حکایت عجیب اردوگاه مفقودین!
در عملیات رمضان اسیر شدیم. آنجا در مقابل چشمان بهت زده ما چند نفر از اسرا را به رگبار بستند. بعد هم با تانکهای تی 72 از روی آنها عبور کردند!
ما را به پشت جبهه آوردند. برای خوشایند فرماندهانشان دست و پای چند نفر از بسیجیان مظلوم را بستند و داخل یک گودال انداختند!
ما با چشمان حیرت زده نگاه می کردیم. بعد روی آنها بنزین ریختند و زنده زنده آنها را سوزاندند!!
بعضی ها را هم به تانک یا نفربر می بستند و روی زمین می کشیدند تا شهید شوند. آنها انتقام شکستهایشان را اینگونه می گرفتند!
به اردوگاه مفقودین منتقل شدیم. آنجا هر بلایی می خواستند به سر ما می آورند. از جبهه تا اسارتگاه چند نفری از رفقای ما شهید شدند.
همان روزهای اول عده ای از رزمندگان مفقود، از شدت جراحات به شهادت رسیدند. عراقی ها بالای سر آنها از خوشحالی هلهله می کردند.
آن روز را فراموش نمی کنم. وقتی برای نماز بیدار شدم دیدم آن بسیجی که پایش از شدت جراحات عفونت کرده و کسی به دادش نمی رسید آرام و مظلوم به شهادت رسیده بود.
چه اتفاقی افتاده بود. آن بدنی که تا ساعاتی پیش به خاطر عفونت بدبو و متعفن شده بود و همه از او فاصله می گرفتن حالا پس از شهادت خوش بو و معطر شده! چندین سرباز عراقی جمع شده بودند و با تعجب نگاه می کردند.
پیکر او را بردند. او هم غریبانه و گمنام به خاک سپرده شد.
حالا نوبت رضا رضایی شده بود. او در منطقه عملیاتی تیرخورده بود اما حالش بهتر از بقیه بود.
دائم به داد مجروحان می رسید. او را به اتاق بازجویی بردند. شکنجه اش کردند و ...
اما چیزی نگفت. آنقدر با کابل بر بدن او زدند که جای جای پوست بدنش شکافته شد! بعد روی زخمهایش نمک ریختند. باز رضا چیزی نگفت.
این بار او را روی خرده شیشه ها غلطاندند! به او برق متصل کردند و ...
دیگر از جسم رضا چه می ماند. آری رضا اینگونه شهید شد. بعد هم غریبانه در بیابانهای اطراف اردوگاه دفن شد.
بعد از آن با محمدحسین آشنا شدم. با هم درد دل می کردیم. از زندگی خودش می گفت: اینکه روز تولد امام حسین (ع) به دنیا آمده بود. سال 57 ساواک او را دستگیر کرد ولی بلافاصله آزاد شده بود.
همان روز مجسمه شاه را در میدان اصلی نهاوند پایین کشیده بود. دوباره دستگیرش کردند. اما از زندان فرار کرده بود.
جنگ که شروع شد به جبهه غرب آمد. مدتی بعد از جنوب رفت و دو سال آنجا بود.
بعد برگشت و به حوزه علمیه قم رفت و مشغول تحصیل علوم حوزوی شد. تابستان 64 دوباره به جبهه آمد.
در روز عاشورا در جزیره مجنون به اسارت دشمن درآمد.
محمدحسین ترابی دو سال اسیر بود و مفقود. بعد هم به خاطر شدت شکنجه به شهادت رسید. او را کجا و چگونه دفن کردند نمی دانم.
اما در وصیت نامه اش نوشته بود: ... به مادرم بگویید در مرگ من اشک نریزد.
حتی اگر جسد من به دست شما نرسید ناراحت نباشید.
منبع: شهید گمنام/ 72 روایت از شهدای گمنام و جاوید الاثر/گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی/ 1393