شاهد عینی شهادت شهید غریب در اسارت «ماشالله ابراهیمیپور»/ در سردی سولهٔ عراقی، تشنه لب به شهادت رسید
به گزارش نوید شاهد البرز؛ در میان روایتهای تاریخ، برخی حکایتها نه در کتابها، که در سینهها زنده میمانند. روایتهایی که از دل آتش و خون برمیخیزند و با صدایی آرام، شکوهمندترین حماسههای سکوت را بازمیگویند. اینجا، در فضایی آکنده از یاد و خاطره، پای صحبت مردی مینشینیم که بخشی از جوانیاش را نه در دانشگاه یا کوچه بازی ، که در سنگرهای دفاع از میهن و سپس در پشت دیوارهای بلند اسارت گذرانده است. او یکی از همان نسلی است که وقتی جنگ آغاز شد، هفده بهار بیشتر نداشت؛ اما مسئولیتی به بزرگی میهن بر دوش احساس میکرد. اکنون، سالها پس از آن روزهای سخت، خاطراتش را مرور میکنیم؛ نه با زبان شعار، که با روایتی صادقانه از روزهایی که هرگز تکرار نخواهد شد. از دردهایی که تحمل کرد، از رفاقتهایی که در سایهی خطر شکل گرفت و از عشق به میهنی که با جان و دل خریداری شد.
این گفتوگو سفری است به عمق یکی از تأثیرگذارترین دورههای تاریخ معاصر، از نگاه کسی که آن را از نزدیک لمس کرده است.
نوید شاهد البرز: آقای حاصلفروش، بسیار سپاسگزاریم که فرصت در اختیار ما قرار دادید. لطفاً به طور کامل خودتان را معرفی بفرمایید.
محمدحسین حاصلفروش: بسم الله الرحمن الرحیم. محمدحسین حاصلفروش، فرزند محمد، متولد ۲۵ خرداد ماه سال ۱۳۴۲ هستم. آزاده و جانباز 60 درصد دوران دفاع مقدس هستم و 1342 روز اسارت در اردوگاههای رژیم بعث عراق دارم. متاهل و بازنشسته و در شهر کرج اقامت دارم.
نوید شاهد البرز: در زمان آغاز جنگ تحمیلی، شما در کجا زندگی میکردید و چند سال داشتید؟
محمدحسین حاصلفروش: جنگ شروع شد، من هفده سال داشتم. ساکن شهر اهواز بودم که خودش در خط مقدم و منطقهی جنگی قرار داشت. با شروع جنگ، مانند همهی جوانان غیور و انقلابی آن زمان، بدون هیچ مکثی عازم جبهههای نبرد شدم.
نوید شاهد البرز: تا چه سالی در جبهه حضور داشتید و در کدام عملیات به فیض اسارت نائل آمدید؟
محمدحسین حاصلفروش: تا سال ۱۳۶۵، یعنی به مدت حدود پنج سال، در جبهه حضور داشتم. در عملیات بزرگ و حماسی کربلای ۴، که در منطقهی عمومی شلمچه انجام شد، مجروح و سپس به اسارت نیروهای بعث عراق درآمدم.
نوید شاهد البرز: میتوانید لحظهی اسارت و جزئیات آن را برای ما تعریف کنید؟
محمدحسین حاصلفروش: در جریان عملیات کربلای ۴، در حین عبور از رودخانهی اروند، تیر به پایم اصابت کرد. به دلیل این جراحت، نتوانستم خودم را به نیروهای خودی برسانم و در آن سوی آب، در میان نخلستانها، از بقیه جدا افتادم. آنجا حالت حوضمانند و گودالی بود که خودم را در آن پنهان کردم، اما سرم پیدا بود. تنها بودم و توان حرکت نداشتم. هنگام غروب، نیروهای عراقی که برای تصرف مجدد مواضع پیش میآمدند، مرا دیدند. وقتی نزدیک شدند، به عربی گفتند: «از آب بیا بیرون!». بین خودشان اختلاف نظر افتاده بود؛ یکی فریاد میزد «بزنش!» و دیگری میگفت: «حق ندارید بزنید!». به این ترتیب، دستگیر و اسیر شدم.
نوید شاهد البرز: خانوادهی شما چگونه از موضوع اسارتتان مطلع شدند؟ با توجه به اینکه در آن دوران ارتباطات بسیار محدود بود.
محمدحسین حاصلفروش: پس از عملیات کربلای ۵، رزمندگان ما در سنگرهای تصرف شده از دشمن، یک روزنامهی عراقی پیدا کردند. در آن روزنامه، اسامی تعدادی از اسرای ایرانی، از جمله نام من، درج شده بود. خانوادهی من از طریق همان روزنامه که به دستشان رسید، فهمیدند که من اسیر شدهام و مفقودالاثر نیستم. این برای آنها تا حدی باعث آرامش خاطر بود.
نوید شاهد البرز: در دوران حضور در جبهه، چه مسئولیتها و وظایفی بر عهده داشتید؟
محمدحسین حاصلفروش: من به عنوان یک رزمندهی بسیجی در سپاه اهواز فعالیت میکردم. در طول این پنج سال، در تخصصهای مختلفی از جمله تیراندازی، خمپارهاندازی و به ویژه به عنوان آرپیجیزن آموزش دیده و خدمت کردم.
نوید شاهد البرز: بلافاصله پس از اسارت، چه برخوردی با شما شد؟ به خصوص با توجه به اینکه مجروح بودید.
محمدحسین حاصلفروش: اولین نقطهی انتقال، یک بیمارستان صحرایی یا نظامی عراقی بود. رفتارشان بسیار خشن و غیرانسانی بود. برای درمان پایم که مورد اصابت تیر قرار گرفته بود، بدون توجه به اصول پزشکی و بدون کوچکترین بیهوشی، یک میلهی فلزی را مستقیماً با دریل به استخوان پایم کوبیدند. فقط یک تکه پارچه در دهانم گذاشتند تا دندانهایم روی هم فشرده شود و فریادم در گلو خفه شود. درد آنچنان شدید و غیرقابل تحمل بود که در نهایت بیهوش شدم. حدود ۲۶ تا ۲۷ روز در آن بیمارستان تحت شرایط بسیار بد نگهداری شدم و سپس به اردوگاه اسرا منتقل شدم.
نوید شاهد البرز: در اردوگاه اسرا با چه شرایطی مواجه بودید؟ آیا با دوستان یا آشنایانی برخورد کردید؟
محمدحسین حاصلفروش: بعد از انتقال به اردوگاه الرشید، تعدادی از همرزمانم که از قبل آنجا بودند، مرا دیدند. بسیاری از آنها بسیار تعجب کردند که من اسیر شدهام. شرایط اردوگاه بسیار سخت بود. درمانها کاملاً غیربهداشتی انجام میشد؛ برای مثال، سوزنهای آمپول را به دفعات متعدد و برای چندین نفر استفاده میکردند که موجب شیوع بیماریهای مختلف میشد.
نوید شاهد البرز: شما شاهد عینی شهادت شهید ماشالله ابراهیمیپور بودید. لطفاً در این رابطه و شخصیت ایشان برایمان بگویید.
محمدحسین حاصلفروش: بله، من شهید ابراهیمیپور را به خوبی میشناختم. او مسئول اعزام نیروی بسیج در سپاه اهواز بود و از بچههای گردان بلال بود که اغلب برای اقامهی نماز به محلهی ما میآمدند. فردی بسیار خوشبرخورد، متعهد و متاهل بود. حدود چهار پنج سالی از من بزرگتر بود، قدی کوتاه و موهای فری داشت. در عملیات کربلای ۴، او نیز از ناحیه سینه مجروح شده بود. در همان سولههایی که ما را نگه داشته بودند، کنار من افتاده بودند و مدام با حالت تشنگی شدید درخواست آب میکردند. با وجودی که به ایشان گفتیم آب برای جراحت سینه خوب نیست، اما با اصرار او، کمی از آب قمقمهمان را به او دادیم. متأسفانه عراقیها هیچ رسیدگی پزشکی به او نکردند. شب را در همان سولهی سرد و مرطوب که پر از نقشههای جنگی بود، سپری کردیم. قرار بود صبح فردا از ما فیلمبرداری تبلیغاتی کنند، اما وقتی صبح شد، دیدیم که شهید ابراهیمیپور در کنارمان به شهادت رسیده است. حتی پس از شهادت، عراقیها محل دفن او را اطلاع ندادند و مزارش نامشخص است. فردای روز شهادت او، من را برای عمل جراحی بردند.
نوید شاهد البرز: در دوران اسارت، شاهد شهادت سایر همرزمان نیز بودید؟
محمدحسین حاصلفروش: متأسفانه بله. غیر از شهید ابراهیمیپور، شاهد موارد دیگری نیز بودیم. برای مثال، یکی از فرماندهان شجاع به نام شهید رضایی از مشهد، توسط یکی از خائنین که هویت او را لو داده بود، شناسایی شد. عراقیها او را روی شیشههای خرده شده خواباندند و زیر تابش آفتاب سوزان رها کردند تا به شهادت رسید. مورد دیگر، حبیب زارع بود که در آسایشگاه اردوگاه، به دلیل گیر کردن یک شیرینی در گلویش و عدم وجود امکانات اولیه برای نجات، شهید شد.
نوید شاهد البرز: چگونه آزاد شدید؟ و پس از آزادی به کجا رفتید؟
محمدحسین حاصلفروش: پس از حدود چهار سال اسارت، در سال ۱۳۶۹ آزاد شدم. چند روز قبل از آزادی، بدون هیچ توضیحی به هر یک از ما یک دست لباس و یک جفت کفش دادند. سپس نمایندگان صلیب سرخ بینالمللی آمدند. پیش از این هم آنها آمده بودند، اما به دلیل درگیری بین اسرا و نگهبانان عراقی، اجازهی ملاقات داده نشده بود و نام بسیاری از ما در لیست رسمی اسرا نبود و مفقودالاثر محسوب میشدیم. بالاخره در لیست قرار گرفتیم و آزاد شدیم. پس از آزادی، مدتی در اهواز بودم، سپس به همدان و بعد از آن به کرج مهاجرت کردیم. در سال ۱۳۷۰ ازدواج کردم.
نوید شاهد البرز: به عنوان یک نوید شاهد البرزی سرافراز که سالهای جوانی خود را در جبهه و اسارت گذراندهاید، پیام شما به نسل جوان امروز چیست؟
محمدحسین حاصلفروش: پیام من به جوانان عزیز این است که بدانند و آگاه باشند که آنچه امروز دارند، از جمله استقلال، آزادی و امنیت، مرهون خون پاک و ایثارگریهای هزاران شهید و جانباز و نوید شاهد البرز مانند شهید ابراهیمیپور است. راهشان را ادامه دهید، ارزشهایشان را پاس بدارید و نگذارید فداکاریهایشان به فراموشی سپرده شود. متأسفانه امروز فضایی ایجاد شده که نسل جوان کمتر به حرفهای ما گوش میدهد و میگوید فقط خودش باید ببیند و باور کند. اما تاریخ دفاع مقدس، تاریخ ایثار و شرف است و باید همواره زنده نگه داشته شود.
نوید شاهد البرز: بسیار سپاسگزاریم از اینکه با بازگویی خاطرات سخت و تلخ خود، درس ایثار و مقاومت را به نسل ما آموختید.
محمدحسین حاصلفروش: من نیز از شما متشکرم. یاد و خاطرهی همهی شهدا، به ویژه همرزمانم در عملیات کربلای ۴، گرامی باد.
گفتوگو از اباذری