قسمت نخست خاطرات شهید «محمود اُمی»

خدایا! دعای بچه‌ام را مستجاب کن

دوشنبه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۴ ساعت ۱۰:۴۶
مادر شهید «محمود امی» نقل می‌کند: «نیمه شب دیدم وسط حیاط، عبایی روی دوشش انداخته بود. دست‌هایش را بالا برده و دعا می‌کرد. گفتم: بچه‌ام نماز شب می‌خونه و دعا می‌کنه، خدایا! دعاش رو مستجاب کن.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمود امی» یکم فروردین ۱۳۴۵ در روستای وامرزان از توابع شهرستان دامغان دیده به جهان گشود. پدرش غلامعلی و مادرش ملک‌جهان نام داشت. دانش‌‏آموز سوم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دهم فروردین ۱۳۶۲ در پاسگاه زید عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای فردوس‌رضای شهرستان زادگاهش به خاک سپردند. برادرش احمد نیز به شهادت رسیده است.

خدایا! دعای بچه‌ام را مستجاب کن

اهمیت خمس و حلال و حرام

لباس پوشیدم. می‌خواستم بروم که صدای در آمد. آقا بود. سلام کردم. گفت: «علیک سلام! کجا می‌رفتی؟» یکی از آشناها دعوت کرده، مجلس که نمی‌شه اسمش را گذاشت، مهمانی است.

گفتم: «چند ساعتی دور هم هستیم، بعدش برمی‌گردم. بچه‌ها رو نمی‌برم. هستین دیگه؟»

مکثی کرد و پرسید: «خمس مال‌شون رو می‌دن؟»

نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. تا به حال نپرسیده بودم. حاج آقا دوباره گفت: «خانم! توی این وضع که باردار هستی، جایی که حلال و حرام مال اون‌ها معلوم نیست نرو، اگه سهم مال‌شون رو نمی‌دن، چیزی نخور!»

بعد دو سه ماه محمود به دنیا آمد. چند سالی که گذشت با دیدن رفتار و کارهایش خوشحال بودم که به حرف پدرش گوش دادم.

(به نقل از مادر شهید)

دل کسانی که وضع خوبی ندارن می‌شکنه

کلافه‌ام کرده بود، گفتم: «محمود! من نمی‌دونم، به بابات بگو!» لباس‌ها را گرفت و از پیشم رفت توی اتاق دیگر. صبح که به مدرسه رفت، به سراغ لباس‌هایش رفتم. همان‌جا بود. ناراحت شدم. ظهر به خانه برگشت. موقع ناهار گفتم: «کار خودت رو کردی؟»

جواب داد: «من نمی‌پوشم.» دلیلش را پرسیدم.

گفت: «توی کلاس ما یکی از بچه‌ها لباس وصله‌دار پوشیده، من چه‌جوری کت و شلوار نو بپوشم برم مدرسه؟»

گفتم: «مادر! پدرت تا چند سال دیگه برات نمی‌خره. بپوش کوچک می‌شه.»

گفت: «نمی‌خوام، دل اونایی که ندارن می‌شکنه، من نمی‌پوشم.»

(به نقل از مادر شهید)

خدایا! دعای بچه‌ام را مستجاب کن

بیدار بودم که بلند شد. عقربه‌ها، ساعت دو را نشان می‌داد. با خودم گفتم: «حالا که آقا بلند شده، محمود رو صدا کنم. نکنه صبح ناراحت بشه و بگه چرا بیدارش نکردم.» کنار رخت خوابش رفتم ولی نبود. توی اتاق کناری هم پیدایش نکردم. تصمیم گرفتم به حیاط بروم و آنجا را ببینم. وسط حیاط، عبایی روی دوشش انداخته بود. دست‌هایش را بالا برده و دعا می‌کرد. برگشتم و گفتم: «بچه‌ام نماز شب می‌خونه و دعا می‌کنه، خدایا! دعاش رو مستجاب کن.»

(به نقل از مادر شهید)

بلایی سرمون نمیاد چون برای خدا کار می‌کنیم

چکمه‌هایش را پشت بخاری گذاشتم. لباس‌هایش خیس خیس بود. پتو آوردم تا دورش بگیرد، می‌لرزید. دست‌هایش را به هم مالید و گفت: «خاله! کاغذها واجب‌تره.» یک سر طناب را به میخ روی دیوار گره زدم و سر دیگر را به میخ روبه‌رو. اعلامیه‌ها را یکییکی با گیره لباس روی طناب بالای بخاری آویزان کردم. کنار سماور نشستم و یک استکان چای داغ برایش ریختم.

گفتم: «بیا بگیر! آخر خودت رو به کشتن می‌دی. این شاه بیرون نمی‌ره.»

استکان را گرفت و گفت: «هیچ بلایی سرمون نمیاد، به‌خاطر اینکه برای خدا کار می کنیم.»

پرسیدم: «این کاغذها کجا بوده که خیس شده؟»

جواب داد: «توی چکمه‌هام. اعلامیه رو که نمی‌تونستم دست بگیرم. گذاشتم تا کسی نبینه. خوردم زمین و توی بارون همه خیس شد. دعا کن زودتر خشک بشن تا ببرم پخش کنم.»

(به نقل از خاله شهید)

 برادرم جای خودش را اون دنیا به من نمی‌ده

گفتم: «بابات گناه داره. برادرت احمد، دو سه سالی می‌شه شهید شده.»

گفت: «چند تا پسر داره.»

گفتم: «احمد رفته، بسه!»

گفت: «برای خودش رفته. او جای خودش رو اون دنیا به من نمی‌ده.»

کلافه شده بودم. برای هر حرفی جوابی داشت. اصرار من هم برای ماندن فایده‌ای نداشت. گفت: «خاله! پسرت محمدرضا که شهید شده، چرا گذاشتی پسرهای دیگه‌ات، حسین و حسن برن جبهه؟»

او را بوسیدم و گفتم: «جوابی ندارم بدم. حرفت حقه. برو خدا به همراهت!»

(به نقل از خاله شهید)

جبهه حسابش جداست

سرم را بلند کردم. خنده‌ام گرفته بود. چشمانش را بست. گفتم: «محمود! تو که دل نداری بریدن سر گوسفند رو ببینی، اون‌وقت می‌خوای بری جبهه؟»

با چشم بسته گفت: «اون‌جا حسابش جداست.»

به شوخی از او پرسیدم: «می تونی یک بعثی بکشی؟»

گفت: «می‌گم با این لباسی که تن منه، حسابش فرق می‌کنه.» لباس بسیجی‌اش را به تن کرده بود. فردایش رفت جبهه. دو سه روز بعد تلفن کرد و با ناراحتی گفت: «می‌دونی چی شده خواهر؟ سر مزار داداش احمد نرفتم.»

گفتم: «ان‌شاالله دفعه بعد!»

گفت: «بار آخریه که اومدم. دعا نکنین برگردم. دعا کن هرچی خدا می‌خواد همون بشه!»

(به نقل از خواهر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده