نجات معجزهآسای غواص قزوینی در کربلای ۴؛ از وداع عاشورایی تا بیمارستان خونین خرمشهر

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، تنها نبردی میان دو کشور نبود، بلکه صحنهای از ایمان، فداکاری و مقاومت ملتی بود که برای دفاع از وطن و ارزشهای الهی خود ایستادند. در میان هزاران رزمنده آن دوران، نامهایی جاودانه شد؛ چه آنان که در خون غلتیدند و به شهادت رسیدند، و چه آنان که زنده ماندند تا روایتگر روزهای حماسه باشند. یکی از این راویان زنده، مرتضی شعبانی، جانباز ۷۰ درصد اهل قزوین است؛ مردی که در عملیات کربلای ۴ با لباس غواصی و آرپیجی بر دوش، به دل آبهای خروشان اروند زد تا از مرزهای وطن دفاع کند.
شب عملیات؛ حال و هوای عاشورا
شعبانی در گفتوگو با خبرنگار نوید شاهد قزوین گفت:«شبی که قرار بود عملیات آغاز شود، در مقر فرماندهی لشکر در گرمک خرمشهر جمع شده بودیم. حال و هوا عجیب بود؛ همهچیز شبیه شب عاشورا. شهید احمد الهیاری، حاج کاظم و عبدالله عراقی برای نیروها صحبت کردند و مسیرها را روی نقشه توضیح دادند.»
وی ادامه میدهد: «در ورودی سوله، جعبههای نارنجک چیده شده بود. چند تا در جیبم گذاشتم و بینشان تکهپارچهای با نام امام حسین(ع) گذاشتم تا به هم ساییده نشوند. غواص و آرپیجیزن بودم، اما حتی در آن لحظه هم فقط به این فکر میکردم که دستخالی نباشم.». لحظه وداع، بهقول خودش، حال و هوای ملکوتی داشت: «به هم میگفتیم: وعده دیدار، حوض کوثر! انگار همه میدانستیم فردا روز رفتن است.»
ورود به آبهای اروند و آتش دشمن
رزمندگان وارد نهرها شدند. حدود پنج کیلومتر باید شنا میکردند تا به دهانه امالرصاص برسند، اما عملیات لو رفته بود و دشمن با آمادگی کامل انتظارشان را میکشید. «قایق اول با موشک دشمن متلاشی شد. شهید ثقفی و زرینی جلوی چشمانم پودر شدند. قایق دوم هم همان سرنوشت را داشت. وقتی سوار قایق سوم شدیم، رمز یا زهرا را ۱۴ بار گفتیم و حرکت کردیم.». در دهانه امالرصاص، آرپیجی دشمن مستقیم قایق او را هدف گرفت. «پای راستم از زیر زانو قطع شد، فقط به پوست آویزان بود. موج انفجار جمجمهام را شکست. با همان حال روی یک پا ایستادم و آرپیجی را شلیک کردم. قایقران میگفت نزن، لو میرویم، گفتم: ما که همین حالا لو رفتهایم!»
بیداری در قایق نیمسوخته
صبح روز بعد، به هوش آمد. قایق نیمسوخته بود و خون تمام کف آن را پوشانده بود. «با خدا حرف زدم و گفتم خدایا، من شهادت نمیخواهم، میخواهم زنده بمانم و خدمت کنم. شهدا رفتند، اما من باید بمانم برای مردم.». وی با تکهپارچهای سرش را بست، پای قطعشده را با بند پوتین بست و مهمات را به آب ریخت تا منفجر نشود. ناگهان ندایی شنید که سه بار نامش را صدا زد: «مرتضی! خودت را توی آب بینداز!». وی میگوید: «اطرافم کسی نبود، اما به صدا اعتماد کردم. خودم را انداختم توی آب. چند لحظه بعد قایق منفجر شد. تکههایش مثل باران روی من ریخت. نجاتم معجزه بود.»

سرگردانی در آب و رسیدن به ساحل
وی ساعتها در آب غوطهور بود. «با دو دست و یک پای سالم خودم را روی آب نگه میداشتم. ساقههای قمیش را میشکستم و مثل نی در دهان میگرفتم تا نفس بکشم. گلولهها از بالای سرم رد میشدند، اما خدا نمیخواست بخورند.». سرانجام آب او را تا نزدیکی ساحل برد. «میخواستم بالا بروم، اما چند بار سر خوردم. از ظهر تا غروب فقط تلاش میکردم. سرانجام به ریل راهآهن رسیدم و آنجا زیر سیمخاردار پنهان شدم. ناگهان دو طرف شروع کردند به تیراندازی. بارها شهادتین خواندم.»
نجات در آخرین لحظه
ساعتی بعد، نیروهای ایرانی رسیدند. «جوانی با عینک تهاستکانی آمد و گفت تو کی هستی؟ گفتم ایرانیام. باور نمیکرد، اما بعد از چند دقیقه قانع شد. کمک آورد، اما دشمن دوباره تیراندازی کرد و آن دو شهید شدند. باز تنها ماندم و خودم را کشانکشان به سمت ایران رساندم.». وی در نهایت به بیمارستان صحرایی خرمشهر منتقل شد، اما آنجا هم بمباران شد. «من با بدنی ازهمپاشیده، اما زنده ماندم.»
زندگی پس از جنگ
مرتضی شعبانی سالها بعد هنوز همان روحیه جهادی را حفظ کرده است. «خدایا، من زنده ماندم که دستگیر باشم، نه پاگیر.» وی اکنون به کارهای فرهنگی و خیر مشغول است، واسطه ازدواج جوانان شده و خاطرات خود را برای نسل جدید روایت میکند.
پیام پایانی خبرنگار
جانبازانی چون مرتضی شعبانی، سند زندهای از ایمان و ایثار ملت ایراناند. در روزگاری که نسل جدید شاید جنگ را تنها در کتابها بشناسد، روایتهای آنان چراغی برای شناخت «جهاد تبیین» است؛ یادآور اینکه جهاد فقط در میدان نبرد نیست، در میدان خدمت و امید هم ادامه دارد.
گفتوگو از زهرا محبی
