کد خبر : ۶۰۰۵۴۸
۱۹:۲۳

۱۴۰۴/۰۶/۳۰
گفتگویی با جانباز «حسین توانا»

آغاز مسیر ایثار؛ از صف دانش‌آموزان انقلابی تا خط مقدم جبهه

جانباز «حسین توانا» در گفت‌وگویی بیان کرد: قبل از انقلاب، فعالیتم را از مدرسه آغاز کردم. در دوره راهنمایی به عنوان مبصر کلاس اعلام می‌کردم که هیچ کس حق رفتن به کلاس ندارد و همه باید در راهپیمایی‌ها شرکت کنند. کلاس ما عمدتاً دانش‌آموزانی از بچه‌های ژاندارمری قدیم بودند؛ بعضی‌ها در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردند و بعضی‌ها نمی‌آمدند. به هر حال، کلاس را تعطیل می‌کردم و اعلام می‌کردم هر کسی به کلاس بیاید، با من طرف خواهد شد.


از روزهای کودکی در رودان تا خط مقدم جبهه‌ها، حسین توانا راهی طولانی و پرماجرا را پیمود. او از همان سال‌های ابتدایی با شور و شعور انقلابی آشنا شد و با هر گام، مسیر دفاع از کشور و مردم را انتخاب کرد؛ مسیری که هم با راهپیمایی‌های پیش از انقلاب گره خورد و هم با خاک و خون جبهه‌های دفاع مقدس ادامه یافت.

یب

آغاز مسیر ایثار؛ از صف دانش‌آموزان انقلابی تا خط مقدم جبهه

حسین توانا، متولد سال ۱۳۴۱ در شهرستان رودان استان هرمزگان و جانباز سرافراز دفاع مقدس، در گفت‌وگویی با خبرنگار نوید شاهد هرمزگان از مسیر طولانی و پرماجرایی می‌گوید که از کلاس‌های ابتدایی و راهپیمایی‌های پیش از انقلاب آغاز شد و با آموزش‌های بسیجی و حضور در خط مقدم جبهه‌ها ادامه یافت تا به دفاع جانانه در مقابل دشمن منجر شد. وی می‌گوید: اینجانب حسین توانا، فرزند عباس، متولد ۱۳۴۱ در شهرستان رودان می‌باشم. از سال چهارم ابتدایی با انقلاب اسلامی آشنا شدم و تا پیروزی انقلاب در ۲۲ بهمن ماه ۱۳۵۷، در این مسیر ثابت قدم بودم.

قبل از انقلاب، فعالیتم را از مدرسه آغاز کردم. در دوره راهنمایی به عنوان مبصر کلاس اعلام می‌کردم که هیچ کس حق رفتن به کلاس ندارد و همه باید در راهپیمایی‌ها شرکت کنند. کلاس ما عمدتاً دانش‌آموزانی از بچه‌های ژاندارمری قدیم بودند؛ بعضی‌ها در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردند و بعضی‌ها نمی‌آمدند. به هر حال، کلاس را تعطیل می‌کردم و اعلام می‌کردم هر کسی به کلاس بیاید، با من طرف خواهد شد.

ما جزو بچه‌های انقلابی بودیم. سه نفر از دانش‌آموزان که با ما فعالیت می‌کردند، توسط ژاندارمری شناسایی و دستگیر شدند؛ یکی از آنها به نام محمد روشی بود، اما موفق به دستگیری من نشدند.

ورود به دفاع مقدس؛ وقتی مردم با فرمان امام آماده جبهه شدند

پس از پیروزی انقلاب، مسیر ما تا رسیدن به دوران دفاع مقدس ادامه یافت. طبق دستور حضرت امام (ره)، همه مردم باید آموزش‌های بسیجی را می‌دیدند. ما نیز در شهرستان رودان آموزش‌های لازم برای جبهه را دیدیم. در آن زمان، سپاه و بسیج سازمان‌یافته وجود نداشت و آموزش‌ها با همکاری درجه‌داران ژاندارمری برگزار می‌شد.

اوایل سال ۱۳۶۰، پس از شروع جنگ، ما برای حضور در جبهه آماده شدیم. آموزش‌های اولیه یک هفته در شهرستان خودمان و یک هفته دیگر در بسیج استان بندرعباس که اکنون بیمارستان صاحب الزمان است، برگزار شد. اعزام به جبهه کاملاً داوطلبانه بود و سن مشخصی لازم نداشت.

اردوگاه مهدیون و اعزام به خط مقدم

ما به جبهه اهواز اعزام شدیم. اهواز دو اردوگاه برای بسیجیان داشت؛ اردوگاه مبارزان و اردوگاه مهدیون. ما به اردوگاه مهدیون در چهارراه نادری اهواز رفتیم. این اردوگاه‌ها زیر نظر ستاد جنگ‌های نامنظم شهید چمران بودند.

پس از نزدیک یک هفته حضور در اردوگاه، ما به خط مقدم اعزام شدیم. اولین منطقه استقرار ما منطقه عملیاتی طراح بود. رودخانه‌ای از کنار ما عبور می‌کرد که کرخه کور نام داشت و ما آن را به کرخه مور تغییر دادیم. تعداد ما کم بود و از بچه‌های میناب و رودان بودیم. شاخص همراه ما شهید ابراهیم نجفی و شهید صابری بودند.

شهید باصره؛ نامی که در پایگاه مقاومت جاودانه شد

شهید نجفی پیش از انقلاب کارگر بود و در مسیر ساخت یک پل آبنما نگهبان بود. او با دوچرخه در راهپیمایی‌ها و نماز جماعت‌ها شرکت می‌کرد. نهایتاً ما آموزش‌ها را دیدیم و به منطقه جنگی اعزام شدیم.

در منطقه، تعداد ما بسیار کم بود. خط ما حدود ۱۴ کیلومتر طول داشت و یک خاکریز نعل اسبی شکل در کنار آن بود. شب‌ها کانال می‌کندیم تا در صورت حمله ارتش عراق، بتوانیم دفاع کنیم. محل شهادت شهید عباس باصره نیز در همانجا بود. ایشان از بچه‌های شهرداری بندرعباس بود و اکنون پایگاه مقاومت شهرداری به نام شهید باصره نامگذاری شده است.

نماز در خط مقدم؛ وقتی ایستادگی با ایمان همراه شد

ما منتظر حمله دشمن بودیم، اما دشمن جرات نزدیک شدن به ما را نداشت. فاصله ما به اندازه‌ای بود که صحبت‌های همدیگر را می‌شنیدیم. آقای نجفی بالای خاکریز می‌رفت و به صدام و نیروهای دشمن بد و بیراه می‌گفت.

شهید عباس باصره، از بچه‌های اطلاعات عملیات، یک روز اعلام کرد: «بچه‌ها، آرپی‌جی‌ها داره می‌سوزه!» متوجه شدیم خرج‌های موشک آماده شلیک آسیب دیده و آتش گرفته‌اند. سپس دوباره صدا زد: «بچه‌ها، دیده‌بان!» ما رفتیم سراغ دیده‌بان و دیدیم آقای باسره دیده‌بان بود.

خورشید از شرق به غرب تابیده بود و در دوربین ما بازتاب شده بود؛ دشمن تلاش می‌کرد خط ما را هدف قرار دهد. در همان لحظه، چند نفر از بچه‌های بندرعباس به محل ما رسیدند و آتش شدید دشمن آغاز شد. ما در حال نماز بودیم. یکی از رزمنده‌ها پیشنهاد کرد عقب برویم، اما من گفتم: «صبر کنید، نمازتان را بخوانید، بعد با ماشین غذا حرکت کنید.»

آقای باقرزاده از بچه‌های نخل ناخدا قصد رفتن به سرویس داشت که سه خمپاره کنار تانک سوخته و سنگر ما اصابت کرد. یکی از خمپاره‌ها وسط سر آقای باسره خورد و مغزش متلاشی شد. ما باسره را پایین آوردیم و روی صورتش حوله کشیدیم.

با کمک آقای غلامی، باسره را پابرهنه روی برانکارد گذاشتیم و به آمبولانس رساندیم؛ زیرا آمبولانس نمی‌توانست نزدیک منطقه بیاید. می‌دانستیم که باسره دیگر زنده نمی‌ماند، اما زمانی که او را داخل آمبولانس می‌گذاشتیم، هر دو نفر زنده بودند. آمبولانس رفت و پس از بازگشت، راننده توضیح داد: «نفری که سرش ترکش خورده بود، قبل از رسیدن من به جاده فوت کرده، ولی نفر دیگر به بیمارستان رسید و زنده ماند.»

مسیر مقاومت؛ از آموزش تا ارتفاعات دالاهو

من ۵۷ ماه در جبهه بودم و تجربه‌ای داشتم که شاید کمتر کسی داشته باشد؛ هم بسیجی، هم پاسدار و هم سرباز ارتش بودم.

اوایل سال ۱۳۶۰ وارد جبهه شدم و تا پایان همان سال آموزش دیدم. سپس خودم را معرفی کردم و وارد خدمت سربازی در ارتش شدم؛ زیرا حتی اگر بسیجی بودیم و در جبهه حضور داشتیم، باز هم خدمت سربازی جداگانه لازم بود.

در ارتش ما را به ۰۵ کرمان بردند و آموزش دیدیم و سپس به کرمانشاه اعزام شدیم. در کرمانشاه، ما را تقسیم کردند و به سرپل ذهاب و قصر شیرین فرستادند. برای آزادسازی قصر شیرین، ما در ارتفاعات دالاهو مستقر شدیم، اما عراق منطقه را تخلیه کرد و عملیات انجام نشد.

وقتی عشق به وطن سن و سال نمی‌شناسد

سال ۱۳۶۵، اوج مبارزه و اتفاقات جنگ بود و اعزام‌ها و عملیات‌های بزرگ آغاز شده بود. من یک برادر شهید به نام ابراهیم دارم. زمانی که من در جبهه بودم، گفته بودم که او به دلیل سن کمی که دارد نمی‌تواند برای جبهه نام‌نویسی کند، اما او ساک خود را می‌بست و به جبهه می‌رفت و بعدها در شلمچه به شهادت رسید.

یب


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه