شهید غلامحسین پازهرامامی فرمانده گروهان علی اصغر گردان علی اصغر
شهید غلامحسین پازهرامامی بیستم
مهرماه سال 1310 ه ش در شهرستان درگز چشم به جهان گشود.
پدر و مادرش به خاطر علاقه ی خاصی که به امام حسین (ع) داشتند نام او
را غلامحسین گذاشتند. در سنین کودکی مادرش را از دست داد و به رنج و منت افتاد. پس
از آن عمه و پدر بزرگش او را بزرگ کردند. در همان کودکی قرآن را یاد گرفت. به
مراسم سینه زنی و قرائت قرآن می رفت. نوجوانی با ایمان بود. در اوقات
بیکاری به کشاورزی و چوپانی پرداخت. با خانم مدینه دامغانی نژاد پیمان ازدواج بست.
همسرش می گوید: «او فردی مومن و با خدا بود. دعای کمیل می خواند و نماز شبش ترک
نمی شد.»
ثمره ازدواج آن ها پنج فرزند به نام های: گل صنم (متولد 12/2/1332)،
حسین (متولد 1/4/1337)، حسن (متولد 1/5/1343)،
مرضیه (متولد 27/6/1347)و آسیه )متولد
20/6/1354) می باشد.
علاقه ی خاصی به ائمه (ع) داشت. به همین خاطر نام فرزندانش را، از روی
اسامی ائمه (ع) انتخاب کرد. در نامه ای به دخترش ( مرضیه ) چنین می نویسد: «از این رو نامت را مرضیه گذاشتم، چون بی بی
فاطمه زهرا (س) را دوست دارم.» به فرزندش مراقب از حرمت شیعه بودن و حرمت حسین بودن را سفارش می کرد.
ایشان حق خود را نسبت به فرزندانش، از جمله نام نیک گذاشتن، درست
تربیت کردن و نشان دادن راه اسلام را به خوبی ادا کرد.
با خانواده اش بسیار خوب رفتار می کرد. از غذای همسرش تعریف می کرد و
بین فرزندان فرق نمی گذاشت.
در کارهای خانه به همسرش کمک می کرد. در خرید نیازهای خانه و در
نگهداری از بچه ها بسیار تلاش می کرد و اکثر اوقات لباس هایش را می شست. در بسیاری
از مسائل با آن ها مشورت می کرد. علاقه خاصی به فاطمه زهرا (س) داشت.
به خاطر مریضی فرزندش به مشهد رفت و در آن جا سکنی گزید. در محله ای
که زندگی می کرد، مسجد و مدرسه ای نبود و او با کمک افراد دیگر توانست مسجد و مدرسه
بسازد و مراسم سینه زنی و نوحه خوانی برگزار کند. یکی از اتاق های منزلش را برای
درس دادن به بچه ها اختصاص داده بود.
زمانی که برف می آمد از انتهای کوچه تا مدرسه برف ها را پارو می کرد
تا بچه ها بتوانند به راحتی عبور کنند. او لامپ های کوچه را که سوخته بود، با پول خود
عوض می کرد. غلامحسین پازهر امامی از اولین کسانی بود که در محل، تظاهرات عمومی به
راه می انداخت .بعد از انقلاب شب ها نگهبانی می داد, به توزیع نفت می پرداخت و
محافظ امام جمعه بود.
بعد از آن عضو بسیج شد. یکی از افراد شورا بود و به عنوان بازرس شورا
از سوی مردم انتخاب شد. و پس از تشکیل سپاه پاسداران عضو این نهاد مقدس گردید. در سال 1361 به استخدام سپاه درآمد. او با فرزندانش در سپاه خدمت می
کرد.
عضو بسیج بود و فعالیت هایی داشت. در کارهایی مثل تقسیم زمین بین
مستضعفان و با توزیع مواد غذایی شرکت می کرد. ایشان سهمیه ی نفت خود را به خانواده
های فقیر و آبرومند می داد.
از بنی صدر و طرفدارانش بیزار بود و با آن ها برخورد می کرد. به
خانواده اش توصیه می کرد: «انقلاب را فراموش نکنید، حجاب را رعایت کنید، راه و روش
امام حسین (ع) را در پیش بگیرید.»
در زمان ازدواج پسرش، با لباس فرم بسیجی بود و عکس امام را هم بر روی
سینه اش نصب کرده بود. او خود
را با دستورات قرآنی وفق داده بود. هر چند از لحاظ تحصیلات در سطح پایین، ولی از
نظر بینش در سطح بالایی و فردی خود ساخته بود.
اوقات بیکاری را در خدمت مردم بود و نوارهای شهید مطهری را گوش می داد
و به مجالس سینه زنی می رفت. در بحران ها و مشکلات از خود ایثار و فداکاری نشان می
داد.
سعی در برقراری عدالت داشت. هیچ گاه بین مردم و فرزندانش فرقی نمی
گذاشت. برای امور شخصی از اموال مردم استفاده نمی
کرد او را «حلال مشکلاتش» می دانستند، مشکلات و اختلافات مردم را حل و فصل می کرد.
در مساجد هیات تاسیس می کرد و دعای ندبه و کمیل برگزار می نمود و هر جا نیازمندی
بود سعی می کرد مشکلش را حل کند. او کارگری می کرد و پولش را برای ساخت مسجد می
داد.
آرزو داشت به کربلا برود. به همسرش ( مدینه دامغانی نژاد ) می گفت:
«شما را هم به کربلا می برم.»
در حرم مطهرامام رضا (ع) دعای کمیل می خواند. همراه با محمود کاوه به
نماز پرداخت. اگر کسی نمازش را سبک می شمرد، بسیار عصبانی می گردید. با همسایه ها
خوب رفتار می کرد. برای بی بضاعت ها نفت می برد. به فرزندانش نماز را می آموخت. به
پسرش می گفت: «آتش روشن کن تا برای وضو گرفتن آب گرم کنیم و نماز بخوانیم.»
مردی قناعت پیشه بود. اعتقاد خاصی به امام داشت. مطیع اوامر محض امام
بود و حاضر بود جانش را برای امام و راهش فدا کند.
با شروع جنگ تحمیلی برای رضای خدا به جبهه های حق علیه باطل شتافت.
رفتن به جبهه را واجب می دانست.
در سال 1360 به منطقه الله اکبر رفت. در عملیات طریق القدس، در آزاد
سازی بستان شرکت داشت. در سال 1361 به کردستان رفت و به طور دایم در تیپ ویژه ی شهدا
بود. ابتدا به عنوان خدمه تیربار دوشکا انجام وظیفه می کرد و بعد به گردان پیاده
رفت و معاون گردان شد. سپس به مدت دو سال فرمانده گروهان علی اصغر از گردان امام
حسین (ع) بود. او بسیار کارایی داشت. ولی چون سوادش در حد خواندن و نوشتن بود، نمی
توانست به درجات بالای نظامی، مانند معاون تیپ و فرمانده تیپ برسد. بارها فرمانده
هان گردان ها از او تمجید کردند و در اکثر مواقع با او مشورت داشتند.
بسیار متواضع بود. با این که در جبهه فرمانده گروهان بود و بعد جانشین
گردان شد، وقتی به مرخصی می آمد، نگهبان بیمارستان بنت الهدی می شد.
فرزند شهید ( حسین پازهر امامی ) می گوید: «بعد از شهادتشان فهمیدیم
که ایشان در جبهه پست و مقامی داشته است، چون ایشان از این موضوع چیزی به ما نمی
گفتند.
او فرزندانش را نیز به جبهه برده بود. حتی با خانواده اش به ارومیه
رفت تا بتواند بیشتر در مناطق جنگی باشد و مدت دو سال در آن جا بودند.
امان الله حامدی فر می گوید: «در مناطق جنگی کسانی را می دیدم که فکرش
را نمی کردم آن ها را در جنگ ببینیم. شهید آن ها را به جبهه دعوت کرده بود و روی
آن تاثیراتی گذاشته بود.»
یک گروهان از جوانان محله شان را به جبهه برده بود و آن ها به تشویق و
ترغیب ایشان به جبهه رفته بودند. زمانی که
از جبهه برمی گشت، ابتدا برای زیارت به حرم مطهر می رفت و زیاد نمی ماند و دوباره
به جبهه بازمی گشت. در زمان مرخصی ها به اقوام سرکشی می کرد و به اوضاع خانواده اش
را سر و سامان می داد و دوباره به جبهه می رفت. می گفت: «خیالم از خانواده ام راحت
شد، پس باید به جبهه بروم، چون در آن جا مسئولیت هایی دارم که باید انجام دهم.»
امان الله حامدی فر می گوید: «در عملیات قادر ( که دشمن پاتک شدیدی
زده بود ) ایشان در
گردان امام حسین (ع) بودند. در آن جا شهید امامی را دیدم و گفتم: این جا، جای
ماندن نیست و باید به عقب برگردیم. ایشان بسیار عصبانی شدند و گفتند: جانبازان در
این جا هستند و من باید بروم و در کنار رزمندگان باشم.»
به نماز اول وقت اهمیت می داد. امان الله حامدی فر نقل می کند: «در فصل بهار به هر جا که می رفتیم و زیبایی طبیعت را می دیدیم، می گفت: چه صفایی دارد که در این جا نماز جماعت بخوانیم. در آن زیبایی به حمد و شکر خدا می پرداخت و بعد افراد را توصیه به انجام فرایض دینی می کرد. یک ساعت قرآن می خواند و بعد به دیگران می گفت: قرآن بخوانید. در پادگان پیرانشهر نماز شب و صبح را به جا آورده بود و بعد من و فرزندشان ( حسن ) را برای نماز بیدار کردند.»
به مستحبات نیز توجه داشت. شهید غلامحسین پازهر امامی فردی متقی،
صبور، فداکار و با گذشت بود. اعتقاد قلبی به دین و خدا داشت.
می گفت: «می خواهم خانه خدا و نجف را زیارت کنم. پس دعا کنید که من
شهید شوم.
در جنگ صلابتی خاصی داشتند. اما از روح لطیفی نیز برخوردار بودند. در
زمان شهادت 52 سال داشت و مثل یک جوان 20 ساله به قله ها می رفت .
زمانی که همرزمانش شهید می شدند، می گفت: « من تنها ماندم.» دیگر طاقت
ماندن در این دنیا را نداشت.
مدینه دامغانی نژاد ( همسر شهید ) می گوید: «خواب دیدم که هواپیمایی
آمد و استخوان های ایشان را آورد که بعد خبر شهادت ایشان را آوردند.»
فرزند شهید ( حسین پازهر امامی ) می گوید: «جنازه ی پدرم 6 سال در
منطقه مانده بود. من در عملیات قادر 2 و 3 جنازه ی ایشان را پیدا کردیم.»
غلامحسین پازهر امامی در تاریخ 24/4/1364 در جبهه غرب به درجه رفیع
شهادت نایل گردید. پیکر مطهر ایشان در بهشت رضا (ع) شهرستان مشهد به خاک سپرده شد.
خاطرات
حسین پازهر امامی, فرزند شهید:
«در بیشتر عملیات ها از جمله: در عملیات بدر
در کردستان کنار ایشان بودم. یکی از
شیوه های ایشان این بود، که در هر عملیاتی خودشان پیشقدم و جلودار بودند و بعد
افراد دیگر می رفتند. و این یکی از رمزهای موفقیت ایشان بود. شهید
کاوه ( که فرمانده لشکر بودند ) قبل از هر عملیاتی با پدرم برای کسب اطلاعات به
منطقۀ مورد نظر می رفتند.
در کردستان با عده ای درگیر می شوند. ضد انقلاب از بین صخره ها به طرف
رزمندگان تیر مستقیم می زد. شهید با همان حال که با زبان کردی با آن ها صحبت می
کرد نیروهایش را نیز هدایت می نمود که کجا را هدف بگیرند. رزمندگان با حالت کمین
به بالای سر دشمن رفتند و آن ها را به هلاکت رساندند.
در روستایی از کردستان عده ای از منافقین با تیربار به طرف رزمندگان
شلیک می کردند و چون رزمندگان در تیررس بودند، بسیاری شهید شدند. شهید کاوه به پدرم
می گوید: کاری بکنید. ایشان با درایت خاصی به نزدیکی تیربار ( که در بالای دیوار
بود ) رفت و با نارنجک تیربارچی را به هلاکت رساند و با تیربار برگشت.»
امان الله حامدی فر :
«در پادگان مهاباد با شهید امامی فر و پسرش (
حسن ) در صف غذا ایستاده بودیم ، که فرزندشان ( حسن ) از لابه لای نیروها رفت و دو
بشقاب غذا آورد. بسیار عصبانی شد و گفت: من حاضر نیستم در
صف غذا بایستم تا نوبتم شود و غذا بگیرم، ولی این غذا را نمی خورم. به این مسائل
بسیار حساس بود. هرگاه عملیات می شد، نکات ریز و ظریف را رعایت می کرد. حتی تحمل
سرماخوردگی همرزمانش را نداشت. در پشت جبهه به ترکیب کادرش می پرداخت. حتی در مورد
واکس زدن از خود ایثار نشان می داد.
یکی از همرزمان شهید می گفت:
در یکی از عملیات ها در کردستان هوا بسیار سرد بود. نیروها اورکت و
کلاه پوشیده بودند و از سرمای زیاد در کیسه خواب، خوابیده بودند و کسی جرات نمی کرد
که از کیسه خواب حتی سرش را بیرون کند. من می ترسیدم که منافقین بیایند و ما را
بکشند. یک لحظه که سر از کیسه خواب بیرون کردم، کسی را دیدم. دوباره که نگاه کردم،
دیدم شهید امامی فر در حال خواندن نماز شب است. این در
حالی بود که کسی از کیسه خواب بیرون نمی آمد و او در حال راز و نیاز در آن هوای
سرد بود.»
فرزند شهید:
«وقتی می خواستند نماز شب بخوانند، آهسته راه
می رفتند و برای وضو گرفتن یک ظرف زیر شیر آب می گذاشتند تا صدا نکند و کسی بیدار
نشود. بیشتر اوقات روزه بودند و کسی خبر نداشت.»
فرزند شهید:
«پدرم با این که 50 سال داشتند، ولی مانند
جوانان پر شور بودند. در یکی از مرخصی ها که آمده بودند، روز سیزده فروردین بود که
به گردش رفتیم. در آن جا با پدرم مسابقه گذاشتیم که به قله کوه برویم. من هنوز در
وسط کوه بودم که ایشان برمی گشتند و گفتند: برو بالای کوه آن جا نشانی گذاشته ام.
آن را بیاور. در ماه رمضان و در هوای گرم بنایی می کرد.»
منبع: پرونده فرهنگی شاهد، سرگذشت پژوهی، پرونده کارگزینی شاهد