، پدرش مخالفت خواهد کرد. پس گفت: سربازی می‌روم. مادر با چشمانی خیس می‌گوید: می‌دانست که پدرش دل نگران است. گفت سربازی می‌روم. چهل روز در پادگان قزوین آموزش دید. بعد گفتند هرکس داوطلب است جبهه برود. اکبر همان‌جا دستش را بلند کرد و گفت: من آماده‌ام.

نامه‌ای از اهواز

سال ۱۳۶۱، اکبر از طرف ارتش به جبهه اعزام شد. مدتی بعد نامه‌ای برای خانواده فرستاد: سلام به پدر و مادر عزیزم. ما در اهواز هستیم. اگر خواستید بیایید، مسجد جامع اهواز محل استقرار ماست. همان‌جا ساک و وسایل و خوراک‌مان است. مادر می‌گوید: «وقتی نامه را خواندم، آرام شدم. می‌دانستم در دل خطر است، اما ایمانش باعث آرامشم بود.»

از نان تنور تا خاکریز؛ روایت مادری که هنوز چشم‌انتظار است

مرخصی کوتاه، وداعی ناگهانی

اکبر تنها یک‌بار به مرخصی آمد؛ ماه رمضان بود. مادر می‌گوید: آمد، روزه بود. رفت هم روزه بود. گفتم پسرم ده روز بمان. گفت نه، شب بیست‌و‌یکم یا بیست‌ودوم حمله داریم، باید برگردم. با دهان روزه رفت. برایش افطاری درست کردم، گفتم بین راه افطار کن. گفت: نُه مادر، وقتی رسیدم افطار می‌کنم. همان شب رفت. چند روز بعد شنیدیم حمله شروع شده است.

شب حمله؛ روزی که مثل شب تاریک شد

یکی از همرزمانش بعد‌ها برای خانواده تعریف کرده بود: آن شب گفتند حمله است. خیلی شلوغ بود. به اکبر گفتم نرو جلو، خطرناک است. گفت: من باید بروم. نارنجک به پهلویش بسته بود. چند تا زخمی را برد و برگشت. دوباره جلو رفت. گفتند روز مثل شب شده بود، آنقدر گلوله می‌آمد. بعد از پایان درگیری، شروع به شمردن بچه‌ها کردیم... اکبر بین‌مان نبود.

همرزمانش تعریف کردند:روز نمی‌شد از خاکریز رد شد. شب‌ها می‌رفتیم پیکر‌ها را این طرف می‌کشیدیم. چند نفر از جمله اکبر آقا را نه پیکرشان و نه اسیر شدنشان را دیدیم. اول گفتند شاید اسیر شده، اما بعد دوستانش گفتند ایشان آرپی‌جی‌زن بود و شب‌ها برای شناسایی جلو می‌رفت. مطمئن باشید شهید شده. اگر اسیر بود، تا حالا خبری می‌شد.

از نان تنور تا خاکریز؛ روایت مادری که هنوز چشم‌انتظار است

تنها یادگار؛ یک ساک و چند خاطره

از وسایل اکبر فقط یک ساک برای خانواده برگشت؛ دوستش محمد جباری آن را از مسجد آورد. گفت این وسایل اکبر است. داخلش چند لباس، دفترچه و یک تسبیح بود. هنوز همان‌ها را نگه داشته‌ام. مادر با اشک ادامه می‌دهد: محمد جباری و حسن حاج‌محمدی از دوستان صمیمی‌اش بودند. چند بار خانه ما آمدند و تعریف کردند که در حمله چه گذشت.

داغی که تمام نمی‌شود

سکینه خانم بغضش را فرو می‌خورد: سال قبل از رفتن اکبر، یکی از پسرانم در سانحه‌ای از دنیا رفت. هنوز داغش تازه بود که اکبر گفت می‌خواهم بروم جبهه. گفتم مادر جان، تو نرو، یکی‌تان را از دست داده‌ام. گفت: اگر من و امثال من نرویم، دشمن بر کشور و ناموس‌مان مسلط می‌شود. همان روز فهمیدم که دیگر قرار نیست پسرم برگردد.

اکبر در تیر ماه سال ۱۳۶۱، در منطقه طلائیه و در ماه رمضان، به فیض شهادت نائل شد. پیکرش هرگز بازنگشت. سال‌هاست که سنگ یادبود کوچکی در گلزار شهدا برایش گذاشته‌اند، بی‌نام از جسم، اما پر از حضور.

از نان تنور تا خاکریز؛ روایت مادری که هنوز چشم‌انتظار است

چهل سال دلتنگی

امروز، بیش از چهار دهه از آن روز‌ها گذشته است. مادر هنوز وقتی صدای اذان می‌آید، به عکس پسرش نگاه می‌کند و آرام می‌گوید: اکبرم، نمازت قبول، روزه‌ات قبول... و بعد، رو به آسمان می‌گوید: خدایا، اگر پیکرش برنگشت، یادش که همیشه هست. شکر می‌کنم که پسرم برای دفاع از دین و وطن رفت. اگر هزار بار دیگر هم به دنیا می‌آمد، باز هم همین راه را می‌رفت.

هر بار که پیکر شهید گمنامی را به شهر می‌آورند، دلش می‌لرزد. می‌گوید: نکند این یکی اکبر من باشد؟ اما بعد، آرام می‌خندد. نُه، پسرم جایش خوب است. خودش گفته بود در خواب: مادر، رفتن و ماندنم دیگر در اختیار من نیست...

از نان تنور تا خاکریز؛ روایت مادری که هنوز چشم‌انتظار است

پیام ماندگار ایثار

شهید اکبر برمایون، متولد هفتم آذر سال ۱۳۴۰ در قزوین، در بیست و نهم تیر ماه سال ۱۳۶۱ در طلائیه به شهادت رسید. پسرم نمادی از نسلی است که از تنور خانه تا خاکریز جبهه، مسیر ایمان و مقاومت را پیمود. مادر این شهید بزرگوار با نگاهی پر از آرامش می‌گوید: اگر چه اکبرم کنارم نیست، اما نامش مایه عزت و آبرویم است. خدا را شکر می‌کنم که در راه خدا رفت. پسرم زنده است، چون راهش زنده است.

پایان، اما نه برای مادر ...

روایت این مادر، تنها داستان یک خانواده نیست؛ روایت نسلی است که نانِ تنورشان بوی ایمان می‌داد و خونِ فرزندانشان مرز‌های وطن را نگه داشت. از تنور خانه تا خاکریز طلائیه، از لبخند پسر تا اشک مادر، این داستان ادامه دارد...

گزارش از زهرا محبی

از نان تنور تا خاکریز؛ روایت مادری که هنوز چشم‌انتظار است


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه