نماز با پوتین در دل میدان

به گزارش نوید شاهد فارس، شهید «حبیب سیاوش کازرونی» دوم تیرسال ۱۳۴۰ در شهرستان کازرون دیده به جهان گشود. دوران کودکی را گذراند و هفت سالگی راهی مدرسه شد. تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم در رشته انسانی گذراند. سال ۱۳۶۳ ازدواج کرد. در ایام جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سرانجام ۲۴ اسفند سال ۱۳۶۶ در عملیات والفجر ۱۰ در منطقه ملخورعراق به شهادت رسید.
متن خاطره خودنوشت قسمت «۱»: نماز با پوتین در دل میدان
روز یکشنبه ۹ آذرماه ۱۳۶۰ . شب یکشنبه بین بچهها بوی حمله فهمیده میشد، دستهی ما پشتیبان بود. آن ساعت ۱۲ شب توپخانه ما شروع به زدن خمپاره و کوبیدن صدامیان کرد و در جواب ایران هم دشمن بعث خمپاره و توپ و کاتوشا میزد و این کوبیدنها تا صبح ادامه داشت و در آن شب حدود یک تیپ در جبههها که به نام رمله و سودانیه و جولانیه و چند جبهه دیگر یک تیپ بود و در آن شب قرار بود در حدود ۳۰۰ کیلومتر حمله شود که از الله اکبر گرفته تا هویزه و در ساعت ۱ الی ۲ بود که خاکریز اول بعثیها به وسیله نیروی خودی تصرف شد.
من، عباس محمدیان و غلامرضا زارع ساعت ۴ صبح برای حمل مجروح جلو رفتیم در زیر خمپاره و رگبار مسلسلهای دشمن، من اسلحه داشتم و دو نارنجک و ۴ خشاب ولی عباس و غلامرضا اسلحه نداشتند.
ما با یک گروه که تعدادی از آنها ارتشی و تعدادی سپاهی و بسیجی بودند جلو رفتیم و نماز را با پوتین در حال حرکت خواندیم و یک دهکده به نام مگاصیص بود که در دست بعثیها بود و به تصرف رزمندگان ما در آمده بود پاکسازی کردیم و جلو رفتیم. در همین حال برادر منصورزاده هم دیدیم و در زیر خمپاره و رگبار و کاتوشا و توپ خانه به جلو رفتن خود ادامه دادیم و پاکسازی کردیم.
بعد از ۴ کیلومتر پیشروی به تانکهای دشمن رسیدیم و پس از تیراندازی توسط تانکهای دشمن و بچههای ما هم از ۶۰۰ متری به وسیله آرپی جی به سوی تانکها شلیک کردند و در حدود یک ساعت ما مهمات کم آوردیم من فقط یک خشاب و یک نارنجک داشتم در موقعی که ما به سوی دشمن تیراندازی میکردیم تانکها فرار کردند و ما هم به سنگرهای آنها رسیدیم و سنگرهای آنها با نارنجک منهدم کردیم و در آنجا بچهها ۴ تانک دشمن را زدند.
در ساعت ۹ بود که به علت نرسیدن مهمات به بچهها، تانکهایی که فرار کرده بودند، برگشتند و ما را زیر کالیبر گرفت و ما را محاصره کردند و در آنجا چند تن از برادرها زخمی شدند، این محاصره توسط تانکهای دشمن صورت گرفت و مدام رگبار کالیبر ۵۰ روی تانکها کار میکرد.
در این حمله ما با یک تیپ، ۳ تیپ دشمن را نابود کردیم، البته که به کمک خدا. خلاصه من از محاصره در رفتم و عباس و زارع و منصورزاده در محاصره ماندن. من و ۳ زخمی دیگر از حلقه محاصره که هنوز کامل نشده بود و چند تن دیگر از برادرها بیرون رفتیم و به مگاصیص رسیدیم.
آری این حمله خیلی حمله جالبی بود. در این حمله در حدود ۲۵۰ کیلومتر پیشروی شد و خیلی از بعثیها به درک واصل شدند. در این حمله شهر بستان آزاد شد و خلاصه حمله بزرگی بود و نسبتا با تلفات کم. در این حمله شکراله پیروان و مسعود موذنی از ناحیه سرزخمی شدند و چند تن دیگر از برادران هم زخمی شدند.
در ظهر روز حمله من خواستم برگردم پیش بچهها، آنها را گم کرده بودم و ظهر ناهار پهلوی بچههای ارتشی خوردم و نماز هم پیش آنها خواندم و سوار یک ماشین شدم و باز به طرف جلو حرکت کردم و در خط اول رسیدم و خیلی از بچهها را دیدم و شب من و گروه علیپور به سوسنگرد آمدیم و شب را در مقر بچههای نانوایی گذراندیم.
انتهای متن/