چهارشنبه, ۰۵ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۶:۲۴
زندگی نامه ای که در زیر آمده است در 12 خرداد ماه 1359 به قلم برادر شهید، مرحوم حسن منتظرقائم نگاشته شده است. برادری که 4 سال از محمد کوچکتر و به افزونی مبارزات انقلابی شهره بود. حسن آقا چندین سال بعد از شهادت محمد، در حادثه تصادف به همراه همسر و فرزندانش، جان به جان آفرین تسلیم میکند.
نوید شاهد: روایت او از زندگی محمد، که نزدیکترین فرد به محمد بود بیشک بی نقصترین زندگینامه ای است که میتوان از شهید ، ذکر کرد. او نوشته های خود را با قلمی زیبا درکتابی کوچک با عنوان«نخستین شهید توطئه نظامی آمریکا، مجاهد پاسدار، محمد منتظرقائم» به چاپ رساند. بخش هایی از این نوشته تلخیص شده است؛

شهید « محمد منتظر قائم» از ولادت تا شهادت

محمد فرزند کویر است و متولد اسفند ماه 1327 از فردوس )شهری در جنوب خراسان(. خانواده شهید، خود برآمده از یک هجرت است، زیرا پدر از گوشه ی دیگر کویر، یزد، با سفری پرخاطره به فردوس می آید و در همان جا ازدواج می کند و می ماند. در طول 20 سال اقامت در فردوس، با تلاش صادقانه در راه خدا، نمونه تقوا، دفاع از حق و مبارزه با باطل می گردد. محمد از همان خردسالی، پرتحرک، جسور و مقاوم بود. از همان آغاز راه «آزمایش بزرگ الهی » از همان آغاز زندگی به آغوش «ابتلاها

محمد فرزند کویر است و متولد اسفند ماه 1327 از فردوس )شهری در جنوب خراسان(. خانواده شهید، خود برآمده از یک هجرت است، زیرا پدر از گوشه ی دیگر کویر، یزد، با سفری پرخاطره به فردوس می آید و در همان جا ازدواج می کند و می ماند. در طول 20 سال اقامت در فردوس، با تلاش صادقانه در راه خدا، نمونه تقوا، دفاع از حق و مبارزه با باطل می گردد. محمد از همان خردسالی، پرتحرک، جسور و مقاوم بود. از همان آغاز راه «آزمایش بزرگ الهی » از همان آغاز زندگی به آغوش «ابتلاها » و پیراسته شد نها فرو رفت و با رنج و سختی ها دست به گریبان شد. گویا خدا اراده کرده بود که این بنده پاک خویش را از همان آغاز بدین گونه ها آماده ی «تزکیه » و «تعالی » و «عروج » نماید. دو ساله بود که در بدنش آثار یک بیماری رنجناک و دیرپا جوشید و حتی دانه های پر درد آن سر و صورتش را نیز فراگرفت و دوران شادی و شکفتگی و شیرین زبانی کودکی را این چنین طی کرد. با این همه آن قدر پرجنب و جوش و ستیزنده بود که همه را به تنگ می آورد.

جالب اینکه از همان دوران دبستان ویژگی مشخص و معروف او که تحمل، استقامت و خم نشدن در برابر سختی ها و مغرور بودن در برابر دشمن بود،آشکار می گردید. مادر شهید می گوید: «وقتی از دبستان به خانه می آمد، اغلب پدر و مادر بچه ها پشت سر او برای شکایتش می آمدند- که فرزند ما را کتک زده و چه ها کرده است. مجازاتش کنید- اما او هیچ نمی گفت. بعداً که پیراهنش را بیرون می آوردم تا عوض کنم یا در حمام می دیدم چندین نقطه از بدنش به شدت کبود و حتی زخمی است. اما شکایت نمی کرد، ناز نمی آمد. خودش تلافی می کرد.

شهید « محمد منتظر قائم» از ولادت تا شهادت

مردم به شوخی او را «فرزند دعای کمیل » می نامیدند. زیرا پدرش به پاکی و تقوا معروف بود و شیفته دعای کمیل و برپا کننده جلسات آن در فردوس و پسرش اینچنین بی باک و پرحرارت و پر آزار و سرسخت.

مهاجرت به یزد

محمد کلاس سوم دبستان بود که یک روحانی سرشناس شهر تسلیم وسوسه های طاغوتیان شد و ثناگوی شاه از آب درآمد که مبارزه رویاروی پدر محمد با وی آغاز می شود و آن روحانی نما نیز از هیچ مزاحمت و فشاری کوتاهی نمی کند. پدر شهید او را رسوا می سازد، اما سرانجام و به ناچار، هجرت دوباره این خانواده آغاز می گردد. درحالی که پای یک فرزندشان به شدت سوخته است بربام ماشینباری که گندم حمل می کرد، سینه تفت هی کویر را در می نوردند.

شهید 10 ساله است که به دیگر سوی کویر می آید. طوفان های سرخ و داغ کویر، آتش گداخته ای که از کوره خورشید همواره و بی امان فرو می ریزد، صحرایی که تا افق را فتح کرده است با آسمان صاف و پر راز و زیبای کویر که لبریز از ستاره های درخشان و دلرباست، روحیه محمد و ویژگی هایش را نقش می زنند. این چنین است که هم زلالی چشمه سارهای ناب مهتاب در جانش می ریزد و هم صلابت و نستوه ی صحرای تشنه ی کویر. هم حرارت خورشید خون گرفته آن سامان و هم مقاومت تک درخت های گستاخ و صبوری ای که از دل ریگزارها سربرکشیده اند.

در یزد محمد را بنا بر اعتقاد به تربیت اسلامی، به دبستان «تعلیمات اسلامی » می فرستند و خود به دلایل شغلی به یکی از دهات یزد می روند. محمد، غریب و ناآشنا در شهر جدید، به دور از پدر و مادر و خواهر و برادران، در منزل اقوام زندگی می کند. کلاس چهارم را می خواند. بعدا وقتی به دبیرستان می رود، هنوز 15 سال ندارد که خروش خونین 15 خرداد به همه جا دامن می گستراند و او نیز از همان موقع عملاً و به طور فعال همراه پدر و بعضی دیگر از اعضای فامیل به میدان مبارزه با طاغوت می آید. شب ها تا صبح اعلامیه های امام، حوادث فجیع فیضیه، پیوستن عشایر به امام و ... را تکثیر می کنند و پخش می نمایند. از همان موقع با تمامی وجود، سخنان امام را می نوشد، از شهیدان می خواند و می نویسد و بر طاغوت با خشم کویری و نوجوان یاش همه جا می شورد. مذهب و مبارزه به خاطر آن در جانش می شکفد و گلخند می زند. عکس های امام را به شیفتگان می رساند و با همکلاسی هایش بی پروا بحث می کند.

از کلاس نهم به بعد، به دلیل آ نکه پدر با کار برای دولت و زیر نام رژیم مخالف است و به شدت پرهیز می کند و برای آ نکه محمد خود توانی مستقل به دست آورد و در سرپنجه، هنر یا فنی داشته باشد و به کار گیرد، به هنرستان می رود. رشته برق. با این انتخاب خیال خویش را از رنج و حقارت پشت میز نشینی راحت می کند.

حضور در انجمن دینی یزد

انجمن دینی یزد که بر خلاف دیگر همانندهایش در

سایر شهرها، به علت سرپرستی مرحوم احمد فتاحی از بعد سیاسی نیز برخوردار بود، دانش آموزان هوشیار مذهبی را جلب می کرد. در این رابطه، محمد با«فتاحی » آشنا و از دوستان نزدیک وی شد. محمد با شرکت فعال در این مجالس، بر اطلاعات سیاسی-عقیدتی خود افزود و با این که به اصطلاح آ نها «محقق » بود و در محافل اساسی بهائیت مدت ها به عنوان یک بهایی شرکت می کرد، ولی هیچ گاه به این گونه مسائل به عنوان عواملی مهم و بنیادی نگاه نکرد و حتی بعدها که مدرس انجمن دینی نیز شده بود، در حوزه های تحت کنترل خود، بیشتر به ترویج مسائل اساسی اسلامی و آگاهی های سیاسی و انقلابی می پرداخت.

با وقوع فاجعه زلزله فردوس به آن جا می شتابد و با رنجی شبانه روزی آن چنان که همگان را شگفت زده می نماید، به بیرون آوردن اجساد و اموال از زیر آوارها می پردازد. زخمی ها را به دوش می کشد و برای مداوا می برد. برای مرده ها گور می کند و برای بازماندگان آ نها غم می خورد و تسلی می دهد.

شهید « محمد منتظر قائم» از ولادت تا شهادت

سربازی در دامغان

محمد سال 1347 به سربازی می رود. در پادگا نهای شاه نیز در مقابل قلدر یها و تجاوزهایشان به حدود اسلامی میایستد. لذا با مزاحمتهای زیادی همواره روبرو میشود. بعداً به دامغان منتقل میشود. در آنجا یک جوان سرباز غریب و تنها با قدرت ایمان و اراده، خونگرمی و پشتکار، با آنکه گستاخانه و بیپروا با اتکا به قدرت الهی و یقین به ماهیت طاغوتی رژیم، برای جوانان شهر و برای سایر مردم دامغان روشنگری میکند. از مغازه دار و کارگر گرفته تا معلم و مستخدم، از دانشجو و دانش آموز تا پیرمردان شهر، اغلب با او آشنا میشوند. آنچنان که پس از شنیدن خبر شهادتش، با آنکه بیش از 10 سال از اقامت او در دامغان میگذشت، عده ای به نمایندگی همه اصناف و اقشار شهر، راه دراز دامغان تا یزد را برای گرامیداشت شهادتش می پیمایند.

آنها شرح فداکاریها، شهامتها و خلوص شهید را از آن سالهای دور، به خاطر دارند. آنها تعریف میکنند که چگونه برای اینکه روحیه ی یاس و سلطه پذیری را در شهر بشکند، دست به کارهای غیر منتظره میزند. مثلاً عکس شاه را که بر بالای یکی از مساجد مهم شهر نصب کرده اند را با تلاش و همکاری دوستان مطمئنی که به دست آورده بود، به پایین می کشد و بعداً در وسط بازار شهر با لباس سربازی آن را پاره میکند و آتش میزند. آنها به یاد می آورند که چگونه در آن جو خفقان گرفته و ساکت، همواره نام امام )ره( را به بزرگی فریاد میکند و طاغوت را به مسخره میگیرد.

پس از سربازی در شرکت برق توانیر مشغول به کار میشود. به کرج میرود و در آنجا نیز تحت پوشش مدارس انجمن های دینی فعالیت گسترده سیاسی- ایدئولوژیک خود را آغاز میکند. کلاس های انجمن و حتی سخنرانی هایش حول محور تقوا، خودسازی و مبارزه با رژیم طاغوتی میچرخد. به طور رسمی کتاب«ولایت فقیه » امام خمینی )ره( را در کلاسها تدریس میکند. در کلاس های دکتر شریعتی در حسینیه ارشاد نیز شرکت میکند. رابطه او با قم و طلاب که قبلاً آغاز شده بود، در این سالها چهره ی تازهای میگیرد و از آن میان نیز همرزمان و یاوران بسیاری گردش جمع میشوند. شیوه او در انجمن کرج با مخالفت سران انجمن دینی در تهران روبهرو میشود. محمد با عکس العمل قاطع به همراهی

دیگر همفکران، انجمن را منحل کرده و آن را به کلاسهای آموزشی سیاسی- انقلابی، غیررسمی و بعضاً مخفی تبدیل میکند. پس از مدتی مطالعه و بررسی با کمک چند تن از برادرانش که در همان انجمنهای سابق شناسایی کرده و یا تعلیم داده بود، هسته مرکزی گروهی را تشکیل میدهند که با هدف برانداختن نظام شاهنشاهی و استقرار حکومت اسلامی، جهادی دراز مدت و پردامنه را در پیش رو دارد.

مبارزه مخفی علیه نظامی آنچنان مسلط، سراسر مملو از حادثه و دلهره و حماسه است و شهامت محمد در این میانه نقش حساسی را ایفا میکند.

گروه گسترده تر میشود و با شهرهای مختلف کانالهای ارتباطی برقرار مینماید. به مساله مهم خودسازی با ابعاد گوناگونش توجه خاص میشود.

مطالعه مداوم قرآن در دستور کار قرار میگیرد. کسی که در آن دوران با محمد تماس گرفته بود میگوید: با آنکه بسیار خسته میشد ولی باز هم میخواست تا قرآن بخواند.

از نظر تحرک جسمی و آمادگیهای لازم برای برخورد و درگیری نیز تمرینهای ضروری از جمله کوهنوردی را به شدت پیگیری مینماید. با اینکه اغلب روزه بود در کمتر از نیم ساعت فاصله «سربند » تا «شیرپلا » را طی میکرد. با این که لاغر مینمود، ولی از قدرت بدنی و تحرک و مقاومت فراوانی برخوردار بود.

شهید « محمد منتظر قائم» از ولادت تا شهادت

با اوج گیری مبارزه، محمد و دیگر یارانش یک دستگاه ماشین تکثیر مجهز و ماشین تایپ را که مصادره کرده اند در حالی که به همین جهت، اطراف کرج محاصره شده و ماشین ها را بازدید میکنند، آن را به یزد منتقل میکنند. در اسفند 1351 گروه ضربه میخورد و محمد نیز دستگیر میشود. از اینجا فصل تازه ای از عظمت وی کشف میگردد.

شکوه مقاومت

بلافاصله پس از دستگیری شبانه محمد در محل کارخانه، وی را مستقیماً به اوین میبرند. از آنجا نیز مستقیماً بدون حتی هیچ سوالی به زیرزمین معروف حسینی جلاد. شباهنگام است و زوزه ی تازیانه های

وحشی و فریادهای محکم و استوار «الله اکبر » و «یا الله » محمد، سر به دیوار سنگی شکنجه گاه میکوبد. دیوانه وار او را شکنجه میدهند. روزها و شبهای بعد نیز همین طور. او با پاهای خون چکان و دستهای آماس کرده و سیاه از تازیانه، بدن سوخته شده و چشمهای بیخوابی کشیده آنها را به مسخره میگیرد و به آنها میخندد. یکی از همپروندهایهایش در این باره میگوید: «پاهایش را به تمامی باند پیچیده بودند و دیگر نقطه ای سالم را برای شکفتن و خونین شدن نداشت. چون چیزی را اقرار نکرده و حتی الامکان نپذیرفته بود، این بار او را بر روی همان پاهای تازیانه خوردهی پر درد نگهداشته بودند و به دستهایش که از آثار شلاق، گویی مار سیاهی را بر دور آن پیچیده باشند، میکوبیدند. اکبری، بازجوی وحشی اوین و رسولی وحشیتر از او، عطارپور و چند مزدور دیگر حاضر بودند. حسینی خشمگینانه میزد. محمد گاهی به جای کف دست، پشت آن را میگرفت.

وقتی از او میپرسیدند چرا چنین میکنی؟ با لهجه

یزدی و با لبخند میگفت: «از این طرف خشتر

است ». جلادها فحش میدادند، جملگی بر سر و

رویش میریختند، می کوبیدند، اما برایشان حاصلی نداشت. دوباره به تخت میبستند و میزدند. چوب لای دستهایش میگذاشتند. در گل و لایش می انداختند و می زدند. فایدهای نداشت. با سیگار جای جای بدنش را میسوزاندند. از بیشرمانه ترین شکنجه ها نیز کوتاهی نمیکردند. خودم دیدم که عاجزانه از او درخواست میکردند که بگوید. یک بار اکبری، دیوانه وار از اتاق شکنجه ی محمد درآمد و فریاد می کشید که؛ «ما این را چه کارش کنیم... دیگر چه کارش کنیم! ». مثل گربه ی درماندهای که در بنبستی، آخرین حمله هایش نیز بی اثر شده است. جیغ میکشید و میگفت: «این یک قهرمان میشود ». فحش میداد. فهمیدیم هیچ کدامشان را یارای تسلیم کردن این روح بزرگ نیست. زیرا بهراستی به خدا تسلیم شده است. و خدا در رگ و خونش رخنه کرده است. بعد از مدتی بیدار- خوابی ها آغاز شد. نیمه شبها به ناگهان با صدای نگهبان از خواب میپریدم. می شنیدم بر سر محمد داد می کشد و او پاسخ میگوید. بارها نیز در سلول بهخاطر نماز کتک خورد. میگفتند نمازها را آهسته بخوانید و او طبق معمول، صبح و شب را بلند می خواند. صدایش در نماز، دلنشین و آرامبخش بود. می زدندش بازهم بلند می خواند. در این مورد چندبار کارش به اتاق عمل کشید... وقتی از سلول بیرون می آمد، از صدای پایش می شناختیمش. زیرا به سختی آن را بر روی زمین می کشید. چند دفعه که اتفاقاً در سلول کناری او قرار گرفتم، نیمه شب ها صدای راز و نیاز، دعا و اشک های او را می شنیدم.

با خدا آن قدر صمیمی و آشنا بود که همه چیز را فراموش می کرد. با «مرس » برایم آیه های قرآن می زد. وجودش پشتوانه روحی ما بود. وقتی برای وضو بیرون می رفت، از پشت دریچه های دایر های شکل که به آهستگی اندکی کنار می زدیم، نگاهش می کردیم. به همه سلو لها نگاه می کرد و می خندید.

شکلک در می آورد و در فرصت های مناسب حرف می زد. پدر شهید که از نمونه های تقوا و مبارزه در یزد است می گفت: «از خشم و کینه ای که به او داشتند، ملاقاتی نیز به او نمی دادند. یک بار پس از چند ماه وقتی برای پانسمان رفته بود، دکتر بقایی معدوم گفته بود: پدر و مادرت خیلی آمده اند. از من خواسته اند ملاقاتی ترتیب بدهم... محمد قبل از آ نکه بتواند بقایی حرفش را ادامه دهد، قاطعانه گفته بود: «من ملاقاتی نمی خواهم .»

بیش از 11 ماه او را در سلول های انفرادی تاریک و نم دار اوین نگه داشتند. تابستان با آن هوای دم کرده عرق آلود و کثیف و زمستان با سرمای سوزنده اوین.

اما یاد خدا او را از همه این ها مصون نگه می داشت. آن ها که شکنجه ها و مقاومت های او را دیده بودند، گاهی به دیگران می گفتند: حتی رادیوهای انقلابی بیرون از مرز نیز در رابطه با شکنجه ها و مقاومتش نامش را به بزرگی یاد کردند. ولی خودش هیچگاه

از آن روزها، آن چنان که بر او گذشت، سخن نمی گفت. یکی دیگر از برادران می گوید: «وقتی که ما هم از مقاومتش می گفتیم، درست مثل کسی که شرمنده می شود، سرخ می شد و با خنده و شوخی حر فها را عوض می کرد. اغلب روزها را روزه می گرفت و در افطار هم کم و ساده می خورد. قرآن بسیار می خواند و آیات بسیاری را از حفظ داشت. او به راستی در زندگی نیز نمونه بود .»

به هرحال بعد از 15 ماه، به دلیل آ نکه پرونده اش هیچ اتهامی را اثبات نمی کرد، نه خود اعترافی داشت و نه چیز مهمی را پذیرفته بود. در حالی که هیچگاه از اوین بیرونش نیاوردند، آزاد شد. عکسی که از روزهای نخست آزاد یاش به جای مانده نشانگر شدت ضعف جسمانی ناشی از شکنجه هاست. هر چند بسیار لاغر و بر اثر عدم تماس با نور آفتاب کاملاً رنگ پریده بود، ولی روحش همچنان به استواری و شادابی کوه های سخت پر شقایق بود.

ادامه مبارزه، پس از زندان

روشن است که از برق توانیر اخراج شده بود. بلافاصله به کارگری پرداخت. در کارخانه های پلاستی ران، ویتانا، پشم شیشه و کارخانه های دیگر.

محمد با رفتن میان کارگران و با تماس گرفتن نزدیک بیرون از کارخانه با آ نها، در جهت یک تشکل انقلابی اسلامی دیگر پیش می رفت. برای آگاهی بخشی سیاسی عقیدتی به آن ها، روش منظم و حساب شده ای را آغاز کرده بود. در یک اتاق زندگی می کرد و با این که خسته و کوفته از راه می رسید، بقیه وقت را به ارتبا طگیری با آن ها، به مطالعه و فکر و عبادت می پرداخت.

مدتی پس از آزادی، یکی از اعضای سازمان مجاهدین خلق )قبل از اعلام تغییر ایدئولوژی( که پیش از زندان نیز با او در تماس بود و رفت و آمد و همکاری داشت، دوباره با محمد تماس می گیرد.

دوباره قرار می گذارند. چندین ماه نیز رابطه حفظ می شود. در طول تماس ها، قرارها و بحث هایی که صورت می پذیرد، محمد به انحراف کامل و تغییر ایدئولوژی سازمان پی می برد و پس از بحث و جدل فراوان، وقتی می بیند آن فرد مارکسیست شده و با بحث نیز اصلاح نمی شود، رابطه را قطع می کند. با بررسی بیشتر به ریشه های این تغییر ایدئولوژی پی می برد.

پس از مدتی بنا به دلایلی که حضور او در یزد می توانست موثر افتد، پس از 10 سال دوری از آن جا دوباره کاملاً به یزد بازگشت و در متن مبارزات مردم قرار گرفت.

فرماندهی سپاه یزد

با پیروزی انقلاب، از آ نجا که همواره از ریا و خودنمایی و رهبری طلبی به شدت پرهیز می کرد، در آغاز کار تا آن جا که می توانست غیرمستقیم به انجام مسئولیت الهی می پرداخت. بسیار کسان بودند که از هر سوی، برای غنیمت و میراث خون شهیدان و رنج مجاهدان و ایثار مردمان مسلمان، به ناگهان میدان دار می شدند و هر یک چندین پست و مقام را به این چنگ و بدان چنگال می گرفتند. اما او شاید پس تترین چیز مورد نفرتش همین خودنمایی و مقام خواهی بود. محمد شهید هیچ گاه خودش را جز در لحظه های خطر جلو نینداخت و در جنگ قدرت طلبی هیچگاه قدم نگذاشت. سر به زیر افکنده، آرام و مطمئن دور از هیاهوی این کسان، برای انقلاب اسلامی تلاش می کرد. از جمله می کوشید تا کمیته، این نهاد انقلابی برآمده از مردم را آ نچنان که شایسته است برپا سازد و نگهدارد.

وی این کوشش ها را به گونه های مختلف ادامه می داد. تا این که سپاه پاسداران در مرکز تشکیل شد و درصدد ایجاد سپاه در شهرستا نها برآمدند. پس از تحقیقات، محمد به عنوان اولین فرمانده سپاه پاسداران استان یزد انتخاب و مسئول بنیانگذاری و تشکیل سپاه یزد و تصفیه ی کمیته گردید. این کار را با قاطعیت انجام داد و سپس به گسترش سپاه پرداخت.

جهاد با ضد انقلاب

هنوز 2 ماه از تشکیل سپاه یزد نگذشته بود که حادثه کردستان پیش آمد. محمد به همراه 50 پاسدار از یزد، نخستین گروهی هستند که به آن ناحیه می رسند.

در روانسر، پاوه، بوکان، سقز و دیگر نقاط کردستان مسئولیت الهی خود را به انجام می رسانند. یکی از پاسدارانی که در کردستان با محمد بوده است می گوید: «بعضی برادران نسبت به محیط جنگ، ذهنی بودند.

وقتی رسیدند و مشکلات را دیدند، مدام بهانه می گرفتند. ضعف ها و ناخالصی ها، در آ نجا سریع و روشن آشکار می شد. محمد برایشان قرآن می خواند و معنی می کرد. توضیح می داد و آ نها را به استقامت و تحمل و جهاد ترغیب می کرد. وقتی غذا کم بود، روزه می گرفت و پنهانی با آب افطار می کرد و می گفت «خورده ام » تا سهمیه اش بین یاران تقسیم شود. حتی از آشامیدن آب روانسر که اشتهاآور و دلچسب بود تا حد امکان خودداری می کرد. با آن که فرمانده سپاه بود، همه جا در صحنه های خطرناک پیشقدم بود. جان خود را برای نجات و حفظ جان پاسداران بی تردید به خطر می انداخت. ولی در محافل خصوصی یا موارد تشریفاتی، اصلاً معلوم نمی شد که او فرماند هی ماست. هیچگاه جز در موارد ضروری سمت خود را معرفی نمی کرد. عادی تر از همه و بیشتر از همه کار می کرد. اگر بچه ها خواب بودند و بیدار نمی شدند، خود به جای آن ها پست می داد. وقتی در بوکان، بالای تپه ی بلند و خطرناکی موضع گرفتیم، عده ای ترسیدند و همان پایین ماندند. با این که شیب تپه کاملاً در معرض خطر بود و بالا آمدن آن نیز بسیار خسته کننده، این محمد بود که چندین نوبت، پایین می آمد و آب و غذا می آورد. امکانات رد و بدل می کرد و بالا می رفت.

غالبا روزه بود آن هم بی سحری. یک وانت سیمرغ داشتیم که از آن برای ماموریت یا بردن مهمات و ... استفاده می کردیم. او همواره عقب وانت سوار می شد و دیگران را می فرستاد جلو. با بچه ها به قدری مهربان بود که گاهی بر او گستاخ می شدند. تحمل می کرد و گوش می داد»

برادر مجاهدمان محمد، پس از بازگشت از جهاد با ضد انقلاب، در یزد به آموزش نظامی مدارس برای طرح بسیج اقدام نمود. سپاه یزد وظیفه خود را در ارتباط با دستگیری قاچاقچیان با قدرت انجام می داد. به محمد پیشنهادهای مختلفی در مورد پست های دولتی از ریاست و فرمانداری و غیره می شد که هیچ کدام را نپذیرفته بود.

رابط سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی در یزد

مجاهد شهید، محمد منتظرقائم رابط سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی در یزد بود. بارها متن بیانی هها و قطعنامه های سازمان را در راهپیمایی ها و تظاهرات های مردم یزد اعلام کرده است. او از طرف گروه های موتلفه اسلامی )سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، انجمن اسلامی معلمان، سازمان فجر اسلام و نهضت زنان مسلمان( کاندیدای نمایندگی مجلس شورای اسلامی شد. البته روشن بود با توجه به عدم آشنایی مردم با وی و وجود کاندیداهای سرشناس دیگر، انتخاب نشد. همچنان عاشقانه به پاسداری انقلاب اسلامی با تمامی وجود ادامه داد تا سرانجام در بزرگترین صحنه نبرد پس از انقلاب )در حادثه طبس(، پنجم اردیبهشت ماه 1359 به شهادت رسید.

» و پیراسته شد نها فرو رفت و با رنج و سختی ها دست به گریبان شد. گویا خدا اراده کرده بود که این بنده پاک خویش را از همان آغاز بدین گونه ها آماده ی «تزکیه » و «تعالی » و «عروج » نماید. دو ساله بود که در بدنش آثار یک بیماری رنجناک و دیرپا جوشید و حتی دانه های پر درد آن سر و صورتش را نیز فراگرفت و دوران شادی و شکفتگی و شیرین زبانی کودکی را این چنین طی کرد. با این همه آن قدر پرجنب و جوش و ستیزنده بود که همه را به تنگ می آورد.

جالب اینکه از همان دوران دبستان ویژگی مشخص و معروف او که تحمل، استقامت و خم نشدن در برابر سختی ها و مغرور بودن در برابر دشمن بود،آشکار می گردید. مادر شهید می گوید: «وقتی از دبستان به خانه می آمد، اغلب پدر و مادر بچه ها پشت سر او برای شکایتش می آمدند- که فرزند ما را کتک زده و چه ها کرده است. مجازاتش کنید- اما او هیچ نمی گفت. بعداً که پیراهنش را بیرون می آوردم تا عوض کنم یا در حمام می دیدم چندین نقطه از بدنش به شدت کبود و حتی زخمی است. اما شکایت نمی کرد، ناز نمی آمد. خودش تلافی می کرد.

مردم به شوخی او را «فرزند دعای کمیل » می نامیدند. زیرا پدرش به پاکی و تقوا معروف بود و شیفته دعای کمیل و برپا کننده جلسات آن در فردوس و پسرش اینچنین بی باک و پرحرارت و پر آزار و سرسخت.

مهاجرت به یزد

محمد کلاس سوم دبستان بود که یک روحانی سرشناس شهر تسلیم وسوسه های طاغوتیان شد و ثناگوی شاه از آب درآمد که مبارزه رویاروی پدر محمد با وی آغاز می شود و آن روحانی نما نیز از هیچ مزاحمت و فشاری کوتاهی نمی کند. پدر شهید او را رسوا می سازد، اما سرانجام و به ناچار، هجرت دوباره این خانواده آغاز می گردد. درحالی که پای یک فرزندشان به شدت سوخته است بربام ماشینباری که گندم حمل می کرد، سینه تفت هی کویر را در می نوردند.

شهید 10 ساله است که به دیگر سوی کویر می آید. طوفان های سرخ و داغ کویر، آتش گداخته ای که از کوره خورشید همواره و بی امان فرو می ریزد، صحرایی که تا افق را فتح کرده است با آسمان صاف و پر راز و زیبای کویر که لبریز از ستاره های درخشان و دلرباست، روحیه محمد و ویژگی هایش را نقش می زنند. این چنین است که هم زلالی چشمه سارهای ناب مهتاب در جانش می ریزد و هم صلابت و نستوه ی صحرای تشنه ی کویر. هم حرارت خورشید خون گرفته آن سامان و هم مقاومت تک درخت های گستاخ و صبوری ای که از دل ریگزارها سربرکشیده اند.

در یزد محمد را بنا بر اعتقاد به تربیت اسلامی، به دبستان «تعلیمات اسلامی » می فرستند و خود به دلایل شغلی به یکی از دهات یزد می روند. محمد، غریب و ناآشنا در شهر جدید، به دور از پدر و مادر و خواهر و برادران، در منزل اقوام زندگی می کند. کلاس چهارم را می خواند. بعدا وقتی به دبیرستان می رود، هنوز 15 سال ندارد که خروش خونین 15 خرداد به همه جا دامن می گستراند و او نیز از همان موقع عملاً و به طور فعال همراه پدر و بعضی دیگر از اعضای فامیل به میدان مبارزه با طاغوت می آید. شب ها تا صبح اعلامیه های امام، حوادث فجیع فیضیه، پیوستن عشایر به امام و ... را تکثیر می کنند و پخش می نمایند. از همان موقع با تمامی وجود، سخنان امام را می نوشد، از شهیدان می خواند و می نویسد و بر طاغوت با خشم کویری و نوجوان یاش همه جا می شورد. مذهب و مبارزه به خاطر آن در جانش می شکفد و گلخند می زند. عکس های امام را به شیفتگان می رساند و با همکلاسی هایش بی پروا بحث می کند.

از کلاس نهم به بعد، به دلیل آ نکه پدر با کار برای دولت و زیر نام رژیم مخالف است و به شدت پرهیز می کند و برای آ نکه محمد خود توانی مستقل به دست آورد و در سرپنجه، هنر یا فنی داشته باشد و به کار گیرد، به هنرستان می رود. رشته برق. با این انتخاب خیال خویش را از رنج و حقارت پشت میز نشینی راحت می کند.

حضور در انجمن دینی یزد

انجمن دینی یزد که بر خلاف دیگر همانندهایش در

سایر شهرها، به علت سرپرستی مرحوم احمد فتاحی از بعد سیاسی نیز برخوردار بود، دانش آموزان هوشیار مذهبی را جلب می کرد. در این رابطه، محمد با«فتاحی » آشنا و از دوستان نزدیک وی شد. محمد با شرکت فعال در این مجالس، بر اطلاعات سیاسی-عقیدتی خود افزود و با این که به اصطلاح آ نها «محقق » بود و در محافل اساسی بهائیت مدت ها به عنوان یک بهایی شرکت می کرد، ولی هیچ گاه به این گونه مسائل به عنوان عواملی مهم و بنیادی نگاه نکرد و حتی بعدها که مدرس انجمن دینی نیز شده بود، در حوزه های تحت کنترل خود، بیشتر به ترویج مسائل اساسی اسلامی و آگاهی های سیاسی و انقلابی می پرداخت.

با وقوع فاجعه زلزله فردوس به آن جا می شتابد و با رنجی شبانه روزی آن چنان که همگان را شگفت زده می نماید، به بیرون آوردن اجساد و اموال از زیر آوارها می پردازد. زخمی ها را به دوش می کشد و برای مداوا می برد. برای مرده ها گور می کند و برای بازماندگان آ نها غم می خورد و تسلی می دهد.

سربازی در دامغان

محمد سال 1347 به سربازی می رود. در پادگا نهای شاه نیز در مقابل قلدر یها و تجاوزهایشان به حدود اسلامی میایستد. لذا با مزاحمتهای زیادی همواره روبرو میشود. بعداً به دامغان منتقل میشود. در آنجا یک جوان سرباز غریب و تنها با قدرت ایمان و اراده، خونگرمی و پشتکار، با آنکه گستاخانه و بیپروا با اتکا به قدرت الهی و یقین به ماهیت طاغوتی رژیم، برای جوانان شهر و برای سایر مردم دامغان روشنگری میکند. از مغازه دار و کارگر گرفته تا معلم و مستخدم، از دانشجو و دانش آموز تا پیرمردان شهر، اغلب با او آشنا میشوند. آنچنان که پس از شنیدن خبر شهادتش، با آنکه بیش از 10 سال از اقامت او در دامغان میگذشت، عده ای به نمایندگی همه اصناف و اقشار شهر، راه دراز دامغان تا یزد را برای گرامیداشت شهادتش می پیمایند.

آنها شرح فداکاریها، شهامتها و خلوص شهید را از آن سالهای دور، به خاطر دارند. آنها تعریف میکنند که چگونه برای اینکه روحیه ی یاس و سلطه پذیری را در شهر بشکند، دست به کارهای غیر منتظره میزند. مثلاً عکس شاه را که بر بالای یکی از مساجد مهم شهر نصب کرده اند را با تلاش و همکاری دوستان مطمئنی که به دست آورده بود، به پایین می کشد و بعداً در وسط بازار شهر با لباس سربازی آن را پاره میکند و آتش میزند. آنها به یاد می آورند که چگونه در آن جو خفقان گرفته و ساکت، همواره نام امام )ره( را به بزرگی فریاد میکند و طاغوت را به مسخره میگیرد.

پس از سربازی در شرکت برق توانیر مشغول به کار میشود. به کرج میرود و در آنجا نیز تحت پوشش مدارس انجمن های دینی فعالیت گسترده سیاسی- ایدئولوژیک خود را آغاز میکند. کلاس های انجمن و حتی سخنرانی هایش حول محور تقوا، خودسازی و مبارزه با رژیم طاغوتی میچرخد. به طور رسمی کتاب«ولایت فقیه » امام خمینی )ره( را در کلاسها تدریس میکند. در کلاس های دکتر شریعتی در حسینیه ارشاد نیز شرکت میکند. رابطه او با قم و طلاب که قبلاً آغاز شده بود، در این سالها چهره ی تازهای میگیرد و از آن میان نیز همرزمان و یاوران بسیاری گردش جمع میشوند. شیوه او در انجمن کرج با مخالفت سران انجمن دینی در تهران روبهرو میشود. محمد با عکس العمل قاطع به همراهی

دیگر همفکران، انجمن را منحل کرده و آن را به کلاسهای آموزشی سیاسی- انقلابی، غیررسمی و بعضاً مخفی تبدیل میکند. پس از مدتی مطالعه و بررسی با کمک چند تن از برادرانش که در همان انجمنهای سابق شناسایی کرده و یا تعلیم داده بود، هسته مرکزی گروهی را تشکیل میدهند که با هدف برانداختن نظام شاهنشاهی و استقرار حکومت اسلامی، جهادی دراز مدت و پردامنه را در پیش رو دارد.

مبارزه مخفی علیه نظامی آنچنان مسلط، سراسر مملو از حادثه و دلهره و حماسه است و شهامت محمد در این میانه نقش حساسی را ایفا میکند.

گروه گسترده تر میشود و با شهرهای مختلف کانالهای ارتباطی برقرار مینماید. به مساله مهم خودسازی با ابعاد گوناگونش توجه خاص میشود.

مطالعه مداوم قرآن در دستور کار قرار میگیرد. کسی که در آن دوران با محمد تماس گرفته بود میگوید: با آنکه بسیار خسته میشد ولی باز هم میخواست تا قرآن بخواند.

از نظر تحرک جسمی و آمادگیهای لازم برای برخورد و درگیری نیز تمرینهای ضروری از جمله کوهنوردی را به شدت پیگیری مینماید. با اینکه اغلب روزه بود در کمتر از نیم ساعت فاصله «سربند » تا «شیرپلا » را طی میکرد. با این که لاغر مینمود، ولی از قدرت بدنی و تحرک و مقاومت فراوانی برخوردار بود.

با اوج گیری مبارزه، محمد و دیگر یارانش یک دستگاه ماشین تکثیر مجهز و ماشین تایپ را که مصادره کرده اند در حالی که به همین جهت، اطراف کرج محاصره شده و ماشین ها را بازدید میکنند، آن را به یزد منتقل میکنند. در اسفند 1351 گروه ضربه میخورد و محمد نیز دستگیر میشود. از اینجا فصل تازه ای از عظمت وی کشف میگردد.

شکوه مقاومت

بلافاصله پس از دستگیری شبانه محمد در محل کارخانه، وی را مستقیماً به اوین میبرند. از آنجا نیز مستقیماً بدون حتی هیچ سوالی به زیرزمین معروف حسینی جلاد. شباهنگام است و زوزه ی تازیانه های

وحشی و فریادهای محکم و استوار «الله اکبر » و «یا الله » محمد، سر به دیوار سنگی شکنجه گاه میکوبد. دیوانه وار او را شکنجه میدهند. روزها و شبهای بعد نیز همین طور. او با پاهای خون چکان و دستهای آماس کرده و سیاه از تازیانه، بدن سوخته شده و چشمهای بیخوابی کشیده آنها را به مسخره میگیرد و به آنها میخندد. یکی از همپروندهایهایش در این باره میگوید: «پاهایش را به تمامی باند پیچیده بودند و دیگر نقطه ای سالم را برای شکفتن و خونین شدن نداشت. چون چیزی را اقرار نکرده و حتی الامکان نپذیرفته بود، این بار او را بر روی همان پاهای تازیانه خوردهی پر درد نگهداشته بودند و به دستهایش که از آثار شلاق، گویی مار سیاهی را بر دور آن پیچیده باشند، میکوبیدند. اکبری، بازجوی وحشی اوین و رسولی وحشیتر از او، عطارپور و چند مزدور دیگر حاضر بودند. حسینی خشمگینانه میزد. محمد گاهی به جای کف دست، پشت آن را میگرفت.

وقتی از او میپرسیدند چرا چنین میکنی؟ با لهجه یزدی و با لبخند میگفت: «از این طرف خشتر است ». جلادها فحش میدادند، جملگی بر سر ورویش میریختند، می کوبیدند، اما برایشان حاصلی نداشت. دوباره به تخت میبستند و میزدند. چوب لای دستهایش میگذاشتند. در گل و لایش می انداختند و می زدند. فایدهای نداشت. با سیگار جای جای بدنش را میسوزاندند. از بیشرمانه ترین شکنجه ها نیز کوتاهی نمیکردند. خودم دیدم که عاجزانه از او درخواست میکردند که بگوید. یک بار اکبری، دیوانه وار از اتاق شکنجه ی محمد درآمد و فریاد می کشید که؛ «ما این را چه کارش کنیم... دیگر چه کارش کنیم! ». مثل گربه ی درماندهای که در بنبستی، آخرین حمله هایش نیز بی اثر شده است. جیغ میکشید و میگفت: «این یک قهرمان میشود ». فحش میداد. فهمیدیم هیچ کدامشان را یارای تسلیم کردن این روح بزرگ نیست. زیرا بهراستی به خدا تسلیم شده است. و خدا در رگ و خونش رخنه کرده است. بعد از مدتی بیدار- خوابی ها آغاز شد. نیمه شبها به ناگهان با صدای نگهبان از خواب میپریدم. می شنیدم بر سر محمد داد می کشد و او پاسخ میگوید. بارها نیز در سلول بهخاطر نماز کتک خورد. میگفتند نمازها را آهسته بخوانید و او طبق معمول، صبح و شب را بلند می خواند. صدایش در نماز، دلنشین و آرامبخش بود. می زدندش بازهم بلند می خواند. در این مورد چندبار کارش به اتاق عمل کشید... وقتی از سلول بیرون می آمد، از صدای پایش می شناختیمش. زیرا به سختی آن را بر روی زمین می کشید. چند دفعه که اتفاقاً در سلول کناری او قرار گرفتم، نیمه شب ها صدای راز و نیاز، دعا و اشک های او را می شنیدم.

با خدا آن قدر صمیمی و آشنا بود که همه چیز را فراموش می کرد. با «مرس » برایم آیه های قرآن می زد. وجودش پشتوانه روحی ما بود. وقتی برای وضو بیرون می رفت، از پشت دریچه های دایر های شکل که به آهستگی اندکی کنار می زدیم، نگاهش می کردیم. به همه سلو لها نگاه می کرد و می خندید.

شکلک در می آورد و در فرصت های مناسب حرف می زد. پدر شهید که از نمونه های تقوا و مبارزه در یزد است می گفت: «از خشم و کینه ای که به او داشتند، ملاقاتی نیز به او نمی دادند. یک بار پس از چند ماه وقتی برای پانسمان رفته بود، دکتر بقایی معدوم گفته بود: پدر و مادرت خیلی آمده اند. از من خواسته اند ملاقاتی ترتیب بدهم... محمد قبل از آ نکه بتواند بقایی حرفش را ادامه دهد، قاطعانه گفته بود: «من ملاقاتی نمی خواهم .»

بیش از 11 ماه او را در سلول های انفرادی تاریک و نم دار اوین نگه داشتند. تابستان با آن هوای دم کرده عرق آلود و کثیف و زمستان با سرمای سوزنده اوین.

اما یاد خدا او را از همه این ها مصون نگه می داشت. آن ها که شکنجه ها و مقاومت های او را دیده بودند، گاهی به دیگران می گفتند: حتی رادیوهای انقلابی بیرون از مرز نیز در رابطه با شکنجه ها و مقاومتش نامش را به بزرگی یاد کردند. ولی خودش هیچگاهاز آن روزها، آن چنان که بر او گذشت، سخن نمی گفت. یکی دیگر از برادران می گوید: «وقتی که ما هم از مقاومتش می گفتیم، درست مثل کسی که شرمنده می شود، سرخ می شد و با خنده و شوخی حر فها را عوض می کرد. اغلب روزها را روزه می گرفت و در افطار هم کم و ساده می خورد. قرآن بسیار می خواند و آیات بسیاری را از حفظ داشت. او به راستی در زندگی نیز نمونه بود .»

به هرحال بعد از 15 ماه، به دلیل آ نکه پرونده اش هیچ اتهامی را اثبات نمی کرد، نه خود اعترافی داشت و نه چیز مهمی را پذیرفته بود. در حالی که هیچگاه از اوین بیرونش نیاوردند، آزاد شد. عکسی که از روزهای نخست آزاد یاش به جای مانده نشانگر شدت ضعف جسمانی ناشی از شکنجه هاست. هر چند بسیار لاغر و بر اثر عدم تماس با نور آفتاب کاملاً رنگ پریده بود، ولی روحش همچنان به استواری و شادابی کوه های سخت پر شقایق بود.

ادامه مبارزه، پس از زندان

روشن است که از برق توانیر اخراج شده بود. بلافاصله به کارگری پرداخت. در کارخانه های پلاستی ران، ویتانا، پشم شیشه و کارخانه های دیگر.

محمد با رفتن میان کارگران و با تماس گرفتن نزدیک بیرون از کارخانه با آ نها، در جهت یک تشکل انقلابی اسلامی دیگر پیش می رفت. برای آگاهی بخشی سیاسی عقیدتی به آن ها، روش منظم و حساب شده ای را آغاز کرده بود. در یک اتاق زندگی می کرد و با این که خسته و کوفته از راه می رسید، بقیه وقت را به ارتبا طگیری با آن ها، به مطالعه و فکر و عبادت می پرداخت.

مدتی پس از آزادی، یکی از اعضای سازمان مجاهدین خلق )قبل از اعلام تغییر ایدئولوژی( که پیش از زندان نیز با او در تماس بود و رفت و آمد و همکاری داشت، دوباره با محمد تماس می گیرد.

دوباره قرار می گذارند. چندین ماه نیز رابطه حفظ می شود. در طول تماس ها، قرارها و بحث هایی که صورت می پذیرد، محمد به انحراف کامل و تغییر ایدئولوژی سازمان پی می برد و پس از بحث و جدل فراوان، وقتی می بیند آن فرد مارکسیست شده و با بحث نیز اصلاح نمی شود، رابطه را قطع می کند. با بررسی بیشتر به ریشه های این تغییر ایدئولوژی پی می برد.

پس از مدتی بنا به دلایلی که حضور او در یزد می توانست موثر افتد، پس از 10 سال دوری از آن جا دوباره کاملاً به یزد بازگشت و در متن مبارزات مردم قرار گرفت.

فرماندهی سپاه یزد

با پیروزی انقلاب، از آ نجا که همواره از ریا و خودنمایی و رهبری طلبی به شدت پرهیز می کرد، در آغاز کار تا آن جا که می توانست غیرمستقیم به انجام مسئولیت الهی می پرداخت. بسیار کسان بودند که از هر سوی، برای غنیمت و میراث خون شهیدان و رنج مجاهدان و ایثار مردمان مسلمان، به ناگهان میدان دار می شدند و هر یک چندین پست و مقام را به این چنگ و بدان چنگال می گرفتند. اما او شاید پس تترین چیز مورد نفرتش همین خودنمایی و مقام خواهی بود. محمد شهید هیچ گاه خودش را جز در لحظه های خطر جلو نینداخت و در جنگ قدرت طلبی هیچگاه قدم نگذاشت. سر به زیر افکنده، آرام و مطمئن دور از هیاهوی این کسان، برای انقلاب اسلامی تلاش می کرد. از جمله می کوشید تا کمیته، این نهاد انقلابی برآمده از مردم را آ نچنان که شایسته است برپا سازد و نگهدارد.

وی این کوشش ها را به گونه های مختلف ادامه می داد. تا این که سپاه پاسداران در مرکز تشکیل شد و درصدد ایجاد سپاه در شهرستا نها برآمدند. پس از تحقیقات، محمد به عنوان اولین فرمانده سپاه پاسداران استان یزد انتخاب و مسئول بنیانگذاری و تشکیل سپاه یزد و تصفیه ی کمیته گردید. این کار را با قاطعیت انجام داد و سپس به گسترش سپاه پرداخت.

جهاد با ضد انقلاب

هنوز 2 ماه از تشکیل سپاه یزد نگذشته بود که حادثه کردستان پیش آمد. محمد به همراه 50 پاسدار از یزد، نخستین گروهی هستند که به آن ناحیه می رسند.

در روانسر، پاوه، بوکان، سقز و دیگر نقاط کردستان مسئولیت الهی خود را به انجام می رسانند. یکی از پاسدارانی که در کردستان با محمد بوده است می گوید: «بعضی برادران نسبت به محیط جنگ، ذهنی بودند.

وقتی رسیدند و مشکلات را دیدند، مدام بهانه می گرفتند. ضعف ها و ناخالصی ها، در آ نجا سریع و روشن آشکار می شد. محمد برایشان قرآن می خواند و معنی می کرد. توضیح می داد و آ نها را به استقامت و تحمل و جهاد ترغیب می کرد. وقتی غذا کم بود، روزه می گرفت و پنهانی با آب افطار می کرد و می گفت «خورده ام » تا سهمیه اش بین یاران تقسیم شود. حتی از آشامیدن آب روانسر که اشتهاآور و دلچسب بود تا حد امکان خودداری می کرد. با آن که فرمانده سپاه بود، همه جا در صحنه های خطرناک پیشقدم بود. جان خود را برای نجات و حفظ جان پاسداران بی تردید به خطر می انداخت. ولی در محافل خصوصی یا موارد تشریفاتی، اصلاً معلوم نمی شد که او فرماند هی ماست. هیچگاه جز در موارد ضروری سمت خود را معرفی نمی کرد. عادی تر از همه و بیشتر از همه کار می کرد. اگر بچه ها خواب بودند و بیدار نمی شدند، خود به جای آن ها پست می داد. وقتی در بوکان، بالای تپه ی بلند و خطرناکی موضع گرفتیم، عده ای ترسیدند و همان پایین ماندند. با این که شیب تپه کاملاً در معرض خطر بود و بالا آمدن آن نیز بسیار خسته کننده، این محمد بود که چندین نوبت، پایین می آمد و آب و غذا می آورد. امکانات رد و بدل می کرد و بالا می رفت.

غالبا روزه بود آن هم بی سحری. یک وانت سیمرغ داشتیم که از آن برای ماموریت یا بردن مهمات و ... استفاده می کردیم. او همواره عقب وانت سوار می شد و دیگران را می فرستاد جلو. با بچه ها به قدری مهربان بود که گاهی بر او گستاخ می شدند. تحمل می کرد و گوش می داد»

برادر مجاهدمان محمد، پس از بازگشت از جهاد با ضد انقلاب، در یزد به آموزش نظامی مدارس برای طرح بسیج اقدام نمود. سپاه یزد وظیفه خود را در ارتباط با دستگیری قاچاقچیان با قدرت انجام می داد. به محمد پیشنهادهای مختلفی در مورد پست های دولتی از ریاست و فرمانداری و غیره می شد که هیچ کدام را نپذیرفته بود.

رابط سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی در یزد

مجاهد شهید، محمد منتظرقائم رابط سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی در یزد بود. بارها متن بیانی هها و قطعنامه های سازمان را در راهپیمایی ها و تظاهرات های مردم یزد اعلام کرده است. او از طرف گروه های موتلفه اسلامی )سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، انجمن اسلامی معلمان، سازمان فجر اسلام و نهضت زنان مسلمان( کاندیدای نمایندگی مجلس شورای اسلامی شد. البته روشن بود با توجه به عدم آشنایی مردم با وی و وجود کاندیداهای سرشناس دیگر، انتخاب نشد. همچنان عاشقانه به پاسداری انقلاب اسلامی با تمامی وجود ادامه داد تا سرانجام در بزرگترین صحنه نبرد پس از انقلاب )در حادثه طبس(، پنجم اردیبهشت ماه 1359 به شهادت رسید.

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 134
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده