برای «حر بی نشان و بی مزار جبهه»؛
يکشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۳ ساعت ۰۹:۱۱
می گفت: «حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزو اولین ها باشم.» «شاهرخ» حر این انقلاب بود. از سیاهی و ظلمت سالهای یکه بزنی و چاقوکشی محله نبرد و کوکاکولا و بادیگاردی و شرخری کاباره شکوفه نو، تا تبدیل شدن به مجسمه خلوص و تقوی که آرزویش این باشد که بعد از شهادت، هیچ نشانی از پیکرش روی زمین باقی نماند و گمنام باشد، فاصله‌ای است به اندازه زندگی «شاهرخ ضرغام» که یکجا حسابش را با خدا صاف کرد و نور شد و تا نهایت ناب شدن رفت...

شهید «شاهرخ ضرغام»؛ عشق، چندان سوخت کز خاکسترت نقشی نماند...

به گزارش نوید شاهد، هفدهم آذر 59، کوی «ذوالفقاری» در جاده آبادان به ماهشهر، مقتل و معراجگاه دلیرمردی شد که از سالهای سیاه اوباشگری و عرق‌خوری و چاقوکشی و غفلت، راهی زد به وسعت عارفانه زیستن و عاشقانه به دوست پیوستن... شهید «شاهرخ ضرغام»، این راه را چنان سریع پیمود که اگر در میان ما نزیسته بود، تصور چنین تحول عظیم و عجیبی هم محال بود و به افسانه‌ها شباهت می‌برد. کسی که از سردستگی لات‌ها و اوباش و اراذل محل، تبدیل شود به چنان تبلوری از خداجویی و خلوص، که دعایش شهادت در گمنامی باشد و بجا نمادن هیچ نشانی از پیکر خاکی‌اش در این دنیا... و خدا هم این دعا را چنان اجابت کند که تا امروز مشت خاکستری هم از او پیدا نشده است! و:

بسوز هستی ما را میان آتشت ای عشق!

چنان بسوز که خاکستری بجای نماند...  

 

سیلی ناحقی که شاهرخ را یکه بزن و گنده لات محل کرد!

 

در روز اول دی‌ماه 1327 در تهران دیده به جهان گشود. در جوانی به سراغ کشتی رفت و تا اردوی تیم ملی کشتی پیش رفت. به گفته برادرش علیرضا: «شاهرخ، دانش‌آموز زرنگ و درس‌خوانی بود، اما با رفتاری که معلم کلاس اول راهنمایی‌اش انجام داد شاهرخ برای همیشه درس و مدرسه را کنار گذاشت. در امتحانی که معلم گرفت، شاهرخ متوجه شد به دانش‌آموزان نورچشمی ارفاق کرده است. او هم اعتراض کرد، اما معلم به جای جواب، کشیده‌ای به گوش شاهرخ زد، مدرسه هم به بهانه توهین به معلم، شاهرخ را اخراج کرد. او هم سرخورده شد و وقتش را به بطالت سر چهارراه‌ها گذراند و کم‌کم با دوستان ناباب آشنا شد. هیکل تنومندش باعث شد خیلی زود اراذل و اوباش محله، دور و برش را بگیرند و به یکه‌بزن محله نبرد و چهارراه کوکاکولا تبدیل شود. هرچه مادرم می‌گفت این کار‌ها عاقبت ندارد، او توجه نمی‌کرد.»

 

قهرمان کشتی جوانان جهان در وزن ۱۰۰ کیلو

 

در نخستین حضور مسابقات کشتی فرنگی، «قهرمان جوانان تهران دستهٔ صد کیلو» شد و سال ۱۳۵۰ در دستهٔ فوق‌سنگین جوانان کشور قهرمان شد. در مسابقات کشتی آزاد تهران نیز «نایب‌قهرمان» شد. در سال‌های بعد، «نایب‌قهرمان کشتی فرنگی بالای صد کیلوی کشور» شد. در مسابقات کشتی سامبو هم « قهرمان جوانان تهران در دستهٔ‌سنگین‌وزن» شد.

 

منش و مرام جوانمردی داشت

 

«علیرضا کیان‌پور» برادر ناتنی شاهرخ، در بیان خاطره‌ای از برادرش گفت: «هنگامی‌که در یک روز سرد و برفی زمستانی به سمت خانه می‌رفتند، شاهرخ متوجه پیرمردی در زیر پله‌ای می‌شود که به سمت وی رفته و از او سؤال می‌کند اینجا در این سرما چه می‌کنی؟ پیرمرد در پاسخ می‌گوید: پولی ندارم که به خانه بروم. شاهرخ ابتدا اورکت خود را درآورده و بر تن پیرمرد می‌کند و یک بسته ۲ تومانی پول نیز به او می‌دهد و می‌گوید حالا به خانه‌ات برو که خانواده منتظرت هستند.» وجود چنین خصلت‌های پاک و مرام و منش جوانمردانه در باطن شاهرخ، نوید تحول و استحاله روحی و معنوی او را در آینده‌ای نزدیک می‌داد که با یک جرقه و یا تلنگری می‌توانست به منصه ظهور رسد. این روحیه جوانمردی موجب نجات زنی از کاباره محل پاتوقش شد. مهین که پسری ۱۰ ساله به نام رضا داشت تحت سرپرستی شاهرخ در‌آمد و برایشان خانه اجاره کرد. داستان اینگونه بود که وقتی متوجه حضور زنی جوان در کاباره شد، برخلاف اینکه حجاب نداشت، اما بسیار عفیف و باحیا بود. از او سؤال کرد که برای چه به اینجا آمده‌ای؟ زن در پاسخ گفت: شوهرم فوت کرده و برای تأمین مخارج زندگی خود و پسرم چاره‌ای جز کار کردن در این کاباره ندارم. شاهرخ ناراحت می‌شود و برای جلوگیری از سوءاستفاده از این زن، سرپرستی او را به عهده گرفته و خانه‌ای را برای او و پسرش اجاره کرده و خرج آنها را می‌دهد تا آن زن دیگر در چنین جاهایی کار نکند.

 

ظهر عاشورا، نجاتش داد، «حر» شد، «مرد» شد!....

 

هر روز و هرشب کارش معرکه گیری و چاقوکشی و دعوا و کلانتری بود. مرتب از دعواها، دستگیری‌ها، دسته گل‌ها و خرابکاری‌های پسر برایش خبر می‌بردند. سند خانه را آماده روی طاقچه گذشته بود و منتظر، تا برود کلانتری و از بازداشت خلاصش کند. مادرش گفت «هیچ‌وقت او را نفرین نکردم و فقط از خدا می‌خواستم که او را از سربازان امام زمان (عج) قرار دهد، درحالی‌که دیگران به من می‌خندیدند. شبی ناراحت و غمگین بعد از نماز سر بر سجاده گذاشتم و بلند بلند گریه کردم. در مناجات به خدا گفتم خدایا از دست من کاری بر نمی‌آید. خودت راه درست را نشانش بده. خدایا پسرم را به تو سپردم، عاقبت به خیرش کن...» تا اینکه ظهر عاشورا، مرحوم «حاج آقا مجتبی تهرانی» در سخنرانی خود، که شاهرخ هم پای منبرش نشسته بوده، به ماجرای توبه حر اشاره می‌کند و همین اتفاق باعث ایجاد تحول در این شهید می‌شود و درخواست راهنمایی برای تغییر مسیر زندگی خود می‌کند. شاهرخ ضرغام به پیشنهاد این روحانی و شروط سه گانه برای توبه کردن راهی حرم مطهر امام رضا(ع) می‌شود.

 

خدایا! مرا ببخش... غلط کردم!

 

با مادرش رفت مشهد زیارت امام رضا (ع) و مادرش هنوز هم به یاد دارد درد دل‌های شاهرخ با آقا امام رضا (ع) را در آن سفر؛ وقتی که یک گوشه خلوت گیر آورده بود و با تضرع و گریه می‌گفت: «خدایا! من را ببخش، بد کردم، غلط کردم، می‌خواهم توبه کنم. یا امام رضا! به دادم برس، من عمرم را تباه کردم...» و دیگر این شاهرخ، آن شاهرخ گذشته نبود. هیچ شباهتی به گذشته‌اش نداشت. آنقدر در خلوص و معنویت و طهارت روح و صفای نفس، پاکباخته بود که هرروز انگار در یک سیر و سلوک معنوی و عرفانی پیش می‌رفت و روز‌به‌روز خالصتر و پاکتر می شد. 

 

روی بدنش خالکوبی کرده بود: «دیوانه خمینی‌ام»!

 

روز ورود امام به وطن در 12 بهمن 1357 از فرودگاه تا بهشت زهرا همراه با چند کشتی گیر قوی‌هیکل دیگر از طرف فدراسیون کشتی برای تیم حفاظت از امام انتخاب شده بود. از همان لحظات اول قدم گذاشتن امام به خاک وطن و پای پلکان هواپیما، همراه و محافظ امام بود. در همان ابتدای تشکیل کمیته در آنجا مستقر شد و شب و روز در پاسداری از انقلاب گذراند. با آغاز درگیری و توطئه ضد انقلاب در کردستان، به پاوه و سر پل ذهاب رفت و در همانجا بود که با شهید چمران آشنا شد. شیفته و شیدای امام بود. به همه می‌گفت: «من دیوانه خمینی‌ام» و همین جمله را روی بدنش خالکوبی کرده بود!

 

 اگر رگ‌، رگ تنم را ببُرید، نام روح‌الله را با خون، روی زمین می‌نویسد!

 

شب و روز می‌گفت: «فقط امام، فقط خمینی (ره)...» وقتی در تلویزیون سخنان حضرت امام پخش می‌شد، با احترام می‌نشست. اشک می‌ریخت و با دل و جان گوش می‌کرد. می‌گفت: «عظمت را اگر خدا بدهد، می‌شود خمینی؛ با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین برد.» همیشه می‌گفت: «هر چه امام بگوید‌‌ همان است.» می گفت: «اگر رگ‌، رگ تنم را ببرید نام روح‌الله را با خون، روی زمین می‌نویسد!»

 

«صدام» برای سرش جایزه تعیین کرده بود!

 

می‌گفت: «حر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزو اولین‌ها باشم.» در همان روزهای اول جنگ قبل از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. آوازه شهامتش به گوش بزرگانی همچون شهید «دکتر مصطفی چمران» و سید «مجتبی هاشمی» فرمانده گروه مجاهدین اسلام رسیده بود. بنا به پیشنهاد شهید بزرگوار «سید مجتبی هاشمی» گروهی از رزمندگان هم‌مسلک و هم‌مرام با خود به نام گروه «پیشرو» ایجاد کرد که بعدها در امور جنگ از جمله شناسایی و غیره رشادت‌های زیادی از خود نشان داده و برخی نیز به شهادت رسیدند. آن‌قدر دلاورانه جنگید که صدام برای سرش 11 هزار دینار جایزه تعیین کرده بود. در واقع شیوه‌های جنگی او و ترسی که در دل نیروهای عراقی انداخته بود باعث شده بود که نامش کابوسی وحشتناک برای تمام نیروهای عراقی اعم از سرباز، افسر و... باشد. هر وقت برای شناسایی می‌رفت، بدون اسلحه می‌رفت و با اسلحه برمی گشت! عراقی‌ها به او می‌گفتند: «جلاد آدم‌خوار». این همان شاهرخ قبل از انقلاب بود که همه از او قطع امید کرده بودند. شاهرخ در این مدت و رفته رفته خیلی تغییر کرده بود. کم حرف می‌زد. بیشتر اوقات در حال تفکر و استغراق در حالات معنوی بود. نماز جماعت و اول وقت او ترک نمی‌شد. در دعای کمیل و توسل، با صدای بلند گریه می‌کرد. از همه خواسته بود برای او دعا کنند تا شهید شود.

 

عشق آمد و غیر یار نگذاشت....

 

و روایت مقتل از زبان یکی از همسنگران: «شانزدهم آذر ماه ۱۳۵۹، ساعت ۹ صبح بود. شاهرخ هم اولین گلوله را به سمت تانک‌هایی که هجوم آورده بودند شلیک کرد. آنها بی امان شلیک می‌کردند. شاهرخ گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کرد و با صدای مهیبی تانک منفجر شد. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت. هنوز گلوله آخر را شلیک نکرده بود که صدایی شنیده شد. اتفاقی که افتاده بود باورکردنی نبود. شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه خاکریز افتاده بود. گویی سال هاست که به خواب رفته است. بر روی سینه اش حفره‌ای ایجاد شده بود. خون با شدت از آنجا بیرون می‌زد.

گلوله تیربار تانک دقیقاً به سینه اش اصابت کرده بود. بدنش، غرق در خون بود. سرباز‌های عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می‌کردند.

 

که حتی ندیدیم خاکسترت را...

 

همان شب، تلویزیون عراق، پیکر بدون سر او را نشان داد. گوینده عراقی گفت: «ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم!» دو روز بعد دوباره حمله کردیم. به همان خاکریز رسیدیم. اما هیچ اثری از پیکر شاهرخ نبود هر چه گشتیم بی فایده بود. او از خدا خواسته بود همه گذشته اش را پاک کند. می خواست چیزی از او نماند. نه نام ، نه نشان ، نه قبر ، نه مزار و نه هیچ چیز دیگر. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. پیکر شاهرخ ضرغام هرگز پیدا نشد...»

انتهای گزارش/ 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده