عزیزدردانهای که انقلابی شد
به گزارش نوید شاهد البرز؛ «عذرا اشرفی گودرزی» مادر شهید «نبیاله گودرزی» از شهدای دوران پیروزی انقلاب اسلامی است. این مادر شهید در خصوص فعالیتهای انقلابی فرزندش با نوید شاهد گفتوگو داشته است که تقدیم مخاطبان میشود.
شیرپاکخورده انقلابی
نبیالله یازدهم مهرماه در سال ۱۳۲۴، به دنیا آمد. تا دوم نظری مدرسه رفت که سال ۱۳۵۷، انقلاب به اوج خود رسید. او هم در تظاهرات شرکت میکرد؛ شبها کتاب و اعلامیه پخش میکرد. من نگرانش بودم. به او تذکر میدادم که من نگرانم مراقب باش! میگفتم: «مامان من از نگرانی شب و روز ندارم. میگفت: مامان این شیری هست که خودت به من دادی. اگر همه جوانها مانند من باشند اسلام را پایدار میکنیم. شما چرا خودت را ناراحتی میکنی! هر چه خدا بخواهد همان است!" برخی اوقات صبح تا غروب با پدرش در بهشت زهرا بود. پیکر شهدا را به خاک میسپرد و ملحفه جمع میکرد. نبیالله با برادرش دوقلو بود خدا بعد از هفت تا دختر این دوقلوهای پسر را به ما داد.»
باایمان در مسیر انقلاب
خیلی بچه خوبی بود؛ با ایمان بود. به همه چیز نگاه اسلامی داشت. خانواده ما مذهبی بودند؛ پدرم روحانی بود. نون سیدالشهداء را خوردم. من ناراحت نیستم که پسرم شهید شده است. من یک شب با او رفتم در دانشگاه هم خوابیدم. من خودم تا میتوانستم نماز جمعه شرکت میکردم.
گاهی با عکسش صحبت میکنم. گاهی هم به خوابم میآید. پسرم اعتقاداتش قوی بود. همیشه مفاتیح و قرآن میخواند. با خدا راز و نیاز میکرد. شیرپاک به او دادم و خودم هم نون سیدالشهدا (ع) را خوردم، اما او خیلی با ایمان بود. هوای من را خیلی داشت. مامان حالش خوب نیست، مامان را اذیت نکنید. خیلی به من محبت میکرد.
نبیالله دوران کودکی خوبی داشت. عزیزدردانهی خانواده بود که پا در مسیر انقلاب گذاشت. جانش را کف دستش گرفته بود و من از این کارهایش از نگرانی شب و روز نداشتم. نبیاله با برادر دوقلو بودیم. سال ۱۳۴۲ به دنیا آمدیم بعد از ۹ تا دختر به دنیا آمده بودیم.
دوران کودکی خوبی داشتیم، چون عزیزدردانه خانواده بودیم و با هم زندگی میکردیم و با برادر دوقلویش شاد بودند. با هم بزرگ شدند. نبیاله در درس و ایمان از برادرش بهتر بود.
سن کم و کارهای بزرگ
سال دوم هنرستان بود که به شهادت رسید. بچه بیاندازه زرنگ و باهوشی بود. توانا و مخلص بود. با هم سن و سالهایش یک انجمن درست کرده بودند به اسم انجمن اسلامی نور که سه، چهار تا از آن بچهها هم شهید شدند. با این که سنش کم بود فعالیتهایش زیاد بود و بیشتر کارشان جمعآوری ملاحفه و ساختن کوکتل مولوتوف و پخش اعلامیههای حضرت امام (ره) و نوارهای حضرت امام (ره) بود.
نبیالله درک و شعورش اندازه یک فرد ۲۵ ساله بود. کتابهای دکتر علی شریعتی و کتابهای «فاطمه، فاطمه است» را میخواند که من الان که میخوانم متوجه نمیشوم.
موقع شهادتش تیر به زمین میخورد و کمانه میکند و به گردن او میخورد. پدرش رفته بودند نیروی هوایی، چون آنجا هم درگیری بوده است. غروب که آمد گفتم: "نبی گم شده! دنبالش گشتیم پیدایش نکردیم". تا اینکه پدرش در سردخانه فیروزآبادی جنازهاش را شناسایی کرده بود. جنازه را آورد خودش شست و خودش هم دفن کرد.
الگویی برای همه
برای برادرهایش یک الگو بود. برای من روزی که میخواست نبی شهید شود از صبح با برادرش بود. دو روز بود که خیابانها شلوغ شده بود. همه جا پر از مأمور بود.
نبیالله هر شب بالای پشت بام صدای الله اکبر گفتنش میآمد. همه نگرانش بودند. میگفت: اگر قرار باشد برای من اتفاقی بیفتد، میافتد شما نگران نباشید. همه چیز دست خداست.
روز شهادتش خبر آمد که گاردیها وارد پاسگاه دولتآباد شدند و مردم را قتلعام میکنند. نبی با دوستانش رفت. به من گفت: "تو هنوز کوچیکی!" خودش بلند شد و با دوستاش رفت.
دمدمهای ظهر بود. خبری از او نشد. در محل زمزمه شد که نبی تیر خورده است، ولی همه مطمئن نبودند. چند تا از اقوام و دامادها رفتند، خیابانها و بیمارستانها را گشتند و نتوانستند پیدایش کنند. ساعت ۴ یا ۵ بعداز ظهر پدرش برگشت و گفت که شهید شده است.
گفتوگو از اباذری