سه روایت ناب از پدر موشکی ایران/ بخش نخست به روایت مادر شهید
شهادت این بچه ها مرا کشت
ما نزدیک نه تا ده سال در کوچه محمود وزیری زندگی کردیم. من خودم هم تابلویی نصب کرده بودم و برای خانمها خیاطی می کردم. تا و قتی همسرم زنده بود مشتری ها زیاد بودند و ما به خاطر کثرت مشتری ها نمی توانستیم جای مان را عوض کنیم.
خیلی خوب ما را درک می کرد. به من که معمولا مشغول بریدن و دوختن در کار خیاطی بودم،
دلداری می داد و می گفت که: «صبورباش مادرم، آرام باش...» نیمه شب بلند می شد، چای دم می کرد، قهوه درست می کرد و می
گفت: خدایا، تو شاهدی که در این
وقت شب همه خوابند و مادر ما بیدار است، دارد می برد و می دوزد.
برای من و پدرش و اهل خانواده خیلی ارزش و همیشه احترام قائل بود. نصیحتم می کرد و یادم است می گفت: صبور باش. وقتی که جنگ شروع
شد، دستانش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا، حضرت فاطمه زهرا (س) همه بچه هایش شهید شدند،
بچه های ما هم شهید شوند. یا آن یکی پسرم علی آقا،
هیچ وقت نمی گفت اگر من شهید شدم چه کار می کنید؟ شهادت این بچه خیلی به من ضربه
زد، مرا کشت، چون آخرین بچه ام بود او را خیلی دوست می داشتم.
خواهرانه :صدیقه طهرانی مقدم
باید انتقام این بچه ها را بگیریم
وقتی دیپلم گرفتند عموی ما پیشنهاد دادند که با چند تا از بچه ای فامیل که هم سن و سال بودند، بروند پاریس ادامه تحصیل بدهند ولی ایشان با تماس هایی که با بچه های فامیل داشتند، در بحبوحه انقلاب و این گونه مسائل، قبول نکردند. البته مدارک مربوطه را ارائه داده بودند و برنامه ها انجام شده بود ولیکن ایشان گفتند: من با این افرادنمی توانم بروم چون یک حالت ضداسلامی دارند، دارای مدل هایی هستند که با من جور درنمی آیند، خلاصه موافقت نکردند که کار را ادامه بدهند.
آنها به کشورهای
کانادا، پاریس و انگلیس رفتند و درسشان را ادامه دادند ولی برادرم نرفت، اینجا
ماند و تمام مدت در جبهه جنگ بود و خوشبختانه در مجموع بسیار موفقتر از آنها از آب
درآمد، چه از نظر علمی، چه از نظر شخصیتی و چه از نظر خانوادگی؛ ایشان خیلی موفق
بود.
بعد که مسئله جنگ پیش آمد، آن اوایل به خاطر این که برادر دیگرمان علی آقا شهید شده بود، حسن آقا به خاطر خانواده رعایت می کردند و مدام در جبهه نبودند، تا این که تحت تاثیر آقای عبدی [عبدالرضا] لشکریان، دوست خیلی صمیمی ایشان که به جبهه می رفتند و همین طور به خاطر برادر شهیدمان علی، به علاوه اینکه مسائل جنگ هم داشت شدت می گرفت و به گونه ای دیگر پیش می رفت، بر مدت ماندن در جبهه و تعداد اعزام های ایشان افزوده شد. با این حال با هدف این که برای ما مشکلی پیش نیاید به طور ثابت جبهه نمی ماند، می آمد سر می زد و برمی گشت. عاقبت روزی که بنده در بیمارستان فرزندم را به دنیا آوردم، حسن آقا دیگر خداحافظی کرد و رفت جبهه و از آن پس مسیر تازه ای را در پیش گرفت.
این بار، درست جایی رفت که برادر شهیدمان علی آقا در سوسنگرد می جنگید، آن هم بدون این که من اطلاع داشته باشم. بیست روز بعد که به طور غیرمستقیم از موضوع مطلع شدم، حالم خیلی بد شد. حسن آقا خودش را به من رساند و گفت: نمی توانم از ادای وظیفه ای که بر دوشم احساس می کنم، سرباز کنم. به همین سبب باید درکم کنی. ما باید انتقام این بچه ها را بگیریم و الان به وجود من احتیاج هست.
وقتی مادرم اصراربه ازدواج کردند پذیرفتند. اخوی با خانم شان همه صحبت ها را کردند و شرط ها را گفتند، اینکه من دو شرط دارم: یکی مادرم و دیگری جنگ و مادامی هم که جنگ هست، من در این راه ثابت قدم هستم و این دو، شرط اساسی من است. الهام خانم [همسر شهید] نیز گفته بودند: من حرفی ندارم و عملاً هم نشان دادند که اعتقاد این خانم مومنه و بزرگوار نیز همین است و در هر دو این موارد وفادار ماندند.
انتهای پیام/ز