اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی / روایت بیست و سوم
«اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی»، مجموعه مصاحبههای مرتضی سرهنگی (خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی) است که با اسرای عراقی انجام میداد. عمده این مصاحبهها در سال ۶۱ و پس از شکستهای سنگین قوای دشمن از رزمندگان در اردوگاه های مختلف تهیه شده است. این کتاب در سال 1365 به همت انتشارات صدا و سیمای جمهوری اسلامی در 367 صفحه منتشر شد.
یک شب فرمانده مرا احضار کرد و مأموریتی به من داد. تازه به جبهه آمده بودم و افسري کم تجربه و جنگ ندیده بودم. اصلا حقیقت جنگ را نمی دانستم. تصور می کردم در جناح حق هستیم و نیروهاي شما متجاوزند. تا اینکه...
آن شب فرمانده دستور داد از پشت جسد پاسداري که در میان تله هاي مین افتاده بود بی سیم او را بیاورم. یک ماه می شد که این جسد در آنجا افتاده و آنتن بی سیم هم پیدا بود. به فرمانده گفتم که مرا از این مأموریت معاف کند و کس دیگري را بفرستد. زیرا می دانستم جسد زیر حرارت آفتاب پوسیده و متلاشی شده است و بوي تندي می دهد که شدیدا آزار دهنده است. علاوه بر این، قدرت دیدن چنان صحنه اي را نداشتم. دلایلم را به فرمانده گفتم و ابراز ناراحتی کردم ولی فرمانده نپذیرفت و گفت« باید هر طور شده بروي و بی سیم را بیاوري» به فرمانده گفتم « پس اجازه بدهید بند بی سیم را پاره کنم که اگر بی سیم را از پشت جنازه باز کنم تمام اجزاي بدنش از هم باز می شود و منظره اي دلخراش دارد که نمی توانم ببینم.» فرمانده پذیرفت و به اتفاق دو سرباز و یک گروه مین یاب به راه افتادیم.
شب بود. گروه مین یاب جلو می رفت و ما هم از پشت سر آنها. وقتی مسیرمان کاملا از مین پاکسازي شد با سرعت بیشتري به طرف جسد رفتم. وقتی چراغ قوه را روي جسد انداختم یکه خوردم. پاسدار جوانی بود با محاسن نرم و صورتی نورانی که گرد و خاك زیادي روي او نشسته بود اما سالم و باطراوت بود. انگار بیش از ساعتی از شهادت وي نمی گذشت. تمام اجزاي بدنش سالم بود و هیچ بوي تندي به مشام نمی رسید. بسیار حیرت کردم. مگر امکان دارد جسدي زخمی یک ماه در بیابان بماند و تغییري نکند. در آن هواي گرم، یک جسد، بیشتر از بیست و چهار ساعت، سالم نمی ماند و به طور وحشتناکی تغییر می کرد. با دیدن این صحنه بر خود لرزیدم و فورا بدون هیچ حرفی بی سیم را از جنازه جدا کردم و با عجله به اتفاق دو سرباز دیگر به واحد برگشتم.
شاید باور نکنید، من جرئت نکردم به فرمانده بگویم که این جنازه هنوز تازه است و هیچ تغییري نکرده زیرا وحشت داشتم مبادا به طرفداري از نیروهاي شما متهم و اعدامم کنند. وقتی بی سیم را به فرمانده تحویل می دادم از او پرسیدم «شما مطمئن هستید که این جنازه یک ماه در این میدان بوده است؟» و او جواب داد« بله» یک ماه پیش که ایرانیها حمله کردند جنازه ي این پاسدار در این میدان ماند و من هر روز او را از دور می بینم.»
با حیرت از پست فرماندهی بیرون آمدم و به یاد آوردم که این یکی از فضیلت هاي شهید است و تازه فهمیدم که واقعا ایرانیها لشکر اسلام هستند. قبلا شنیده بودم که جنازه ي شهید بو نمی دهد ولی تا به چشم خود ندیده بودم باور نمی کردم.
معجزه ي دیگري برایتان نقل کنم:
یکی از کامیونهاي خواربار شما هدف گلوله قرار گرفته و سوخته بود. کامیون متلاشی شده بود. داخل کامیون، میوه و غذا و سایر خوراکیها بود، کمی جستجو کردم و از لابلاي خاکسترها و اجناس سوخته کتابی یافتم. کتاب، جلد پلاستیکی داشت. فقط لبه هاي جلد آن ذوب شده بود اما خود کتاب کاملا سالم بود. آن را برداشتم و ورق زدم. مفاتیح الجنان بود.
در عرا شنیده بودیم امام خمینی - حفظه الله - کلیدي به هر سرباز و پاسدار می دهد تا به گردن بیاویزند و به وقت شهادت یکی از درهاي بهشت را با آن باز کنند و داخل شوند. حتی یک بار یکی از سربازها آمد و گفت «یک سرباز ایرانی را اسیر کرده ایم.» از او پرسیدم آیا دور گردنش کلیدي بود یا نه؟» سرباز گفت «من یقه اش را باز کردم تا کلید را ببینم ولی کلیدي نبود.»
حالا هم بسیاري از مردم عراق تصور می کنند سربازان و پاسداران ایرانی در گردن خود کلیدي دارند که امام خمینی به آنها داده است.
آن جا در میان خاکستر کامیون سوخته، دانستم که کلید بهشت چیست و این خزعبلات را حزب بعث می سازد تا نیروهاي ایرانی را آتش پرست و غیر عادي و خرافاتی معرفی کند. از ترس نتوانستم کتاب را بردارم و با خود بیاورم. آن را همان جا انداختم و برگشتم. با دیدن این صحنه حرف پدرم را به خاطر آوردم که گفته بود «مبادا به طرف ایرانی ها شلیک کنی. آنها مسلمانند. حتی در بدترین شرایط هیچ عمل خلافی علیه ایرانیها نداشته باش.» و تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را تسلیم کنم.
شبی که نیروهاي شما در جبهه ي مندلی حمله را آغاز کردند بلافاصله داخل یکی از سنگرها رفتم و پنهان شدم تا نیروهاي شما آمدند و به اسارت آنها در آمدم. براي این که به نیروهاي شما ثابت کنم به جمهوري اسلامی علاقمندم تمام میدانهاي مین و بشکه هاي ناپالم را که آتش زا هستند و نیروهاي ما آنها را در مسیر نیروهاي شما کار گذاشته بودند به پاسداران نشان دادم. پاسداران بعضی از آنها را منفجر و بعضی دیگر را خنثی کردند که از این عمل خودم بسیار خوشحال و دلخوش شدم.
در منطقه ي عملیات رمضان - شما این نام را روي عملیات گذاشته اید - جنازه هاي بسیاري، هم از نیروهاي شما، هم از نیروهاي عراقی، پشت یک خاکریز افتاده بود. فرماندهان دستور دادند همه ي آنها را دفن کنند. می توانستند جنازه هاي عراقی را جدا کرده به پشت جبهه منتقل کنند و به دست خانواده هایشان برسانند ولی این کار را نکردند. جنازه اي را دیدم که تا نیمه خاك شده بود. به سربازان گفتم «این جنازه را بیرون بکشید تا ببینم ایرانی است یا عراقی .» از لباس و پوتین او پیدا بود که عراقی است. جنازه را بیرون آوردند جیبهاي او را گشتم. سرباز بود و اهل اماره. پول و ساعت و سایر محتویات جیب را در آوردم و به فرمانده گفتم « این سرباز عراقی است. او را به پشت جبهه برسانید.» فرمانده فریاد زد«لازم نیست. سر جایش دفن کنید.» و ما سرباز خودمان را در خاك شما دفن کردیم. فرماندهان صدام حسین به نیروهاي خودمان هم رحم نمی کنند. شما فکر می کنید سربازي که ناظر چنین عمل حیوانی و غیر انسانی است و می داند هیچ ارزشی ندارد می تواند بماند و جنگ کند! من مطمئن هستم که این همه فساد و سنگدلی دوام نخواهد داشت. روزي خواهد رسید که صدام حسین و فرماندهانش تقاص این اعمال وحشیانه را به مردم مظلوم و ستمدیده ي عراقی پس بدهند. روزي خواهد رسید که مردم عراق متوجه شوند این مرد کثیف تکریتی هدفی جز نابود کردن مسلمین ندارد. صدام مزدور صهیونیست ها است. آنها او را سر کار آورده اند تا نسل مسلمین را نابود کند. به حول و قوه ي الهی خودش دارد نابود می شود. امیدوارم هرچه زودتر از بین برود و مردم عراق از شر این مفسد بزرگ خلاص شوند.
منبع: اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی، مرتضی سرهنگی. سروش (انتشارات صدا و سیما جمهوري اسلامی)1365 ،(صفحه 70)