قسمت نخست خاطرات شهید حسین شعبانی
دوشنبه, ۱۴ شهريور ۱۴۰۱ ساعت ۱۴:۱۸
مادر شهید «حسین شعبانی» نقل می‌کند: «چند روز قبل از این که جنازه حسین را بیاورند شبی در خواب دیدم که حسین از جبهه آمده؛ به او گفتم: حسین جان! خوش آمدی بیا تا صورتت را ببوسم. گفت: مادر از کف پایم بوسه بگیر!؛ رفتم طرف سر او و پتو را کنار زدم دیدم حسین سر در بدن ندارد.»

حسینم بی‌سر برگشت، من از پاهایش بوسه گرفتم

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید حسین شعبانی پنجم شهریور ۱۳۴۳ در روستای ابراهیم‌آباد از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش غلامعلی، کشاورز بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم اسفند ۱۳۶۳ در شرق رود دجله عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در زادگاهش واقع است.

حسینم بی‌سر برگشت، من از پاهایش بوسه گرفتم

چند روز قبل از این که جنازه حسین را بیاورند شبی در خواب دیدم که حسین از جبهه آمده؛ به او گفتم: «حسین جان! خوش آمدی بیا تا صورتت را ببوسم.» شهید سینه‌اش را آورد جلو و گفت: «مادر! سینه‌ام را ببوس!»

باز دوباره به او گفتم: «حسین جان! به تو گفتم صورتت را بیاور جلو تا ببوسم.» گفت: «مادر از کف پایم بوسه بگیر!» ناراحت شدم. در همان عالم خواب به او گفتم: «من مادرت هستم! می‌خواهم صورتت را ببوسم. این چه رفتاری است که با من می‌کنی؟»

از خواب بیدار شدم به پدرش گفتم: «حسینم شهید شده و سر در بدن نداره!» به من گفت: «این چه حرفی است؟ مگه تو علم غیب داری؟» چند روز بعد خبر شهادتش را برایمان آوردند. وقتی رفتیم که جنازه را ببینیم آنجا در نمازخانه سپاه پای جنازه را به من نشان دادند. من گفتم: «می‌خواهم سر حسینم را ببینم نه کف پایش را!» گفتند: «جایز نیست سر را ببینی و من از پاهایش بوسه گرفتم.»

رفتم طرف سر او و پتو را کنار زدم دیدم حسین سر در بدن ندارد و از سینه‌اش بوسه گرفتم و همان‌جا گفتم خوابم تعبیر شد. اگر آن خواب عجیب را نمی‌دیدم، دیدن آن صحنه قابل تحمل نبود.

(به نقل از مادر شهید)

بیشتر بخوانید: به استقبال مرگ بروید قبل از اینکه به سراغتان بیاید

دعای پدر مستجاب شد

من و مادرش با خودمان عهد بسته بودیم اگر فرزندمان صحیح و سالم به دنیا آمد نام او را حسین یا رقیه بگذاریم. روز جمعه موقع اذان صبح به دنیا آمد. او را بغل کردم و گفتم: «خدایا! امیدوارم از رهروان امام حسین (ع) بشود؛ او را بوسیدم و حسین صدایش کردم.»

(به نقل از پدر شهید)

فقط حلالم کنید!

بعد از عروسی برادرش، با همه ما خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. به او گفتم: «ان‌شاءالله چند وقت دیگر که آمدی، عروسی خودت را می‌گیریم.»

لبخند شیرینی زد و گفت: «فقط حلالم کنید!»

قلبم داشت از حرکت می‌ایستاد؛ دوباره حرفم را تکرار کردم. نمی‌خواستم باور کنم که این خداحافظی آخر اوست. برق چشمانش با همیشه فرق می‌کرد و طولی نکشید که به آرزویش رسید و آسمانی شد.

(به نقل از پدر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده