اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی / روایت سی و ششم
نویدشاهد: «اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی»، مجموعه مصاحبههای مرتضی سرهنگی (خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی) است که با اسرای عراقی انجام میداد. عمده این مصاحبهها در سال ۶۱ و پس از شکستهای سنگین قوای دشمن از رزمندگان در اردوگاه های مختلف تهیه شده است. این کتاب در سال 1365 به همت انتشارات صدا و سیمای جمهوری اسلامی در 367 صفحه منتشر شد.
گزیدهای از خاطرات اسرای عراقی از این کتاب انتخاب شده که در قالب روایت های مختلف در نویدشاهد می خوانید. در روایت سی و ششم آمده است:
قبل از این که به خدمت سربازي احضار شوم کارگر ساده و غیر رسمی سازمان مسکن در بغداد بودم. حادثه اي که می خواهم برایتان تعریف کنم در بغداد اتفاق افتاد. این حادثه به طرز عجیبی در روحیه ي مردم اثر گذاشت. تا مدتها صحبت از این حادثه ي باور نکردنی و شگفت آور بود. هر کس درباره ي آن حدسی می زد. عده اي می گفتند اتفاقی بوده و عده اي هم به عمق معنویت حادثه پی برده بودند. اما خدا را شکر می کنم که من توانستم تا جایی که عقلم قدرت داشت جنبه ي اعجاز آن را بفهمم. پدرم در تفهیم بیشتر این مطلب شریک بود.
این حادثه در روز کارگر سال 1982 اتفاق افتاد. آن روز در بغداد راهپیمایی و تظاهرات کارگري بود. مسیر تظاهرات به استادیوم ملی که ما به آن الشعب می گوییم ختم می شد. و در آنجا هم مراسمی تدارك دیده شده بود که یکی پس از دیگري اجرا می شد. این استادیوم ورزشی در بغداد است و نزدیک آن خانه هاي سازمانی افسران ارشد قرار دارد. آن روز استادیوم مملو از جمعیت بود. دسته هاي کارگري با پلاکاردها و تابلوهاي فراوانی در استادیوم به چشم می خوردند. ازدحام جمعیت آنقدر زیاد بود که جایی براي نشستن نبود. یکی از مراسمی که باید اجرا می شد و همه منتظر آن بودند سوزاندن عکس مقوایی انورسادات و امام خمینی حفظه الله بود. این دو عکس مقوایی را در وسط زمین چمن آوردند. ابتدا عکس
سادات را جلوتر آوردند و یک بطري بنزین روي آن ریختند و به آتش کشیدند. استادیوم از غریو شادي و هیاهو پکپارچه شور و هیجان شد. بعد از اینکه عکس سادات در میان هیاهوي تماشاگران سوخت عکس مقوایی امام خمینی حفظه الله را آوردند و یک بطري بنزین روي آن ریختند. مأمور آتش زدن عکس، کبریت را روشن کرد و زیر عکس برد؛ ولی عکس آتش نگرفت. دوباره کبریت دیگري روشن کرد. باز هم آتش نگرفت. بار سوم کبریت را روشن کرد ولی فایده اي نداشت.
این عمل چند بار تکرار شد. چند نفر از بعثیها با عجله دویدند و هر کدام فندك خودشان را روشن کردند. باز بی فایده بود. عکس، آتش نمی گرفت. استادیوم در سکوت عجیبی فرو رفته بود. کسی از جایش تکان نمی خورد. بعثیهاي وسط میدان عجولانه سعی می کردند هر طور شده عکس را به آتش بکشند ولی آتش نگرفت که نگرفت. بالاخره مغموم و مفتضح عکس سالم را از میدان خارج کردند و بلافاصله برنامه ي بعدي شروع شد.
نعیم حداد رئیس مجلس عراق و عده اي از نمایندگان مجلس و مقامات کارگري در آنجا بودند و با چشم خودشان این معجزه را دیدند. وقتی از استادیوم بیرون آمدیم مردم درباره ي این معجزه کمتر حرف می زدند. می ترسیدند متهم به طرفداري از امام خمینی بشوند و برایشان دردسر درست شود.
وقتی شب به خانه آمدم، خواستم حادثه را براي پدرم شرح دهم. او گفت خودش در تلویزیون، بهتر از آنهایی که در استادیوم بودند دیده است. گفتم «چطور؟ » گفت «دوربین تلویزیون همراه شعله کبریت به طرف عکس امام می آمد، وقتی کبریت خاموش می شد دوربین جمعیت را نشان می داد و باز دوباره کبریت روشن را و دوباره جمعیت را. چندبار این عمل تکرار شد. معلوم بود که فیلمبردار مستأصل شده و نمی داند سکوت جمعیت را نشان دهد یا آتش نگرفتن عکس امام خمینی را.
اتفاقا آن شب یکی از زنهاي فامیل به خانه ي ما آمد. او قبلا نسبت به امام خمینی فحاشی می کرد و پدرم او را منع می کرد. بعد از دیدن گزارش تلویزیون، به خانه ي ما آمده بود تا از پدرم عذرخواهی کند.
این، یکی از معجزات بود که بیشتر مردم عراق آن را از تلویزیونهاي خود دیدند و رژیم صدام روسیاه شد.
من در واقع حادثه اي از جبهه ندارم که براي شما تعریف کنم چون بیش از یک شب در جبهه نبودم و این چند ماهی هم که خدمت کردم در پشت جبهه بود ولی همان شب که عملیات رمضان می خواست شروع شود یکی از سربازها که فامیل فرمانده گردان بود به پشت جبهه منتقل شد و مرا به جاي او به خط مقدم فرستادند. این فرمانده گردان نامش سرگرد هاشم بود. شبی که نیروهاي شما حمله کردند هوا تغییر کرد و باد گرد و خاك زیادي به پا کرد. این را به فال نیک گرفتم و با خود گفتم «خدا کند زخمی یا کشته نشوم و بتوانم خودم را سالم تسلیم رزمندگان اسلام کنم.
ما در آن منطقه نیروهاي زیادي داشتیم. بیشتر آنها فرار کردند یا تسلیم شدند. روز بعد عید فطر بود ما را در یک جا جمع کردند یک روحانی برایمان سخنرانی کوتاهی کرد و بعد از کمی نصیحت و تبریک عید فطر گفت «ایران کشور خودتان است. خوش آمدید به جمهوري اسلامی.» از این جملات خیلی خوشحال شدم و اطمینان بیشتري بر دلم نشست. بعد از خوردن صبحانه با چند کامیون به اهواز منتقل شدیم. چند روز در آنجا بودم. بعد به اردوگاه داودیه رفتم. مدتی هم آنجا بودم. سپس به این اردوگاه منتقل شدم. الحمدلله حالم بسیار خوب است و هیچ گونه ناراحتی ندارم.
نمی دانم سایه ي شوم حزب بعث و صدام حسین کافر چه وقت از سر ملت مظلوم و دربند عراق دور خواهد شد تا ما هم پرچم جمهوري اسلامی را در عراق به اهتزاز در آوردیم و بر بالاي پشت بامها نداي تکبیرسر دهیم. امیدوارم آن روز خیلی دور نباشد و خداوند به من عمري بدهد که آن روز را با چشم خود ببینم.
منبع: اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی، مرتضی سرهنگی. سروش (انتشارات صدا و سیما جمهوري اسلامی)1365 ،(صفحه 115)