روایت شهیدی که مزارش بوی عطر میدهد
همرزمان و خانواده شهید خاطرات متعددی از سید احمد دارند که امروز جوانان هر هفته بر سر مزارش حاضر شده ضمن طلب حاجت از این شهید خود نیز خاطراتی را پس از حضور بر سر این مزار و احساس آرامش هایی که گرفته اند را بازگو می کنند به راستی که شهدا مامزادگان این عصر هستند.
مشهور است که از مزار شهید «سیداحمد پلارک» که در بهشت زهرا علیه السلام تهران، قطعه 26، ردیف 32، شماره 22 واقع اشت، بوی عطر به مشام می رسد.
مادر شهید
درباره علت این موضوع تا به حال صحبت های فراوان و نقل قول های زیادی شده است. باید اذعان کرد که بوی مزار شهید، هیچ علتی جز لطف و فضل الهی و رابطه ماورایی که او با خدا و اولیا الله داشته است، ندارد و هیچ کس هم چیزی از این رابطه نمی داند. هر کس هم موردی نقل کرده، جز شایعه چیزی بیش نیست. علتش را فقط خدا می داندو بس.
برشی از وصیت نامه
«...
مادر! توجه کن! اگر من به زیارت امام رضا می رفتم، مگر شما نگران نبودید؟بلکه شما خوشحال
بودید که به زیارت و پابوس امام خویش رفتم. حال شما اصلا نباید نگران باشید، چرا که
من به زیارت خدایم و خالق و معشوقم می روم. پس هم چن مادران شهید پرور، استوار و محکم
باش و هر کس خواست کار خلافی بر ضد انقلاب انجام دهد، جلویش بایست، حتی اگر از نزدیک
ترین کسان باشد.»
شفاعت شهید
یکی از آشنایان خواب شهید «احمد پلارک» را می بیند. او از شهید تقاضای شفاعت می کند. شهید پلارک در جواب می گوید: «من نمی توانم شما را شفاعت کنم. تنها وقتی می توانم شما را شفاعت کنم که شما نماز بخوانید و به آن توجه و عنایت داشته باشید، هم چنین زبان هایتان را نگه دارید. در غیر این صورت، هیچ کاری از دست من بر نمی آید.»
یافتن کجا و بافتن کجا
.... و اما شما عزیزان شهید! شما بر بال سپیده کدام ملک نشستید که بی امان و شتابان به سوی معبد شتافتید؟ شما در نماز شب هایتان با خدا چه گفتید که معبود این گونه زود پذیرفت تان؟ شما خدایتان را با دیده بصیرت چگونه دیدید که عاشقش شدید، عاشقتان شد و به حضور پذیرفت تان؟ ...
پاسخم را بدهید، تو را به خدا بگویید، نگذارید که سوال هایم بی جواب بماند. البته! البته که جوابها روشن است. می دانم چه گفتید، می دانم چه خواندید، چه دیدید، کجا رفتید، در کجا هستید!
شما همگی رفتید و ما را «لیاقت» رفتن نبود، عاشق کجا و عاشق نما کجا! یافتن کجا و یافتن کجا!
از دست
نوشته های شهید
ارادت به حضرت زهرا علیه السلام
سیداحمد همیشه در همه عملیات ها، یک شال مشکی به سر و گردنش می بست. هیأت گردان عمار لشکر 27 حضرت رسول صلی الله علیه و آله، هیأت متوسلین به حضرت زهرا علیه السلام نام داشت. هر روز بعد از نماز جماعت صبح، زیارت عاشورا خوانده می شد.
پلارک یکی از مشتریان پر و پا قرص این مراسم بود، اما حال او با حال بقیه خیلی فرق داشت. هیچ وقت یادم نمی رود، به محض این که نام خانم فاطمه زهرا علیه السلام می آمد، خیلی شدید گریه می کرد و حال عجیبی می گرفت. ارادت خاصی به حضرت زهرا علیه السلام داشت.
شب عاشورا
شب عاشورا بود. احمد تعدادی از بچه ها را جمع کرد و گفت: «حُر در شب عاشورا توبه کرد و امام حسین هم او را بخشید و به جمع خودشان راه داد. بیایید ما هم امشب همین کار را بکنیم.»
نیمه
شب وقتی بچه ها از خواب بیدار شدند، سید احمد گفت: «پوتین هایتان را دربیاورید.» سپس
همه بند پوتین ها را به هم گره زد و داخل آن را پر از خاک کرد و روی دوش ها انداخت.
بعد، چند ساعتی را در بیابان ه ای «کوزران» در حین پیاده روی، گریه و عزاداری کردیم.
هر کس زیر لب چیزی زمزمه می کرد، ولی احمد چیزهایی بر زبان جاری می ساخت که تا به حال
نشنیده بودم.
خودسازی
می گفت: «از این که تمام وقت خود را صرف رسیدگی به کارهای دسته و نیروها کرده ام و وقتی برای خودسازی و خودشناسی خودم ندارم، خیلی ناراحتم. تصمیم گرفتم به گردان دیگری بروم که کسی مرا نشناسد و در آنجا بتوانم کمی به خودم برسم.»
ربنا افرغ علینا صبرا
ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین.»
واقعا صبر داشتن و صبور بودن در مقابل مسائل، سخت و مشکل است و برای همین، خداوند اجر عظیمی برایش قرار داده است. وقتی که به شهدا فکر می کنم، آن قدر فشار بهم می آید که نزدیک است دیوانه شوم. می روم سراغ قرآن و یا با خدای خودم خلوت می کنم و یا با دوستانم یاد بچه ها را می کنیم.
خدایا! ما را با ناملایمات و فشارها آدم کن. پاکمان کن و ببر و در این راه صبر را به ما عطا بفرما.
از دست نوشته های شهید