فرمانده گردان امام علی (ع) الهیار جابری / شهادت در ارتفاعات 5219
در دوم فروردین ماه 1339 در روستای سید ماد شهرستان بیرجند چشم به جهان گشود. دوران کودکی را در زادگاهش سپری کرد و در 7 سالگی، همراه خانواده اش به روستای ابراهیمی مهاجرت کرد. او در آنجا به مکتبخانه رفت و نزد آقای عیدمحمد جابری در طول 6 ماه قرآن را فرا گرفت.
در جوانی و همزمان با مبارزات قبل از انقلاب، در مشهد به حرفه خیاطی مشغول بود. زودتر از دیگران به محل برگزاری راهپیمایی ها و مراسم مي رفت و ديرتر از آنها باز مي گشت. در سال 1357 ازدواج کرد. و در شهرستان بيرجند زندگي مشترکشان را شروع کردند. پس از پيروزي انقلاب با تاسيس سپاه پاسداران در اوايل 1358 عضو سپاه شد و براي حفاظت نقاط مرزي تربت جام و صالح آباد اعزام شد. در سال 1359 داوطلبانه به جبهه رفت و جزء اولين نيروهايي بود که از استان خراسان به اهواز شتافتند.
در پشت جبهه مدتي فرمانده پادگان منتظران شهادت که مراکز آموزش نيروها بود، شد و در امور جمع آوري و سازماندهي نيرو فعاليت داشت. مدتي نيز فرمانده بسيج شهرستان "بيرجند" را بر عهده داشت. در جبهه گاهي در لشگر 5 نصر خدمت مي کرد و گاهي در شبهاي عمليات همراه نيروهايي که آموزش داده بود، شرکت داشت.
اولين بار پس از پنجاه روز نبرد، از ناحيه دست راست مجروح شد و براي معالجه به مشهد و بيرجند منتقل شد. سپس به خاطر علاقه به فنون نظامي و فرماندهي به تهران رفت و در يکي از پادگانهاي آنجا دوره تخصصي را گذراند و سپس عازم شهرستان بيرجند شد. دومين بار در جبهه که به عنوان فرمانده گروهان در عمليات والفجر 2 در ارتفاعات کله قندي شرکت کرد، از ناحيه کمر و دست چپ مجروح و به بيمارستان منتقل شد.
تقوا و اخلاص و مدير بودن او باعث شد تا سردار فاتح کردستان شهيد کاوه، زماني که به منظور جذب و شناسايي نيروهاي فداکار استان و براي تکميل کادر رزمي لشگر به بيرجند مسافرت کرده بود، درخواست کند که او را از فرماندهي پايگاه به جبهه اعزام کنند. بنابراين عازم کردستان شد و از طرف شهيد کاوه به فرماندهي گردان امام علي (ع) منصوب شد. در سال 1363 صاحب فرزند پسري شد؛ همسرش مي گويد: از جمله صحبت هايش اين بود که اگر فرزندي داشتيم و پسر بود، نامش را مسلم بگذاريم، زيرا در خواب ديده بود سيدي اين توصيه را به ايشان کرده. سرانجام اين سردار ملي پس از 6 سال حضور در جبهه، در شهريور 1365 و در منطقه عملياتي کربلاي 2 – حاج عمران – در شب اول عمليات و هنگام پيشروي، مورد اصابت تيربار کاليبر 50 قرار گرفت و در ارتفاعات 2519، به مقام رفيع شهادت نايل آمد. پيکر پاک فرمانده شهيد الهيار جابري پس از 9 ماه در 31 ارديبهشت 1366 در زادگاهش به خاک سپرده شد.
وصيت نامه
...خدايا !من وصيتي ندارم و فقط از تو مي
خواهم در فرج امام زمان (عج)
تعجيل و به امام عزيز طول عمر و به
رزمندگان اسلام پيروزي و به خانواده عزيز شهدا و پدر و مادرم اجر نيکو عطا فرمايي...
خدمت اقوام، دوستان، به خصوص برادران
و خواهران عزيزم سلام عرض نموده و از آنها حلاليت مي طلبم و اميدوارم همه از شر
شيطان محفوظ باشند. خدمت همسر عزيزم سلام عرض نموده و اميدوارم مرا ببخشد. نور
چشمم مسلم را سلام رسانده و اميدوارم تربيت او طبق موازين اسلامي باشد.
خدمت تمامي برادراني که مرا مي
شناسند، سلام عرض نموده و طلب عفو دارم، به خصوص از نيروهاي بسيج. اله يا رجابري
خاطرات
برادرشهيد:
با اينکه هنوز مکلف نبود، وضو مي گرفت
و در نماز جماعت شرکت مي کرد و همه چيز را در اين سن کودکي به خاطر شرکت در نماز
پذيرا بود.
وقتي در روستاي ابراهيمي عربخانه،
براي اولين بار مدرسه باز شد، او که بزرگ سال شده بود با علاقمندي به مدرسه مراجعه
کرد تا درس بخواند.
گفتند که نمي تواند در کلاس بنشيند؛
به ناچار نزد يکي از مسئولان آموزش و پروش نهبندان رفت و آنها هم راه حلي به او
پيشنهاد کردند.
او با وجود گذشت سه ماه از سال تحصيلي
شروع به درس خاندن کرد و در امتحانات پاياني شرکت کرد و بدين ترتيب دوران دبستان
را در مدت يک سال به پايان رساند.
در 8 سالگي با قرآن آشنا شد. بعد از
داير شدن مدرسه در روستا، به تشويق و توصيه و راهنمايي ديگران به مدرسه رفت و ثبت
نام کرد و در مدت يک سال راهنمايي را به اتمام رساند. بعد در بيرجند رفت و تا
پايان دوره ابتدايي در مدرسه شبانه روزي درس خواند.
همسرشهيد:
در اولين اعزام در منطقه خوزستان زخمي
شد، ولي عشق و علاقه او به جبهه زياد بود. براي بار دوم در منطقه مهران جراحت پيدا
کرد و پس از بهبودي رهسپار شد. اگر در خانه و در حال مرخصي قرار داشت، روح و دلش
در جبهه بود.
پس از معالجه و باز گشت به جبهه، عضو
شوراي فرماندهي شد و مسئوليت واحد بسيج و نيز معاونت فرماندهي پايگاه بيرجند به او
سپرده شد.
پدرشهيد:
بسياري از مواقع که شهيداني از روستا
تقديم انقلاب مي شد، مي آمد و در تشييع شهدا شرکت مي کرد. ما بسيار بي قرار مي
شديم و او با ديدن اين حالات مي گفت: پس شما هنگامي که خبر شهادت مرا بياورند، چه
خواهيد کرد.
با اين صحبتها ما را براي فراق وشهادت
خويش آگاه مي ساخت و به ما مي فهماند که بايد از او دل بکنيم.
محمد حسن شريفي:
آخرين بار قبل از شهادت او هر دو در
جبهه بوديم. بحث نوشتن وصيت نامه بود که از ايشان پرسيدم: شما چه وصيتي کرديد؟
گفت: وصيت کرده ام که همسرم 6 ماه پس از شهادتم، نبايد تنها بماند و بايد ازدواج
کند. ديگر اينکه دوستان من همه رفته اند و زندگي بعد از آنان برايم سخت است و من
به زودي خواهم رفت.
همسرش مي گويد: او به من مي گفت: خواب
ديدم چند نفر از دوستانم که شهيد شده بودند، بر فراز يک بلندي هستند و من در پايين
قرار داشتم، آنها دست به دست يکديگر دادند و پايين آمدند و مرا با خود به بالا
بردند و آنگاه خوشحال شدند و گفتند: اکنون در جايگاه خود قرار مي گيري.
محمد حسن شريفي:
براي شناسايي جنازه شهيد جابري به
همراه چند نفر به سردخانه بيمارستان امام رضا (ع) بيرجند رفتيم. وقتي چشمم به
جنازه شهدا افتاد، شهيد جابري را شناختم. دقت که کردم، باندي به روي سينه اش بسته
بودند، با کمال تعجب و در حضور همراهان، پس از باز کردن باند خون جاري شد و بسيار
تازه بود. متعجب شدم که چگونه چنين امري با اينکه جنازه مدت 9 ماه در منطقه گرم
حاج عمران مانده بود، امکان پذير است؟
محمد جباري:
موقعي كه كوچك بوده سرخك گرفت و سخت
مريض شد . چند بار كلمه شهادتين را بر زبان جاري كرديم ، چون مي ديديم از بين مي
رود كه خداوند لطف نمود و نفس او را دوباره به ما بخشيد تا اينكه در سن 6 يا 7
سالگي كه به مكتب قرآن مي رفت دوباره مريض شد، بطوري كه گويا روي دست ما مرده است
او را به بيرجند نزد دكتر ارتش برديم ، او را معاينه كرد و گفت حالا كه بچه را از
بين برديد، او را نزد من آورده ايد؟ گفتيم: ما روستا بوديم و او را از روستا آورده
ايم بعد او را بستري كردند و چند روزي در بيمارستان بالاي سرش بوديم. و
دكتر كه مي آمد ، خبر بگيرد ، مي گفت بچه شما از بين مي رود تا اينكه باز هم
خداوند لطف نموده و الحمد الله خوب شد.
محمد جباري:
شهيد 3 يا 4 ساله بود و ما روحاني و
امام جماعتي به نام شيخ شاه مراد در روستا داشتيم . وقتي ما وضو مي گرفتيم و به
مسجد مي رفتيم شهيد هم وضو مي گرفت و به مسجد مي آمد و علي رغم اصرار و ممانعت ما
مي رفت و زير عباي شيخ قرار مي گرفت و به اصطلاح نماز مي خواند شيخ هم نمي خواست
دلش را بشكند و مراعات حال او را مي كرد و او را از خود نمي راند.
عليرضا جابري:
يادم هست سالهاي 59 ، 60 ، اوج حركات
منافقين بود. مسائلي كه آنها داشتند، درگيريهايي كه با منافقين داشتند، در كشف
خانه هاي تيمي بود. اسم ايشان هم جزو كساني بود كه در ليست منافقين آمده بود و قصد
ترور ايشان را داشتند.
عليرضا جابري:
روزي كه شهيد از جبهه برگشته بود، در
خيابان به طرف منزل با يكديگر در حركت بوديم. به من گفت: چند شب قبل خوابي ديدم كه
بسيار عجيب است. مطمئن هستم كه شهادتم نزديك است و ادامه داد: در خواب ديدم عمليات
شروع شده است. من و عده اي از نيروها دشمن را تعقيب مي كنيم. آنها فرار مي كردند.
من به سرعت دنبال آنها رفته گويا كانالي بود. آنها را تعقيب مي كردم و آنچنان اين تعقيب
و گريز برايم خوشايند و مسرور كننده بود كه نپرس. ناگهان صداي خنده آشنايي را
شنيدم. به اطرافم نگاه كردم. كسي را نديدم. مجددا صداي خنده چند نفر آشنا به گوشم
رسيد، به بالاي سرم نگاه كردم، ديدم عده اي از بچه ها از جمله شهيد ارجي و پيرامي
از بالاي كانال حركاتم را نظاره مي كنند و مي خندند. در همين حال ديدم شهيد پيرامي
دستش را به طرفم دراز كرد كه من را بالا بكشد ولي دستش به من نرسيد. از شهيد ارجي
كمك گرفت و با كمك و كوشش خودم من را از كانال كه ارتفاع بلندي داشت بالا كشيدند.
اين خواب چنان بر دلم نشسته كه گويا هيچ نياز به تعبير ندارد و اين رفتن بدون
برگشت است و چنان شد كه خود برداشت كرده بود.
عليرضا جابري:
پانزدهم مردادماه 65 بود كه يك تغيير
عجيبي در ايشان به وجود آمده بود
. بعد از عمليّات والفجر 8 بود كه من از
اهواز آمده بودم . ايشان در عمليّات والفجر 9 شركت كرده بود و مي خواست عمليّات
كربلاي 2 انجام شود . جهت جذب نيرو آمده بود و مي گفت : هر موقع نياز باشد به ما
زنگ مي زنند. يك روز به تعاون رفتم ، آقاي نمازي مسئول تعاون به من گفت : از منطقه
تماس گرفته و گفته اند هرچه سريعتر برادرتان به جبهه برگردد . وقتي رسيدم بعدازظهر
بود ، خودش در اتاق نشسته بود . گفت : چه خبر ؟ گفتم : هيچي . محمود زنگ زده ، گفته
شما برگرديد . وسط محوطه ايستاده بود و به طرف ما مي آمد ، يعني از طرف مغرب به
طرف مشرق مي آمد . يك مرتبه كه اين حرف را شنيد به طرف غرب برگشت يك نگاهي به
آسمان كرد . گويا همانجا يك تغيري در روحيه اش ايجاد شد مثل اينكه چيزي به او
الهام شده بود . صبح روز بعد به سمت جبهه حركت كرد و بعد به شهادت رسيد.
عليرضا جابري:
دفعه دوم كه شهيد جابري مجروح شدند از
ناحيه دست و كمر و ما در روستا بوديم. ايشان از منطقه جنگي به تهران و سپس به
بيرجند منتقل شدند. از بيرجند به روستا آمد، وقتي وارد خانه شد هيچكس متوجه نشد كه
ايشان مجروح شده است. ايشان به اتفاق بقيه نشستند. به طور عادي كه نشسته بود كسي
فكر نمي كرد كه ايشان مجروح است، ولي مي خواستند چيزي بردارند و مطلب ديگر اينكه
لباسهاييكه پوشيده بود مال خودش نبود. وقتي پرسيدم برادر (الهيار) چي شده؟ گفت:
چيزي نيست، مجروح شده ام. اصلا حاضر نبود كه مجروحيت خودش را به كسي بگويد و به
شكلي وانمود مي كرد كه سالم است. مجروحيت دستش خيلي مهم نبود ولي تيري كه به كمرش
خورده بود كنار نخاع بود و با يك سانت جابجايي احتمال داشت قطع نخاع بشود. ولي با
تمام مشكلاتي كه داشت، وقتي به پدر و مادر مي رسيد اصلا اظهار نمي كرد كه من مجروح
شده ام.
سيد محمد مبرقعي:
وقتي كه منطقه عملياتي والفجر 9 را
تصرف كرده بوديم و خط پدافندي محكم شد، پشت خط برگشتيم . هنوز به فرودگاه مشهد
نرسيده بوديم كه تماس گرفته بودند دشمن منطقة عملياتي والفجر 9 را تصرف كرده است.
اعلام شد هر كدام از بچه ها كه داوطلب است برگردد. شهيد جابري بچه ها را جمع كرد و
موضوع را به اطلاع آنها رساند و گفت: هر كس داوطلب است ابتدا به زيارت آقا امام
رضا (ع) مي رويم وسپس به منطقه بر مي گرديم، بچه ها چون علاقه خاصي به شهيد جابري داشتند
با شوق فراوان همگي داوطلب شدند و هيچكس از آن جمع به شهرستانهاي خود نرفت و همگي
برگه هاي مرخصي را پس دادند. پس از زيارت و صرف غذا حضرت به منطقه برگشتيم . وقتي
وارد منطقه شديم ، ديديم قرارگاه تاكتيكي ما خط مقدم دشن شده است. شهيد كاوه به
شهيد جابر گفتند: تمام نيروها را بسيج و تا پل شيلر بايد عمليات كرده و پيش برويم
و گرنه منطقة عملياتي والفجر 4 را هم از ما مي گيرد، چون شهر ديوان زير آتش دشمن
قرار خواهد گرفت. شهيد جابري به بچه ها گفتند: ما دو ارتفاع بسيار مهم منطقه از
جمله ارتقاعات كاني مانگاه را فتح كنيم ، دشمن مجبور خواهد شد ارتفاعات شهر چوارته
را ترك كند. با همّت و درايت نظامي اين شهيد
بزرگوار ما توانستيم ارتفاعات مهم منطقه را فتح كنيم.
سيد محمد مبرقعي:
در منطقة عمليّاتي والفجر 9 محوري در
سمت چپ هزار قلعه ، رود شيلر به شهيد جابري محول شد و مقرر گرديد ارتفاعات تپها
نامگذاري شده 6 و 7 مسلّط بر شهر جوارته عراق گردان امام علي (ع) عمل كند . موضوع
از اين قرار بود كه 24 ساعت بايد راهپيمايي مي كرديم تا به پشت سر دشمن رسيده و در
آنجا تا رسيدن دستور شروع عمليّات مخفي مي شديم . چون راه كوهستاني ، صعب العبور و
دور بود ما پس از 48 ساعت به منطقه دشمن رسيديم و طبق دستور مخفي شده و استراحت
كرديم . قبلاً شهيد كاوه توصيه هايي به شهيد جابري كرده بودند و گفته بود كه : در
آنجا بچه ها حتي براي نماز از سنگرهاييشان بيرون نروند
. من و شهيد جابري در يك صخره اي سنگر
گرفته بوديم . وضعيت طوري بود كه مي شد بايستم ولي بنا به دستور ، ايشان نشسته
نماز خواندم . الحمد ا... اب مديريتي كه ايشان داشتند ، عمليات انجام شد و منطقه
فتح و حتي ما يك مجروح نداشتيم و تعدادي اسير گرفتيم . سنگرهاي كاليبر دشمن را
سالم گرفتيم. در آنجا ما به شهيد جابري پيشنهاد كرديم حالا كه مجروح و تلفات نداده
ايم ، اجازه دهيد اين تپه كاتو را به تصرف خود دربياوريم اما از آنجا كه ايشاان از
مقام مافوق خود اطاعت پذيري داشت فرمود همانطور كه به ما دستور داده اند عمل مي
كنيم . نه يك قدم بيشتر . چرا كه اعتقاد داريم اطاعت از ما فوق اطاعت از ولايت است .
حميدرضا صدوقي:
موقع عمليات كربلاي 2 ما مسير
ارتفاعات 2519 را كه گردان امام علي (ع) مي خواست فتح كند ، طي كرديم . شهيد جابري
را در بين راه ديدم كه در كانالي بود . يك بي سيم چي هم در آنجا به شهادت رسيده
بود . هنوز به زير صخره نرسيده بودم كه گردان الغدير در محور تپه شهدا عمليات را
شروع كرد و عراق متوجه شد كه عمليات داريم . لذا منطقه را مثل روز با منور روشن
كرد . ما ارتفاعات اول را گرفته بوديم و شهيد جابري يك دسته ويژه انتخاب كرده بود
در حال جلو رفتن بوديم كه با روشن شدن منور متوجه شدم كه يك مين والمر جلوي پايم
است . با دستهايم نزديك مين را گرفتم تا نيروها بگذرند . وقتي به ميدان مين رسيديم
، نيروها از آنجا نيز گذشتن تا به يك صخره اي رسيديم و من شهيد را ديدم كه داد مي
زد و بچه ها را تشويق به جنگ و جهاد مي كرد و مي گفت : سنگر هاي عراقي ها را منهدم
كنيد . سعي مي كرد با ايجاد سر و صدا به نيروها روحيه بدهد . سپس شهيد رفت و آر پي
جي را از دست برادر بسيجي گرفت و سنگر تير بار دشمن را هدف قرا داد و همانجا توسط
تير مستقيم دشمن به شهادت رسيد . بلافاصله بي سيم چي دوم شهيد جابري آر پي جي را
برداشت و هم با بي سيم كار مي كرد و هم آر پي جي مي زد كه او را هم با كاليبر زدن
و ما مجروحين را به زير صخره اي كشانده و در همان جا پناه گرفتيم.
حسين محمود آبادي:
شب عمليّات بايد حركت مي كرديم . يك
دستة ويژه اي هم داشتيم كه از بچّه هاي كادر گردان بودند . من بايد با دستة ويژه
سر ستون حركت مي كردم و شهيد جابري عقب با نيروهاي بعدي پشت سر ما بود . بنا بود
من سر ستون باشم و ايشان هم عقب ستون گردان باشند . رفتيم و ميدان مين را باز
كرديم و پشت سر كمين دشمن منتظر شديم تا رمز عمليّات را اعلام كنند . بچّه هاي
تپّة روبروي ما، با دشنم درگير شدند من تماس گرفتم با شهيد جابري و گفتم چه كنيم ؟
ايشان با شهيد كاوه تماس گرفتند و بعد از چند دقيقه با ما تماس گرفته و رمز عمليّات
را دادند . در مرحلة اوّل عمليّات ما را ديدند ، به اين شكل كه سرباز عراقي از
وجود ما اطّلاع پيدا كرد و يك نارنجك جلوي ستون ما انداخت
. يكي از بچّه هاي تخريب سريعاً نارنجك
را برداشت داخل سنگر عراقي ها انداخت و سنگر متلاشي شد . وقتي جلو مي رفتيم يك
دفعه از پشت مورد اصابت تير قرار گرفتم . بچّه ها زمين گير شده بودند و من با همان
وضعيّت آنها را هدايت مي كردم لحظه به لحظه گزارش مي كردم كه مجدّداً از پشت سر
مورد اصابت تير قرار گرفتم و ياد آن موقع افتادم كه شهيد گفته بود دو بار مجروح مي
شوي . سريعاً با چفيه اي كه داشتم خودم را
پانسمان كردم . حركت كرديم و در حين حركت با شهيد جابري در تماس و صحبت بودم كه يك
نارنجك از طرف عراقي ها پرتاب شد و پشت سر بي سيم چي ما منفجر شد و ما هيچ چيز
نفهميديم . چند لحظه اي افتاده بودم و بعد به هوش آمدم بلند شدم كه بايستم يك لحظه
احساس كردم كه شهيد جابري بالاي سرم است . وقتي به ايشان توسّط بي سيم گفته بودند
كه محمودآبادي مجروح شده ، سريعاً با بي سيم خود را به سر ستون رسانده بود . چون
مي دانست كه اگر سر ستون بدون فرمانده باشد چه مصيبتي دارد . بچّه ها مي گفتند :
شهيد هم ما را فرماندهي مي كرد ، هم بي سيم را جواب مي داد و با سه نوع سلاح تير
اندازي و شلّيك مي كرد كه در آخر مورد اصابت قرار گرفته و شهيد شد.
حسين محمود آبادي:
در يكي از عملياتها، مسيري كه ما مي
خواستيم عمليات كنيم، شهر دربندي خان عراق بود. بالاي يك ارتفاع بلندي به نام 2519
بايد ساعت ها راهپيمايي مي كرديم تا به هدف برسيم. مسير خيلي طولاني بود. دو دفعه
شهيد جابري رفت و دو سري هم من را مأمور كرد. گفت: حسين، من از نزديك رفته و آنجا
را ديده ام. شما هم برو ببين. اگر ما كشته بشويم
بچه هاي مردم حيران نمانند. من با بچه هاي اطلاعات رفتم و بررسي كردم. شب عمليات
من يك خوابي ديدم سپس بيدار شدم، ديدم شهيد جابري آنجا نماز شب مي خواند. من نيز
بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و نماز خود را خواندم. سپس به شهيد گفتم: شما در تعبير
خواب چگونه ايد؟ گفت: نكند خواب ديدي؟ گفتم: بله. گفت: من هم خواب ديدم. شهيد
جابري گفت: خوابت را بگو. گفتم: بين ارتفاع بلند در يك رودخانه كه سنگهاي بلندي بود
و شهيد رضوي هم آنجا بود دستم را سوز گرفت. موقعي كه دستم را بالا گرفتم، يك ماري
انگشتم را داخل دهانش گرفت، مار را فشار دادم تا انگشتم را رها كنم ولي ول كن نبود.
همينطور كه دستم را كشيدم، ديدم پوست دستم هم دارد كنده مي شود. ديدم فايده ندارد.
زير سنگ كردم و زدم. گفتم حتما مار مرده، ديدم باز دستم سوز گرفت. بلند كردم ديدم
سر مار قطع شده ولي هنوز روي دستم چسبيده و كنده نمي شود. گفت: حسين، سر مار را
قطع مي كني، ولي دوبار زخمي مي شوي. بعدا من اصرار كردم و گفتم حالا من خوابم را
تعريف كردم، شما نيز خوابت را بگو. گفت: باشد بعدا برايت تعريف مي كنم. بعد از دو
روز به شهيد جابري گفتم: بحث عمليات و شهادت است خوابت را برايم تعريف كن. اگر بحث
شهادت است، مي گويم ولي همه اش را برايت تعريف نمي كنم. سپس چنين تعريف كرد: حسين،
روي يك جيپ آهو دوتايي عقبش نشسته ايم، راننده اي ندارد، از بالا سرازير شديم
پايين قله. هر چه فرياد مي زنيم، خلاصه كسي نيست كه ماشين را نگه دارد، بعد گفت:
رسيديم روي كفي و ماشين ايستاد و بقيه خواب را نگفت. هرچه اصرار كردم تعريف نكرد.
بعد متوجه شدم. ايشان خواب شهادتش را ديده بود. يعني خواب شهادتش را قبل از
عمليات، چرا كه بچه ها مي گفتند:
آمده بود و به خانواده اش زنگ زده بود
و خواب را به آنها گفته بود.
حسن بزرگي:
من يك روز به ستاد رفتم ، قرار بود
سردار شمعخاني براي نيروها صحبت كنند
. شهيد جابري در اتاق روي تخت نشسته بود
. چشمش كه به من افتاد ، بلند شد و گفت : آقاي بزرگي آمد . مرا در آغوش گرفت و گفت
: يك وصيّتنامه اي دارم مي خواهم بدهم شما نگه داريد . گفتم : ايرادي ندارد .
ايشان وصيّتنامه را داد و رفت . يك دفعه برق مرا گرفت كه آقاي بزرگي اگر شهيد
بشود، چكار مي كني ؟ من از روي سادگي به طرف او رفتم و گفتم : آقاي جابري ، اگر
شما شهيد بشوي ، من اين وصيّتنامه را به چه كسي بدهم ؟ گفت : آقاي بزرگي تو دعا كن
من شهيد بشوم . افراد زيادي هستند كه وصيّتنامة من را ببرند . همين طور هم شد ، وقتي
كه ايشان شهيد شد . شهيد ناصري گفت : آقاي بزرگي اگر شما صلاح مي دانيد من دارم به
بيرجند مي روم . وصيّتنامه را بدهيد من ببرم . بنده هم وصيّتنامه را تحويل ايشان
دادم.
عليرضا جابري:
دفعة آخر كه الله يار به جبهه رفت ،
خواب ديده بود در يك مكاني افتاده و نمي تواند بلند شود ، در همين حال شهيد پيرامي
مي آيد و دستش را مي گيرد و از ميان آدمها او را بلند مي كند بعد از خواب ، او به
ابراهيم جابري تلفن زده و گفته بود من امشب شهيد مي شوم ، همان شب به عمليات مي
روند اما قبل از رفتن ، تشت حنايي درست كرده و با چند نفر ديگر از رفقا از جمله
شهيد كاوه دست و پاي خود را حنا مي كنند
.
ابراهيم جابري:
در سال 63 به جبهه اعزام و مسئوليت
آموزش نظامي يگان را به عهده داشتند
. شب عمليات كل نيروها از اداري و آموزش
جمع شدند ويك گردان و يك گروهان تشكيل دادند تا در حمله شركت كنند . در آن شب شهيد
در عمليات آزاد سازي مهران در ارتفاعات كله قندي از ناحيه دست راست مجروح شد .
عباس صالحي:
يادم است كه است بين هر دوره آموزش
چند روزي استراحت داشتيم و استراحت مي كرديم . اما الله يار با توجه به زبان گويا
و شيريني كه داشت ايشان را بي كار نمي ذاشتند ، او را به روستاها جهت تبليغ جبهه و
جنگ مي بردند و هيچ موقع وقتو اوقات فراغت نداشت
.
علي لطفيان:
شهيد يك چهره اي داشت كه هيچ موقع از
ذهنها خارج نمي شد . چهره هميشه متبسم ايشان يادم است . چهره اميدوار و هميشه
مطمئن ايشان كه الان بعضي وقتها كه به مشكل برخورد مي كنم، بياد صحبتهاي ايشان مي
افتم كه مي فرمود :لباس سبز پاسداري يعني مقاومت ، يعني صبر ، يعني حوصله . هر
موقع يادشان مي كنم كاملا چهره ايشان به ذهنم مي آيد
.
عليرضا حق گو:
در كارهاي جمعي ، شهيد در جمع ما مي
نشست مثلاً فكر نمي كرد چون من بسيجي هستم و كم سن ، سال شايد مطلبي را ندانم .
اردوگاهي در اروميه داشتيم
. شهيد جابري مي آمد و كارهايي را كه ما
مي خواستيم انجام بدهيم با ما مشورت مي كرد مي گفت : بچه ها ، بنظر شما كدام كار
را انجام بدهيم بهتر است . اين كار را يا آن كار سعي مي كرد با مشورت و هم فكري
كارها را انجام بدهد
.
وقتي به جبهه اعزام شديم به محض رسيدن به يگان ويژة شهدا ، عمليّات آغاز شده بود . ما همه ناراحت شديم ، كه چرا ما را به عمليّات نمي برند . شهيد جابري آمد و گفت : بچّه ها ناراحت نباشيد . انشاء اللّه در عمليّات ديگر شركت مي كنيد . ما گفتيم : حاج آقا اگر جبهه اينطوري است كه ما برگرديم . ما نيامده ايم اينجا استراحت كنيم اينجا كه صداي توپ و صداي شليّك گلوله نمي آيد . اينجا چه جور جبهه اي است . گفت : مشكلي نيست شما دفعة اوّلتان است فكر مي كنيد از راه كه رسيديد شما را به خطّ مقدّم مي برند.
در خصوص مجروحيت و سپس شهادت شهيد الله يار، يكي از بچه ها تعريف مي كرد كه ايشان در عمليات كربلاي 2 در منطقه حاج عمران قبل از شهادت ، مجروح شده بودند. بچه ها رفته بودند ايشان را بياورند. به آنها گفته بود، مرا اينجا بگذاريد و برويد. بچه ها قبول نمي كردند. مجدداً اصرارا كرده بود كه مرا اينجا بگذاريد چون زمان خيلي كمي بوده و ايشان مي دانستند كه اگر او را ببرند با آن وضعيت زماني، جان آنها نيز در خطر است لذا با اصرار مي گفت: مرا بگذاريد و برويد. آنها نيز ايشان را گذاشته بودند كه به شهادت رسيده بود.
حسن جابري:
مرتبه دومي كه مجروح شده بود، موقع
رفتن به روستا همراهشان بودم. با تأخير زياد به روستا رفتيم. پدر و مادر و اقوام
خيلي حسّاس شده بودند. مكّرر سوال مي كردند كه مجروح نشدي؟ آيا سالمي؟ ايشان با
خنده و لحني آرام مي گفت:
بلي، سالم هستم. يكي دوساعت گذشت،
هنوز ول كن نبودند و سوال مي كردند. شهيد فرمود: حالا كه ول كن نيستيد (پيراهنش را
باز كرد) مي گويم تير خوردم و اين هم آنچه شما دنبالش هستيد. از جائي كه تير با
قلب شهيد چندان فاصله اي نداشت، صحبت هاي بسيار عادي و روحيه او همه را به گريه
واداشت و تمام جمعيت را با چشم مشاهده نمودم كه گريه مي كنند.
حسين محمود آبادي:
از بي سيم چي هاي شهيد كاوه ، تعريف
مي كرد كه : شهيد كاوه سراغ شما را از شهيد جابري مي گرفت . مي گفت : فلاني كجاي
كار است . شهيد جابري گفت
: فلاني دير وقت است كه مجروح شده و
زمين گير مي باشد . در حين صحبت، شهيد كاوه لحظه اي بي سيم را پايين گذاشت و بعد
متوجه شديم كه اتفاق براي شهيد جابري افتاده است و ايشان به شهادت رسيده است .
ابراهيم جابري:
زماني كه ايشان مسئوليت فرماندهي
گردان امام علي (ع) را به عهده داشت به عنوان سخنگوي تيپ هم بود. يعني هر گرداني
وارد پادگان مي شد (مهاباد)آنها را توجيه مي نمود.
عليرضا حق گو:
در عمليات والفجر 9 من به عنوان
خمپاره انداز 60 در خدمت شهيد جابري بودم.
13 يا 14 سال بيشتر نداشتم كه حتي بنده
را در پادگان شهيد بهشتي بجنورد راه نمي دادند. موقعي كه آنجا رفتم شهيد آمد نيرو
براي خود جدا كند. بين ما نگاه مي كرد كه چه كسي را جدا كند بنده چون بار اول بود
كه او را مي ديدم، ايشان را نمي شناختم. من جزو افرادي بودم كه ايشان جدا نمود.
علي محمد اصغري:
گردان امام علي (ع) در ارتفاع 2519 مي
خواست عمل كند. من فرمانده دسته يكم و جلوتر از همه بودم. دشمن از عمليات اطلاع
پيدا كرده بود و منور زياد مي زد. براي ما مشكل بود بالاي قلّه برويم، نيروها همه
زمين گير شده بودند. در اينجا بود كه شجاعت شهيد جابري برايم معنا پيدا كرد. شهيد
آمد و آرپي جي را از برادر بسيجي گرفت و مي خواست تير بار را خاموش كند. با شليك
دو گلوله نتوانست تيربار را منهدم كند. موقعي كه سومين گلوله را نشانه رفت مورد اصابت
گلوله مستقيم قرار گرفت و مجروح شد .خودم را بالاي سر شهيد رسانده و سر او را روي
زانو قرار دادم ،ديدم ذكر مي گويد. حدود 2 دقيقه زنده بود و سپس به شهادت رسيد.
سيد محمد مبرقعي:
وقتي ما توانسيم ارتفاعات مهم منطقه
نزديك شهر چوارته عراق را فتح كنيم و بر كلّ منطقه مسلط شديم فرمانده لشكر 77
خراسان و لشكر سراب براي شناسائي آمده بودند. آنها گفتند: فرمانده اينجا كيست؟ ما
جواب گفتيم: برادر جابري.
گفتند: چگونه مي توانيد اين خط را نگه
داريد با توجه به اينكه در ديد دشمن هستيد؟ همچين آنها تعجب كرده بودند كه چگونه
يك فرمانده سپاه با اينكه دوره عالي و دافوس نديده، آنهم بدون آتش پشتيباني و
نيروي كم توانسته اين ارتفاعات را به تصرف در بياورد.
محمد جابري:
شهيد جابري به من گفت: يك بار كه از
عمليات برگشتيم، ديدم لباسهايم را شسته اند، گفتم: چه كسي لباسهايم را شسته؟
گفتند: حاج آقاي بختياري رئيس دادگاه بيرجند. به او گفتم چرا اين كار را كرده اي؟
گفت: تو مي روي با تير و تفنگ مي جنگي من نمي توانم لباسهاي تو را بشويم؟
فاطمه خزائي:
سال 63 بود كه مي خواست جبهه برود. در
حالي كه نشسته بود، مرا صدا كرد و گفت: اگر شهيد شدم بعد از 6 ماه ازدواج كن. من
سرم را پايين انداختم و داخل آشپزخانه رفتم. در حين رفتن به آشپزخانه گفت: فرزند
من از فرزندان ديگر شهدا بهتر نيست و شما هم از ديگر همسران شهدا بهتر نيستيد و
خون من سرخ تر از خون ديگر شهدا نيست كه من در خانه بمانم و ديگران در صف مقدم
باشند و نبايد از اين كه من در جبهه هستم يا شهيد شوم و شما تنها مي ماني ناراحت بشوي.
عليرضا جابري:
دوازدهم محرم از مشهد به روستا رفتم.
پدرم به من عنوان كرد، كنار هر كسي كه در مجالس مي خواهم بنشينم، از من فاصله مي
گيرند. خبري شده است كه اينها نمي خواهند به من بگويند احساس مي كنم كه الله يار
شهيد شده است.
سيدمجيد لياقت:
در هنگام شهادت به علّت عدم دسترسي به
پيكر شهيد جابري ، بعد از حدود 9 ماه كه جنازة ايشان را آوردند ، ديديم كه پس از
اين مدّت مديد حتّي پوتين هاي ايشان تقريباً سالم ، و پيكر پاك و مطهّر شهيد قابل
شناسايي است .
خاطره اي شهيد، از جبهه برايم تعريف
كرد. مي گفت: آرپي جي را برداشتم و روي خاكريز رفتم تا تانك دشمن را منهدم كنم.
تير مستقيم آمد و به كنارة لباسم و بدنم اصابت نمود. شهيد مي گفت اين معجزه بود كه
از كنار من خارج شد. خيلي ناراحت شدم . آرپي جي را كنار گذاشتم و با كلاش دشمن را
هدف قرار دادم بعد آرپي جي را برداشته و تانك را منهدم كردم.
ابراهيم جابري:
دو يا سه روز قبل از شهادت جابري ما
در پادگان علي بن ابي طالب شوكت آباد بيرجند بوديم. تلفن زنگ زد ، گفتند: با شما
كار دارند. من رفتم. ديدم صداي شهيد ا... يار است. ايشان مي گفت كه : امشب، عمليات
داريم و من هم مثل شهيد اسماعيل خزايي مي شوم.
من گفتم: خدا نكند، گفت: امر خداست و
خودم هم مي دانم كار شدني است. از پادگان كه به خانه رفتم. ديدم خانواده اش منزل ما
هستند. گفتم: امروز ا... يار تلفن زد و خيلي خوب بود و سلام رساند. بعد از سه روز
خبر شهادتش را از طريق ايثارگران به ما دادند و درست ايشان شب همان روزي كه تلفن
زده بود به شهادت مي رسد.
محمد جابري:
يك روز به او گفتم: 2 سال جبهه بودي
پيش بچه هاي خود بيا، حدود دو سه ماه نزد ما ماند تا عيد كه يك روز آمد و گفت:
كاوه مجروح شده مي خواهم به عيادتش بروم. به عيادت او رفت پس از برگشتن قصد رفتن
به جبهه كرد پسر بزرگم به من گفت: بابا، الله يار گفته كه نوبت من رسيده ، شما به
بابا چيزي نگو. من بدون نوبت مي خواهم به جبهه بروم.
او رفت و بعد از چهارده روز خبر شهادتش آمد.
علي لطفيان:
در عمليّات والفجر 9 كه برادر خودم به
عنوان بسيجي در خدمت شهيد بود
. ايشان بعد از عمليّات با من تماس گرفت
پس از احوالپرسي گفتم : برادر من كجاست و چي شد ؟ گفت : برادر شما را شهيد كرديم .
با همين لحن ساده و بدون مقدّمه چيني . من به شوخي به ايشان گفتم كه : نوبت شما هم
خواهد شد ، گفت : آرزوي من اين نوبت هست.
غلامحسين اصغري:
يادم هست در زمان استراحتي كه ايشان
از خط به مقر لشكر بر مي گشت با بر گذاري رزمهاي شبانه و دعا و نيايش به تقويت جسم
و روح مي پرداخت و بدين وسيله در جهت كادر سازي تلاش مي كرد.
عباس صالحي:
قبل از عمليّات واالفجر 2 وقتي به
منطقه اعزام شديم با اوّلين برخوردي كه با شهيد كاوه داشتيم يك از كساني كه مهرش
در دل او نشست و انتخاب شد شهيد جابري بود و از آن پس اين شهيد به جمع يگان ويژة
شهدا پيوست .
عليرضا حق گو:
در منطقة عمليّات والفجر 9 بود من سر
پست نگهباني بودم . شهيد جابري گفت
: اسم شما چيست ؟ گفتم : فلاني هستم .
ايشان گفت : من خاك پاي شما هستم
. مواظب باشيد و هواي ما را هم داشته
باشيد . من گفتم : بنده كوچكتر از آن هستم كه هواي شما را داشته باشم . گفتند : مي
دانم كه هواي ما را خدا دارد ، ولي چون در پايين هستيم ، مواظب باش با تير مستقيم
ما را نزنند.
عليرضا حق گو:
يادم نمي رود وقتي از لشكر 92 به سمت
پادگان ظفر ايلام مي رفتيم، شهيد ا...
يار ، خاطره اي تعريف كرد. ايشان شهيد
رحيمي را در خواب ديده بود كه نامه اي به دست ايشان داده بود. وقتي نامه را باز مي
كند در نامه نوشته بوده كه شما هم به جمع ما خواهي پيوست. اين خواب را زماني ديده
بود كه 6 روز از شهادت شهيد رحيمي گذشته بود.
علي اشرف هاشمي:
آخرين مرحله اي كه در خدمت شهيد بودم
، ايشان گفتند : من خواب ديده ام كه بزودي خدا فرزندي به من خواهد داد كه احتمالاً
پسر خواهد بود و من نيز خودم شهيد خواهم شد . گمان كنم تاريخ شهادتش را هم مي
دانست .
سيد محمد مبرقعي:
وقتي كه من به همراه صفر علي رضايي از
مرز افغانستان مي آمديم ، ديدم از طرف سر بيشه، يك ستون عصبي مردم مي آيد . ماشين
را كنار زديم . گفتيم
: خدايا چه خبر است ؟ ديدم تمام مسئولين
به طرف زادگاه شهيد جابري به پيش مي روند و اخوي روحاني شهيد جابري در جلوي ماشين
نشسته است .دست بلند كرديم و گفتيم : چه خبر است ؟ گفتند : پيكر شهيد جابري را
تشييع مي كنند .از آنجا كه ماموريت محرمانه بود ، مجبور شديم سريعاً خود را به
بيرجند رسانده و مجدداً براي تشييع بر گرديم
.
رضا خادم:
قبل از شروع عمليات كربلاي 2 جابري در
مرخصي بسر مي برد، ولي همينكه شنيد عمليات است، خود را به منطقه رساند. وقتي به
مقر لشگر رسيده بود ، خيلي ناراحت بود. ناراحت از اينكه همرزمانش در آنجا شهيد شده
بودند و و مي گفت: اين ساختمان تاريك است. البته شهيد
پيرامي در زماني به شهادت رسيده كه شهيد جابري در مقر تيپ حضور داشتند و ايشان از
نبود شهيد پيرامي ناراحت بود.
ميگفت: شهيد پيرامي به آرزويش رسيده و
من تنها مانده ام.
حميدرضا صدوقي:
قبل از عمليات كربلاي 2، ما تمرين
عملياتهاي ايذايي داشتيم. نزديك ظهر از عمليات ايذايي برگشتيم. در بين راه يك
روستايي بود در آنجا نهار خورديم.
شهيد فرمانده دسته ها و گروهانها را
فرا خواني كردند و در مورد ضعفهاي ما صحبت كردند. من از ايشان سئوال كردم: با اين
نيروهايي كه ما داريم، من شك دارم كه بتوانيم عمليات كنيم؟ چون نيروهاي ما همگي
مشمول و آخر خدمتي هستند و مي بايست 6 ماه آخر خدمتشان را به پشت جبهه برگردند.
شهيد در جواب به من گفت: شما مي فرماييد جنگ را تعطيل كنيم؟ من گفتم: نه، منظورم
اين نيست. شهيد جابري گفتند: دستور داده اند و ما بايد با همين نيرو عمليات انجام
بدهيم و چاره اي هم نداريم.
محمد باقر نوري:
مرتبه آخري كه از جبهه آمده بود يك
نوشابه براي پسرش گرفت و به او گفت:
نوشابه ات را زود بخور، چون ديگر پدري
به خود نخواهي ديد كه شما را روي زانوهايش بگذارد و نوشابه بدهد.
محمد جابري:
دفعة آخري كه از جبهه آمد ، هنوز پسرش
به دنيا نيامده بود مي گفت : من اين بار كه به جبهه بروم ، برنمي گردم اگر بچّه ام
پسر بود ، نامش را مسلم و اگر دختر بود نامش را زينب بگذاريد . مادرش گفت : نام
محمّد يا فاطمه بگذاري بهتر است . گفت : هر اسمي را كه مادر مي گويد همان را
بگذاريد ، مجدّد به ما گفت كه يا مسلم باشد يا زينب رفت و پس از چندي شهيد شد .
محمد جابري:
براي آخرين مرتبه كه مي خواست جبهه
برود به روستا آمد و گفت: مي خواهم به جبهه بروم. در ادامه گفت: دوستم عبدالعلي
شهيد شده، مي خواهم براي او قرباني بكنم.
سيدمجيد ايافت:
در آموزش پرش، رو پاي ايشان ضربه ديده
بود . هر چه من و ديگران اصرار مي كرديم كه برگرديد . ايشان مي گفت : نه من با
همين وضعيت مي توانم آموزش را ادامه دهم و ايستادگي كرد در صورتي كه از اين مسئله
رنج مي برد ولي مطرح نمي كرد
.
سيدمجيد ايافت:
در سال 60 زماني كه با شهيد آشنا شدم
، ايشان به عنوان مربي در پادگان منتظران شهادت تدريس مي كردند ، من مسئوليت بخش
نظامي را داشتم زماني كه متوجه شدم ايشان از هر لحاظ نه تنها بر من كه بر ساير
برادران برتري دارند ، درخواست كرديم كه ايشان مسوليت معاونت آموزش پادگان را به
عهده بگيرند. سرانجام با اصرار زياد ما بالاخره
قبول كردند .
سيد محمد مبرقعي:
يك گردان از مشمولان فراري را به لشكر
ويژة شهدا آورده بودند همة مسئولان از بكارگيري آنها سر باز مي زدند ، چون اين
افراد كساني بودند كه كه نه اهل جنگ و نه اهل انقلاب بودند . از آنجا كه شهيد
جابري از محبوبيّت خاصّي برخوردار بود ، آنها را تحويل ايشان دادند . شهيد با آنها
طوري كار ورفتار كرد كه همين نيروها در عمليّات والفجر 9 مخلص ترين افراد در بين ساير
نيروها شدند . چند نفر از آنها پا به پاي شهيد جابري در خطّ مقدّم رفتند و بعد هم
شهيد شدند .
عليرضا جابري:
بعد از شنيدن مجروحيت شهيد كاوه كه
شايعه شهادت جابري مطرح بود با لشكر ويژه سردار موسوي (مسئول وقت ستاد) تماس
گرفتم: حاج آقا ، از اخويمان چه خبر؟ ايشان يك تعارف ظاهري كردند و گفتند: آمادگي
داريد؟ گفتم از روزي كه لباس سبز سپاه .
منبع: پرونده فرهنگی شاهد، پرونده کارگزینی شاهد