طاقت ایستادن نداشتم

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، غلامحسن حدادزادگان راننده آمبولانس پیکر شهدا و پیامرسان شهادت تعدادی از شهدای قزوین به خانوادههایشان است که از خاطراتش روایت میکند: در بنیاد شهید آقای شهروش میگفت: حدادزادگان مثل راننده کمپرسی میماند میرود شهید را میرساند، شاسی را میزند و برمیگردد. انگار میخ زیرش گذاشتهاند. درافشان میگفت: حداد این خانواده شهدایی که تو خبرشان را میرسانی وقتی میآیند بنیاد همه از تو کشیده میشوند.
چه کردی تو که به ما نمیگویی. چه کردی که خودشان هم چیزی نمیگویند میگفتم هیچی حاجآقا از خودشان بپرسید. من چی بگویم آخر! درافشان راه نصیحت غیرمستقیم را برمیگزید. پسر جان فکر کند اینها که میروی خبرشان را میرسانی. خانواده خودت هستند. محمدتان! مادرت! پدرت! زن داداشت! چه میدانم کسبوکار خودت. من که چیزی ندیدم ولی عین هفته پشت غریبهها رفتار نکن.
میگفتم من توانم بیشتر از این نیست. نمیتوانم دلش را ندارم، بمانم. شما مرا روز اول برای حفاظت آوردید. الان شدهام پیامرسان شهدا. سختترین کار ممکن. من نه گور کنم، نه غسال. احترام هیچ کدام را هم ندارم. نوکر خانواده شهدا هم هستم. ولی بیشتر از این، از من برنمیآید. درافشان اولش تهدید غیرمستقیم میکرد که نیروی تخصص را باید انداخت بیرون، اما با همه یکدندگیاش یک دفعه میگفت: اصلاً ولش کن. بچسب به کار که دوباره عملیات شده.
راست میگفت درخشان درست تشخیص داده بود و من توان درک خانوادههای شهدا را نداشتم. هیچ آشنایی بین من و آنها نبود بیشتر اوقات اولین بار که میدیدمشان و گاهی آخرین بار! وضع همین بود! دلش را نداشتم. طاقت ایستادن در برابر پدری را که در حال فرو فروختن و شکسته شدن کمرش است. نداشتم. برای من تابلویی دیدنی نبود. یادم میآید در زمستانها هیچوقت دوست نداشتم صحنه سر خوردن و نقش زمین شدن یک زن را ببینم. صحنه خردکنندهای بود. دوست نداشتم چشمم در چشم آنها بیفتد. جایی که من میایستادم شروع یک درد عمیق بود. شروع بهت، شروع کندن، شروع طوفانی که همه چیز را از بنیان میکند. شروع لحظاتی که انسان از خود بیخود میشوند و تا چندین روز نمیتوانند خودشان را جمعوجور کنند.
منبع: کتاب روزهای پیامبری (روایتی از زندگی غلامحسن حدادزادگان پیامرسان و راننده پیکر شهدا)
