نوید شاهد - «سرهنگ محمدی استاد ما شد، او از سرهنگ‌های زمان شاه بود و بسیار به رعایت نظم و ترتیب اهمیت می‌داد. سینه‌خیز که می‌رفتیم داد می‌زد: مرده! بچسب به زمین! این طوری تیر می‌خوری!. در یکی از تمرین‌های بسیار سخت، هر کدام از ما باید با ژ ۳ می‌آمدیم، معلق می‌زدیم و روی زمین دراز می‌کشیدیم.» ادامه این خاطره از زبان "زهرا همافر"، امدادگر جبهه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
خاطرات/ مرده! بچسب به زمین! این طوری تیر می‌خوری!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، امدادگر جبهه زهرا همافر، بیست و چهارم مرداد ماه سال ۱۳۴۲ در شهر قزوین به دنیا آمد، تا ترم دوم کارشناسی مامایی درس خواند، با اعلام نیاز جبهه‌ها به پرستار، عازم مناطق جنگی شد، در بیمارستان ابوذر سرپل ذهاب و بیمارستان امام خمینی (س) تهران مشغول خدمت شد و به بیماران خدمات ارائه داد.

مرده! بچسب به زمین! این طوری تیر می‌خوری!

زهرا همافر از زنان امدادگر استان قزوین خاطره‌ای از جبهه‌ها روایت می‌کند:
تابستان سال دوم نظری بود. دلم قرص شده بود و تصمیم داشتم به قزوین بازنگردم. در اولین فرصت خود را به پادگان امام حسین (ع) رساندم و ثبت‌نام کردم.

تعدادمان ۵۰ نفر بود. اولین گروه دختر‌هایی محسوب می‌شدیم که پس از پیروزی انقلاب، آموزش رزمی می‌دیدیم. آموزش‌ها شامل: رزم شبانه، عبور از سیم خاردار و کار با ژ ۳ بود. پادگان هنوز مربی زن نداشت و به ناچار سرهنگ محمدی استاد ما شد.

او از سرهنگ‌های زمان شاه بود و بسیار به رعایت نظم و ترتیب اهمیت می‌داد. سرهنگ مرد چشم پاک و متعصبی بود که با انقلاب میانه خوبی داشت، ولی چون اصطلاح برادر و خواهر جا نیفتاده بود. همچنان با کلمات رایج زمان شاه صحبت می‌کرد.

سینه‌خیز که می‌رفتیم داد می‌زد: «مرده! بچسب به زمین! این طوری تیر می‌خوری!» در یکی از تمرین‌های بسیار سخت، هر کدام از ما باید با ژ ۳ می‌آمدیم، معلق می‌زدیم و روی زمین دراز می‌کشیدیم.

نفر بعدی باید از روی نفرات قبلی معلق می‌زد. نوبت من که شد شش نفر پهلوی هم خوابیده بودند. به محض اینکه آمدم جست بزنم، افتادم روی این شش نفر. نه این‌ها می‌توانستند بلند شوند، نه من! بچه‌ها که روی هم ریخته بودند از خنده ریسه رفتند و توان بلند شدن نداشتند.

سرهنگ محمدی برای ندیدین این صحنه صورتش را از ما برگردانده بود و مرتب فریاد می‌زد «مرده! پا شو!» خیلی دوره آموزشی سختی بود. از بین پنجاه داوطلب تنها پانزده نفر باقی ماندند و بقیه انصراف دادند. از میان پانزده نفر نیز تنها ۷ نفر انتخاب شدند که من جزء آن‌ها بودم.

ما باید در تهران می‌ماندیم و مربی خواهران در دوره‌های آتی می‌شدیم. ولی من به علت نیمه کاره ماندن درس‌هایم بازگشتم و آن شش نفر ماندند تا نیرو تربیت نمایند. بعد‌ها شنیدم سرهنگ محمدی نیز عازم جبهه شده و به شهادت رسیده است.

در این زمان به دلیلی انقلاب فرهنگی، دانشگاه‌های سراسر کشور تعطیل بود. معلوم نبود این برنامه تا چه زمانی به طول بینجامد بنابراین من و سیمین که به عشق رشته پزشکی در تهران به سر می‌بردیم برای ادامه تحصیل به قزوین مراجعت کردیم تا سال سوم و چهارم دبیرستان را در شهر خودمان بگذرانیم.

سیمین نیز به مرور با دنیای سیاست خداحافظی کرد و بعد از اخذ دیپلم در رشته پزشکی (تخصص زنان و زایمان) مشغول تدریس و کار شد.

منبع: جلد یک کتاب به قول پروانه (روایت خاطرات زهرا همافر از زنان امدادگر استان قزوین در منطقه جنگی)
 
پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده