اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی/روایت بیست و چهارم
«اَسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی»، مجموعه مصاحبههای مرتضی سرهنگی (خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی) است که با اسرای عراقی انجام میداد. عمده این مصاحبهها در سال ۶۱ و پس از شکستهای سنگین قوای دشمن از رزمندگان در اردوگاه های مختلف تهیه شده است. این کتاب در سال 1365 به همت انتشارات صدا و سیمای جمهوری اسلامی در 367 صفحه منتشر شد.
در کنار رود کارون قریه اي است به نام سلمان. در روزهاي اول جنگ این قریه به تصرف ما درآمد و در آن مستقر شدیم. قریه خیلی بزرگ نبود. بسیاري از خانه هاي آن ویران شده و حیوانات اهلی بسیاري بر اثر ترکش مرده بودند. اهالی فقط توانسته بودند جان خودشان را نجات دهند. آنها فرصت نیافته بودند حتی یک پتو با خود ببرند. تمام اسباب و وسایل خانه ها زیر آوار مانده بود و وسایل خانه هایی که سالم بودند در دسترس بود. بسیاري از افراد ما هر چه دستشان می رسید از خانه ها دزدیده و برده بودند. ولی اتفاقی افتاده بود که من معتقد شده بودم نباید به این وسایل دست زد. حال هم عرض می کنم که عقوبت سختی در انتظار کسانی است که اموال مردم روستاهاي دور افتاده ي مرزي شما را چپاول می کنند. یک روز با عده اي به مرخصی می رفتیم. هنوز از قریه بیرون نیامده بودیم که سرباز وظیفه اي به نام جعفر فاخر جباره به طرف ما آمد و گفت «در یکی از کوچه هاي قریه گردنبند طلایی روي زمین افتاده بود که من آن را بر نداشتم.» به او گفتند «کجاست؟ برویم آن را برداریم».
استواري به نام حسین محسن با لحن توهین آمیزي به جعفر گفت«حتما وضع مالیت خوب است که گردنبد طلا را می بینی و بر نمی داري. برویم آن را به من نشان بده تا بگویم که چگونه باید آن را برداشت.» همگی به طرفی که سرباز راهنمایی می کرد به راه افتادیم. به آن کوچه رسیدیم.استوار حسین محسن جلوتر از همه و دوش به دوش سرباز پیش می رفت. وسط کوچه یک گردنبد طلا روي خاك افتاده بود و برق می زد. اما مار بزرگی هم در کنار آن حلقه زده بود و از جایش تکان نمی خورد. استوار حسین محسن و بقیه پا به فرار گذاشتند.
عده اي هم می گفتند « این کار خداست و گناه است که اموال مردم را برداریم » عده اي می گفتند « تصادفی است.» ولی من می دانستم که از اشارات الهی است.
راننده اي بود از تیپ 303 که تریلی بزرگی در تحویل او بود و دائما بین نیروهاي عراقی و بصره رفت و آمد می کرد. هر دفعه که بار می آورد و تخلیه می کرد به خانه هاي مردم هجوم می برد و بود و نبود مردم را در تریلی می ریخت و با خود به بصره می برد و می فروخت. یک بار در خرمشهر تریلی خود را پر از کولر گازیهایی کرده بود که بیشتر آنها هنوز از جعبه بیرون نیامده بود و به طرف بصره می برد. در جاده ي شلمچه تریلیش واژگون شد و او در دم جان داد. شاگردش هم که کولرها را از پنجره ي اتاقها بیرون می کشید کشته شد.
من اینها را دیده بودم. بنابراین جرئت نمی کردم دست به اموال مردم شما بزنم. این اتفاقات، ما را از جنگ کردن منع می کرد.
یک نمونه ي دیگر برایتان تعریف می کنم:
یک روز در جاده ي اهواز - خرمشهر به یک کامیون کمپرسی طوسی رنگ ایست دادیم. توقف نکرد و به سرعت به دل نیروهاي ما راند. و ناگهان از پشت کمپرسی موشکهایی به طرفمان شلیک شد یک تانک ما آتش گرفت و چند نفر زخمی و کشته شدند. من دیدم هشت نفر با لباس شخصی از کمپرسی بیرون پریدند و فرار کردند به طرف خط آهن. ما نتوانستیم آنها را بگیریم زیرا از پشت کمپرسی هنوز موشک به طرفمان شلیک می شد. بعد از چند دقیقه به طرف کمپرسی شلیک کردیم و کمپرسی زمین گیر شد. نزدیک کمپرسی رفتیم. هیچ کس در آن نبود. اثري از موشک یا فشنگ یا پوکه فشنگی هم نبود. هر چه تفحص کردیم نفهمیدم موشک ها چگونه از پشت کمپرسی شلیک می شده است. موشکها شبیه موشک آرپی جی بود. همگی مبهوت شده بودیم. حادثه ي بسیار غریبی بود.
در جبهه ي اهواز چند روز به طور دقیق و مرتب موضع ما گلوله باران می شد. گلوله ها آنقدر دقیق به هدف می خورد که همه تعجب کرده بودند وضعیت خیلی خراب بود و ما جرئت نمی کردیم از سنگرها بیرون بیاییم. از این وضعیت بسیار ناراحت بودیم و هر لحظه می گفتیم الآن مورد اصابت قرار می گیریم. تازه به این جبهه آمده بودیم و هنوز سنگرهاي مناسبی براي ادوات و خودمان نکنده بودیم و چند شب را هم در فضاي باز خوابیدیم.
آن طرف موضع ما قریه اي بود. بین ما و قریه چند درخت بود که مرد چوپانی با تعداد زیادي گاو و گوسفند در آنجا می نشست. ماشین غذاي ما از طرف این قریه می آمد و بعضی از روزها چوپان خوراکی و غذا طلب می کرد که سربازان ما به او می دادند.
یک روز ماشین غذا می آید که به آن مرد چوپان غذا بدهد. یکی از سربازها می بیند گاو و گوسفند هستند ولی چوپان نیست. کمی این طرف و آن طرف را نگاه می کند و ناگهان چوپان را با یک بی سیم بالاي درخت می بیند که دارد گراي موضع ما را می دهد. در همان لحظه موضع ما به شدت زیر آتش قرار داشت.
چوپان را اسیر کرده به موضع آوردند. لباس کاملا محلی پوشیده بود. کمی چاق بود. حدود سی و سه سال داشت و موهاي وسط سرش ریخته بود. یک استوار به محض دیدن او جلو آمد و گلوله اي به پایش زد و او را مجروح کرد. بعد از تفتیش و بیرون آوردن کارت شناسایی دیدند که چوپان سروان است که تا اینجا آمده. سرگرد فاروق ابراهیم فرمانده گردان ما دستور داد او را بعد از پانسمان به بصره بفرستند و فرستادند: دیگر خبري از او ندارم.
حادثه ي دیگري را تعریف می کنم که بسیار عجیب بود. یک روز به اتفاق استوار برزان بحیال و سرباز وظیفه سید فاضل به خرمشهر آمدیم. فقط نیروهاي ما در شهر بودند و هیچ خبري از نیروهاي شما نبود. کمی در شهر گردش کردیم. رستورانی دیدیم. استوار برزان گفت داخل رستوران شویم. با هم رفتیم داخل رستوران. استوار برزان گفت «بیایید فورمیکاهایی که به پایین دیوار چسبیده بکنیم و براي سنگر فرمانده ببریم.» استوار برزان فورمیکاها را از دیوار جدا کرد و کناري گذاشت که موقع مراجعت به خط آنها را بردارد. از رستوران بیرون آمدیم. رستوران تقریبا سالم بود. بعد از کمی گردش و دیدن خرمشهر وارد خانه اي شدیم. خانه نسبتا بزرگی بود.
وارد یکی از اتاقها شدیم. داخل اتاق پر از کتاب بود و قاب عکسی کسی هم بالاي کتابخانه قرار داشت که روحانی بود. چند عکس دیگر هم از روحانیان آنجا بود. فهمیدم خانه مال یک روحانی است. عکس امام خمینی حفظه الله هم بود و قرآن و نهج البلاغه هنوز روي میز کوچکی باز بود. به اتاقهاي دیگر این خانه نرفتیم. سرباز سید فاضل گفت «می خواهم قاب عکس امیرالمؤمنین را از دیوار بردارم، چون سید هستم و قاب عکس به من می رسد.» ظاهرا قاب بسیار نفیسی بود. روي دیوار اتاق کتابخانه آویخته بود. نمی دانم طلا بود یا نقره. وقتی سید فاضل دستش را دراز کرد قاب را از روي دیوار بردارد ناگهان گلوله اي زیر دستش خورد وحشت زده دستش را کشید. نفهمیدیم گلوله از کجا آمد. اصلا شما در خرمشهر نیرویی نداشتید. ما از مرخصی بر می گشتیم. یک کامیون ما را به جبهه می برد. بنابراین امکان این که این گلوله از طرف شما شلیک شده باشد نبود. از نیروهاي ما هم کسی در آن حوالی نبود. سید فاضل دیگر دست به عکس نزد. وحشت زده از خانه بیرون آمدیم و دوباره به رستوران برگشتیم. استوار برزان فورمیکاها را برداشت و به جبهه برگشتیم.
خانه نزدیک فلکه اي قرار داشت که یک منبع بزرگ آب در وسط آن بود - در کوچه ي یکی از خیابانهاي آن فلکه در محاصره ي آبادان اسیر شدم. شبی که نیروهاي شما حمله را شروع کردند. بسیاري از افراد ما کشته شدند. کامیونها و تانکهایمان سوخت. از ساعت چهار تا هشت صبح منتظر نیروهاي شما بودیم تا بیایند و اسیرم کنند. حدود سیصد و پنجاه نفر بودیم. در ساعت هشت صبح سرباز کوچک اندام و کم سن و سالی پیدا شد. چند سرباز ما به طرف او رفتند و همه ي ما جمع شدیم. سرباز کوچک دستور داد لباسهایمان را در آوریم. به او گفتیم «هوا سرد است. بگذار شلوارمان را در نیاوریم .» قبول نکرد و ما سیصد و پنجاه نفر لباسهایمان را در آوردیم و با شورت و زیر پیراهن در یک ستون حرکت کردیم و به پشت جبهه منتقل شدیم. از این وضعیت و صحنه خنده مان گرفته بود.
منبع: اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی، مرتضی سرهنگی. سروش (انتشارات صدا و سیما جمهوري اسلامی)1365 ،(صفحه 73)