شهید عملیات رمضان:
سه‌شنبه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۱ ساعت ۱۱:۱۸
در مدتي كه برادرم مفقود بود، مادرم رحمت خدا رفت و بعد از هجده سال اعلام كردند كه تعدادی جسد شهيد آورده‌اند. وقتي ما رفتيم از عبدالرضا فقط آثاري آورده بودند. يک جفت كفش از برادرم آورده بودند كه كنار جسدش در يک كانال بوده... در متن خبر ادامه خاطره ی برادر شهید عبدالرضا آتشی را بخوانید.

به گزارش نوید شاهد بوشهر؛ شهید «عبدالرضا آتشی» در آغازین روز از بهار سال ۱۳۴۲ در شهر بوشهر دیده به جهان گشود. از طریق بسیج کازرون به جبهه اعزام شد. او مردانه جنگید و سرانجام در تاریخ ۳۰ تیر ۱۳۶۱ به شهادت رسید و تا کنون مفقودالاثر مانده است.

بعد از ۱۸ سال گمنامی، یک جفت کفش سهم من شد

اسماعیل آتشی برادر شهید «عبدالرضا آتشی» اینکونه از برادر شهیدش روایت می‌کند:

برادرم پنج سال از خودم کوچک‌تر بود. او از نظر اخلاقی، با همه‌ی اقوام می‌جوشید و از همان دوران نوجوانی به مسجد می‌رفت و در فعالیت‌های مذهبی شرکت می‌کرد. او می‌خواست به جبهه برود، اما هنوز به سن قانونی نرسیده بود؛ به همین دلیل هم وقتی به مادرم گفت که می‌خواهم به جبهه بروم، مادرم به او اجازه نداد و گفت که تو هنوز به سن قانونی نرسیده‌ای.

پنج یا شش ماه طول کشید تا او به سن قانونی رسید و آن وقت با اصرار فراوان از مادرم اجازه گرفت که به جبهه برود. مادرم به او اجازه داد و پدرم هم که از قبل راضی بود و مشکلی با این موضوع نداشت. وقتی مادرم به او اجازه‌ی رفتن داد، او خیلی خوشحال شد و گفت: «این بزرگ‌ترین هدیه‌ای است که مادرم به من داده است.»

عبدالرضا قبل از من به جبهه رفت و باعث شد که من نیز به فکر رفتن به جبهه بیفتم. او در خانواده اخلاقش نمونه بود و مرتب به خانه‌ی اقوام سر می‌زد و با آن‌ها رفت و آمد داشت. وقتی به او می‌گفتم که چرا این قدر به خانه‌ی فامیل می‌روی به من می‌گفت که اسلام دستور داده که صله‌ی رحم بکنید. او اهل نماز و روزه بود.

در آن زمان خیلی از جوان‌ها منحرف می‌شدند ولی خدا خواست که او به این راه‌ها کشیده نشود. خیلی از جوان‌ها نیز به گروهک‌ها می‌پیوستند ولی برادرم به خاطر نان حلالی که خورده بود و به خاطر تربیت مادرم، به این راه‌ها کشیده نشد و ما از این بابت خدا را شکر می‌کردیم.

او با وجودی که سنش از ما پایین‌تر بود با اخلاق و رفتار خود به ما امر به معروف می‌کرد و نشان می‌داد که ما نیز باید مانند او رفتار کنیم. در حال حاضر خواهرم از نظر اخلاقی بیشتر شبیه اوست و به وصیتی که برادرم کرده عمل می‌کند. چون در وصیتش به ما تاکید کرده بود که به پدر و مادرمان احترام بگذاریم و درس مان را ادامه بدهیم و نگذاریم پدر و مادرمان ناراحتی ببینند و در وصیتش به خواهرم تاکید کرده بود که حجابش را همیشه حفظ کند.

زمانی که انقلاب به پیروزی رسید، سرباز بودم و زیاد اطلاعی از فعالیت‌های برادرم نداشتم ولی می‌دانستم که او در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کند.

وقتی او به جبهه اعزام شد، هنوز بسیج مرکزی بوشهر تشکیل نشده بود و آن‌ها به کازرون رفتند و پس از آموزش به جبهه اعزام شدند.

وقتی دوره‌ی آموزشی آن‌ها در کازرون به پایان رسید، فرمانده به آن‌ها گفته بود که ۲۴ ساعت به خانه بروید و دوباره به کازرون برگردید. وقتی عبدالرضا به خانه آمد؛ ما متوجه شدیم که او کسالت دارد و غذا نمی‌خورد و وصیت نامه‌اش هم نوشته بود که دوست دارم شهید شوم تا به این ملت خدمتی کرده باشم.

 برادرم وقتی برای بار آخر به جبهه رفت، در سن پانزده یا شانزده بو. از آن زمان فقط یک عکس از او یادگاری دارم.

برادرم هجده سال مفقود بود و خبر یا اثری از او به دست ما نرسید. بعضی وقت‌ها به خاطر دلداری مادرم بعضی اقوام می‌گفتند که عبدالرضا در رادیو عراق صحبت کرده و اسیر است ولی ما می‌دانستیم که این حرف‌ها را به خاطر دلداری مادرم می‌زنند. مادرم خیلی ناراحت بود و دوست داشت خبری از او داشته باشد و همیشه می‌گفت: «چرا من از بچه‌ام خبری ندارم.»

در مدتی که برادرم مفقود بود، مادرم رحمت خدا رفت و بعد از هجده سال اعلام کردند که تعدادی جسد شهید آورده‌اند.

وقتی ما رفتیم تا از عبدالرضا هم آثاری آورده بودند. یک جفت کفش، یک دفترچه و مقداری پول سکه‌ای از برادرم آورده بودند که کنار جسدش در یک کانال بوده و این اشیاء را به ما تحویل دادند.

تمام این اشیاء آخرین سهمی بود که از بردارم برای ما باقی ماند.


انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده