کد خبر : ۶۰۰۶۲۸
۱۹:۱۱

۱۴۰۴/۰۶/۳۱
گفتگویی با جانباز 55درصد «حسین رنجبری»

هر بار مجروح می‌شدم، دوباره به جبهه برمی‌گشتم چون هدفم خدمت بود

جانباز «حسین رنجبری» در گفت‌وگویی بیان کرد: نمی‌توانستم به خوبی راه بروم و سمت راست بدنم از کار افتاده بود، بعدها که کم کم توانستم راه بروم مرخص شدم و به خانه آمدم. بار سوم دوباره به جبهه اعزام شدم؛ ولی دیگر تو منطقه جنگی نبودم، به پادگان عبدالله رفتم و آنجا نگهبانی می‌دادم. با اینکه دو بار مجروح شده بودم، دوباره به جبهه برگشتم، چون هدفم خدمت کردن بود.


در دل استان هرمزگان، روستای سردنگ کمیز، مردی ایستاده است که قصه‌اش فریاد ایمان و شجاعت را در دل تاریخ می‌کوبد. «حسین رنجبری»، جانباز ۵۵ درصد، از روزهای نوجوانی که با قلبی پر از عشق به خدا و وطن راهی جبهه شد، می‌گوید؛ از میدان مین و آتش دشمن، از مجروحیت و بازگشت دوباره به خط و از لحظاتی که هر قدمش، شهادت و ایثار را معنا می‌کرد. این روایت، صدای مقاومت و شجاعت مردانی است که جانشان را برای وطن فدا کردند.

هر بار مجروح می‌شدم، دوباره به جبهه می‌رفتم چون هدفم خدمت بود

جانباز ۵۵ درصد «حسین رنجبری»، اهل روستای سردنگ کمیز شهرستان رودان استان هرمزگان، به مناسبت هفته دفاع مقدس، گفت‌وگویی با خبرنگار نوید شاهد هرمزگان انجام می‌دهد و از مسیر دشواری سخن می‌گوید که از نوجوانی و فرمان رهبر برای رفتن به جبهه آغاز شد، با آموزش‌های فشرده بسیج و اعزام به پادگان امام حسین کرمان ادامه یافت و در خط مقدم و میدان‌های مین، تجربه‌های شیرین و تلخ ایثار و مقاومت را برای او رقم زد: اینجانب حسین رنجبری، فرزند شعبان، اهل روستای سردنگ کمیز شهرستان رودان استان هرمزگان، جانباز ۵۵ درصد هستم. رهبر بزرگ انقلاب دستور داد که بر هر مسلمان واجب است که به جبهه برود و برای دفاع از ناموس و وطن کاری انجام دهد. این دستور برای من حکم تکلیف داشت و باعث شد داوطلب شوم تا در راه دفاع از ناموس و وطن قدم بردارم.

از پادگان تا خط مقدم؛ روایت نبرد و استقامت بسیجیان

داوطلب به عنوان بسیجی از طریق بسیج سپاه میناب برای آموزش به پادگان امام حسین کرمان رفتم و در آنجا ۱۵ روز دوره دیدم و بعد از آنجا به جبهه اعزام شدم. آن موقع تقریباً ۱۷ سالم بود. دوره‌ها فشرده بود و آمادگی برای رفتن به خط را به ما داد.

از آن‌جا که اعزام شدیم، به منطقه‌ای به نام زلیجان رفتیم و حدوداً چهار ماه آن‌جا ماندگار شدیم. بعد از چهار ماه عملیات والفجر مقدماتی شروع شد. حتی تا پشت خط ما را بردند و آن‌جا منتظر ماندیم. گفتند که شما بمانید؛ هر وقت دستور دادند وارد خط بشید که خبر آمد عملیات لو رفته، دوباره برگشتیم همان منطقه و بعد از مدتی همان‌ جا ماندگار شدیم.

فداکاری و مقاومت، روایت شب‌های سخت والفجر یک

حدوداً چهار ماه که طول کشید، والفجر یک شروع شد و وارد عملیات شدیم. به عنوان نیروی خط‌شکن، ما را با ارتش ادغام کردند؛ چیدمان به صورت یک نفر از ارتش، یک نفر از بسیج در یک خط بود. زمانی که رسیدیم به میدان مین، فرمانده‌ای داشتیم به نام غیب‌الله سلیمانی، اگر هست خدا عمرش بدهد، اگر هم شهید شده خدا رحمتش کند، چون من بعد از آن عملیات این بنده‌ خدا را دیگر ندیدم. آقای سلیمانی به ما دستور داد که بلند شوید؛ آن موقع دشمن میدان مین را خمپاره و موشک زده بود و تله‌های مین و منور همه تیکه‌ تیکه شده بودند و مسیری از سد معبر نبود؛ فقط اوایل خط مشخص می‌شد. آقای سلیمانی که فرمانده گروهان و دسته ما بود، به ما گفت: «من میرم جلو؛ هر جایی که من پا گذاشتم شما جای پای من پا بگذارید.» ما به همین صورت از این میدان مین رد شدیم با این تفاصیل که دشمن آتش سنگین می‌انداخت.

بعد از میدان مین چند جا درگیر شدیم و این درگیری در حالت شب رخ داد و تیراندازی شروع شده بود. وقتی که از آنجا رد شدیم و جلوتر رفتیم، به یک تیربار برخورد کردیم؛ تیربار مستقیم بچه‌ها را می‌زد. آن‌جا دیگر چاره‌ای نبود؛ بچه‌ها در دو قسمت تقسیم شدند، یک قسمت به سمت چپ و قسمت دیگر به سمت راست رفتند. بقیه که آر پی جی دستشان بود تلاش کردند تا آن را بزنند؛ من کمک آر پی‌ جی زن بودم. آن‌هایی که آر پی جی داشتند هر چی به این تیربار زدند هیچ کدام نمی‌خورد.

ما به نزدیکی پل العماره رسیده بودیم؛ طوری که چراغ‌های شهر العماره را می‌دیدیم. اینجا یهو دستور دادند عقب‌نشینی کنید. داشتیم برمی‌گشتیم که باز دوباره به تیربار برخورد کردیم و بچه‌ها زیر آتش تیربار بودند. تیربار تو گودگاه بود و خیلی از بچه‌ها به شهادت رسیدند. کسانی که آر پی‌ جی زن بودند می‌رفتند جلو تا این تیربار را منهدم کنند ولی تیر مستقیم به سر بچه‌ها می‌خورد و شهید می‌شدند. نزدیک‌های صبح بود و وضعیت داشت بدتر می‌شد.

ما حدوداً ۱۰، ۱۵ نفر بودیم که درگیر همین تیربار بودیم. در آن وضعیت، یک فرمانده اهل زرند کرمان یک مرتبه از یک جایی پیدایش شد.  او آمد و پرسید: «چیکار دارید می‌کنید؟» ما گفتیم با این تیربار درگیریم و می‌خوایم خاموشش کنیم. او گفت هر وسایلی دارید بریزید و برگردید که اگر به روشنی بخوریم تمومه و دیگه از بین می‌رید.

این‌جا هر چی وسایل داشتیم همه رو ریختیم زمین، شروع کردیم به عقب‌نشینی و حرکت کردیم و از خط که دور شدیم، پشت میدان مین تونستیم راه را پیدا کنیم.

تو روشنی صبح، صد متر مانده بود که به پشت خاکریز خودمان برسیم. خمپاره‌ زمانی می‌زدند و تیربارم مستقیم به بچه‌ها شلیک می‌کرد. وقتی خمپاره زمانی را زدند، من روی زمین خوابیدم که ترکش به سرم نخورد؛ یک ترکش یا تیر فکر کنم به ساعد دست راستم اصابت کرد و یکی هم به پام اصابت کرد. استخوانم خورد نشده بود. با همین وجود مقداری جلوتر رفتم؛ حدود ۵۰ متر که رفتم، احساس کردم پایم می‌سوزد؛ بعد حس کردم یک چیزی مثل آب تو پوتینم ریخته شده. بعد از اینکه امدادگر را دیدم جریان را برایش تعریف کردم. اینجا امدادگر شلوار من را پاره کرد و باندی پیدا کرد و دور پایم پیچید و صدا زد به امدادگر و با امدادگر من را روی برانکارد گذاشتند و با آمبولانس من را به پایگاه هوایی دزفول و از آنجا به مشهد بردند. مجروحیتم آن چنان زیاد نبود؛ یه مدت آنجا بستری شدم، خوب که شدم به خانه برگشتم و دو یا سه ماه طول کشید پام خوب شود و دوباره به جبهه برگشتم.

ایمان و عشق به وطن، چراغ راه رزمنده در والفجر چهار

عشق و علاقه‌ای که به خدا داشتم و برای دفاع از وطن و ناموس، این مسائل موجب شد که به جبهه بروم.

بعد از اینکه حالم بهتر شد دوباره به جبهه رفتم و به لشکر ۱۹ فجر اعزام شدم و در عملیات والفجر چهار نیز شرکت کردم، در این عملیات درگیری تا داخل جنگل کشیده شد؛ تا خیلی جاها هم پیشروی انجام دادیم که یک دفعه وضعیت بحرانی شد. وضعیت به گونه‌ای بود که دستور دادند کسانی که سرپایی درمان شده‌اند اگر توانش را دارند و سالم‌اند برگردند.
حدوداً ۱۰۰ متر به خاکریز مانده بود که خمپاره زمینی زدند؛ اینجا دستور دادند روی زمین بخوابیم. من هم زمانی که روی زمین خوابیدم احساس کردم که یک چیزی به کلاهم اصابت کرد؛ وقتی به کلاهم اصابت کرد صدا داد، متوجه شدم یک چیزی به سرم برخورد کرده. چند لحظه‌ای خاک رفت تو حلقم و خاک نفس کشیدم؛ دیگر متوجه اطرافم نشدم و تا دو هفته بیهوش بودم.

هر بار مجروح می‌شدم، دوباره به جبهه برمی‌گشتم چون هدفم خدمت بود

بعد از دو هفته در بیمارستان به هوش آمدم، سرم درمان شد و بعد چند روز خوب شدم. نمی‌توانستم به خوبی راه بروم و سمت راست بدنم از کار افتاده بود، بعدها که کم کم توانستم راه بروم مرخص شدم و به خانه آمدم. بار سوم دوباره به جبهه اعزام شدم؛ ولی دیگر تو منطقه جنگی نبودم، به پادگان عبدالله رفتم و آنجا نگهبانی می‌دادم. با اینکه دو بار مجروح شده بودم، دوباره به جبهه برگشتم، چون هدفم خدمت کردن بود.

آن زمان در سن ۱۷ سالگی خودم را برای خدمت سربازی معرفی کردم، ولی من را اعزام نکردند چون از ۱۸ سالگی به بعد اجازه رفتن به سربازی را داشتیم؛ تو این ایام ۱۷ سالگی، به جبهه رفتم و مجروح شدم، با این حال ۲۵ ماه خدمت سربازی را هم انجام دادم.

هر بار مجروح می‌شدم، دوباره به جبهه می‌رفتم چون هدفم خدمت بود


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه