شاهد یک حماسه
چهارشنبه, ۰۳ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۲۹
یک شب به اتاق مجروحی که تمام بدنش باندپیچی بود رفتم. او را نشناختم، رفتم کنار تختش هر چه با او حرف زدم، جواب نداد، فقط قطرات اشک از چشمانش سرازیر بود
یک شب به اتاق مجروحی که تمام بدنش باندپیچی بود رفتم. او را نشناختم، رفتم کنار تختش هر چه با او حرف زدم، جواب نداد، فقط قطرات اشک از چشمانش سرازیر بود. با دستانم اشکهایش را پاک کردم، ناگهان گفتم: «مادر به قربانت! گریه نکن.» دیدم خنده روی لبهایش نشست. گفت:« مادر! خسته نباشی» خشکم زد، صدایش خیلی آشنا بود اما نمی توانستم بشناسمش، تمام بدن و صورتش باندپپیچی بود فقط چشمان و لبانش دیده می شد، ایستادم و نگاهش کردم. دیدم پسر خودم است و آن جا به یاد حضرت زینب (س) در گودی قتلگاه اشکم جاری شد. بعد از چند روز او را به کرمان فرستادند. تنها پسر بزرگم که 18سال سن داشت تا فتح خرمشهر در جبهه باقی ماند.
منبع: اشرف سیف الدینی: مظومه عشق ، کرمان، انتشارات ودیعت، 1385
نظر شما