«دلش را نداشتم. طاقت ایستادن در برابر پدری را که در حال فرو فروختن و شکسته شدن کمرش است. نداشتم. برای من تابلویی دیدنی نبود. یادم میآید در زمستانها هیچوقت دوست نداشتم صحنه سر خوردن و نقش زمین شدن یک زن را ببینم. صحنه خردکنندهای بود. دوست نداشتم چشمم در چشم آنها بیفتد. جایی که من میایستادم شروع یک درد عمیق بود ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات «غلامحسن حدادزادگان» است که تقدیم حضورتان میشود.