دلنوشته برادر شهید مدافع حرم «ابوالفضل نیکزاد»؛ کاش دستم را بگیری!
متن این دلنوشته که توسط خواهر شهید به دستمان رسید را در ادامه بخوانید:
«کاش می شد دست مرا بگیری، وقتی که می رفتی این گونه خرامان!
تو می رفتی و جز نگاه ازم بر نمی آمد،
آنهم پر از حسرت!
حسرت نگاهی که با خود می بردی و حسرت خنده هایی که داغش به دلم می ماند.
تو رهاتر از همیشه پرگشوده تا افلاک و من زیر پای ازدحام جمعیت به بدرقه ات، آن انتها در حضیض!
چه ولوله ای به پا کرده بود شکوه رفتنت و چه اشک هایی که آرام می چکید به پای شکفتنت.
راستی تو همانی بودی که تیرماه 63 از سر همان کوچه بی صدا و آرام به خانه ما آمده بودی؟
یادت هست چقدر به استقبالت، تنها، سرکوچه نشسته بودم!
وقتی که آمدی به شوق آمدنت در اولین نگاه در کوچه من بودم که دست های کوچکت را می بوسیدم.
انگشت های نازنینی که حالا موقع رفتن با انگشتر در سوریه جا مانده بود!
اما حالا من بودم که دستم دیگر به تو نمی رسید!
کاش دستم را بگیری ...
حالا که می روی.
از تو روزای صبوری
از پریشانی و دوری
دستمو بگیر و رد کن
تو که در حال عبوری!»
مهدی نیکزاد، برادر شهید ابوالفضل نیکزاد