در کلام یاران(1)
يکشنبه, ۲۱ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۰۷
زمانی که ايشان در گارد شاهنشاهی سرباز بود چندین بار خواستند که او را در ساواک استخدام کنند و حقوق و مزایای بسیار خوبی به او پيشنهاد داده بودند وليكن لطیف قبول نکرد و گفت: این نان مردم بریدن است و به روستا برگشت و کار کشاورزی را ادامه داد.
نوید شاهد: حاج محمد رنجبری  برادر شهید:


محمد رنجبری فرزند دوم خانواده رنجبری تنها یک سال از شهید لطیف کوچکتر است. وی پس از تولد در روستای  آله کبود  و طی دوران کودکی و نوجوانی به همراه برادر خود لطیف در جوانی برای خدمت سربازی به تهران می آید و بعد از طی دوره سربازی شبانه به تحصیلات خود ادامه می دهد .پس از اخذ دیپلم به استخدام بانک رفاه كارگران در می آید. ايشان یکی از افرادی است که در همه مراحل زندگی یار و همراه شهید لطیف بوده است.

با ايشان به گفتگو پرداخته ایم تا برادر شهیدش را از نگاه او بهتر بشناسیم.

 

با توجه به این که شما با برادرتان یک سال فاصله سنی داشتید کودکی و جوانی شهید رنجبری چگونه گذشت ؟

لطیف بسیار با حجب و حیا بود. وقتی به دوران جوانی رسیدیم با وجود اينكه قدرت بدنی بسیار بالایی داشت هرگز از آن به سود خود استفاده نمی برد. بلکه هرجا مظلومی را می دید او را یاری می کرد. در عین حال فرد بسیار معتقد و مومنی بود. آن زمان مدارس روستای ما تنها دوره ابتدایی را داشت و به همین دلیل ما قادر به ادامه تحصیل در سطوح بالاتر نبودیم و باید کار می کردیم تا كمك و ياور خانواده باشیم.

بنده کار حلبی سازی می کردم و لطیف به کشاورزی مشغول بود به طوری که حتی ماه مبارك رمضان در حالی که روزه می گرفت کار سخت کشاورزی را هم انجام مي داد. در ماه عزيز محرم هم دوشادوش افراد جوان و سالخورده در هیئت های عزاداري سيد و سالار شهيدان (ع) سینه می زد چون آنها بسیار راغب بودند که لطیف با آنها سینه بزند و آنها را بسیار به شور می آورد. براستي اگر جز شهادت برای لطیف سرنوشت دیگری رقم می خورد جای تعجب بود.

 

آخرین بار که برادرتان را دیدید چه اتفاقی افتاد ؟

چند روز قبل از شهادتش بود که برای مرخصی آمد و در آن  چند  روز  همه  دوستان  و اقوام  را  ملاقات کرد  روزآخری که داشت می رفت به من گفت: محمد در فكر يك تجارت پرسودم، به نظرشما چگونه است؟ گفتم: چه تجارتی؟ پاسخ داد: می خواهم جانم را بدهم و بهشت را بگیرم به نظر شما معامله خوبی است؟ بنده که کاملا مبهوتش شده بودم فقط نگاهش کردم و در انديشه سخنانش  عميقا به فكر فرو رفتم! 

 

روابط شما با برادرتان چگونه بود؟

بسیار صمیمانه بود وقتی لطیف به سربازی اعزام شد؛ به من نامه نوشت که شما هم خودت را معرفی کن تا زودتر خدمت سربازی را انجام دهی. بنده با زحمت فراوان توانستم افسر مربوط به تقسیم نیروها را مجاب نمايم که من را به گارد شاهنشاهی يعني همان جایی که لطیف بود اعزام کند تا دوران سربازی را در کنار لطیف سپري كنم.

خاطرم است یک بار براي مسابقه تیر اندازی انتخاب شدم، در زمان تمرین تیر اندازی شليك هايم بعضا به هدف اصابت نمی کرد. فرمانده آمد و به لطیف گفت: برادرت دل به کار نمی دهد و گوش به حرف من نمی دهد. وقتی به دیدن لطیف رفتم، فرصت نداد و یک سیلی محکم و جانانه نثارم کرد. علت را پرسیدم، گفت: شما بعنوان نماينده کشورت مسابقه می دهی، باید کاری که به تو محول می شود را درست انجام دهی!

 

از فعالیت های این شهید بزرگوار در دوران قبل از انقلاب و زمان انقلاب بگویید؟

زمانی که ايشان در گارد شاهنشاهی سرباز بود چندین بار خواستند که او را در ساواک استخدام کنند و حقوق و مزایای بسیار خوبی به او پيشنهاد داده بودند وليكن لطیف قبول نکرد و گفت:  این نان مردم بریدن است و به  روستا برگشت و کار کشاورزی را ادامه داد.

 

در آخرین دیدارتان چه گذشت؟

لطیف چند روز قبل از شهادت به مرخصی آمده بود. ولی احساسی که این بار نسبت به او داشتم  با همیشه فرق می کرد. بسیار نوارنی شده بود. وقتی ايشان به منطقه عملياتي مرزي عراق بانه منتقل شد. من با برادر روحاني ام  حاج محمود رنجبري(حاتمي)  تماس تلفنی گرفتم و گفتم: این بار لطیف چقدر فرق کرده بود درست مثل اولیاء نورانی شده بود. حاجی منقلب شد و تلفن را قطع کرد.  بعد که دوباره تماس گرفت گفت: پس شما هم متوجه تغيیرات ايشان شده ای و چنين شد كه ما چند روز بعد لطیف آسمانی شد.

 

شهادت برادرتان چه تاثیری برروی خانواده شما گذاشت؟

چون همه ما به او وابستگی عاطفی زیادی داشتیم و لطیف برایمان نقش پدر را هم داشت تاثیر عمیقی داشت، البته شهادت ايشان مايه افتخار همه خانواده است چرا كه با شهادتش بهترين درس ايثار و از خود گذشتگي را به ما داد.

 

شهادت برادرتان چگونه رخ داد؟

ماموریت فرماندهي ايشان در پايگاه  ولی آباد   بانه باتمام رسيده بود لذا برای شناسایی و تحويل دهي منطقه استحفاظي و تحت فرماندهی به فرمانده جدید راهي منطقه های پر خطر شده بودند. مزدوران گروهكهاي ضد انقلاب كومله و دمکرات برای اینکه از لطیف و برادر روحاني ام  حاج محمود رنجبري(حاتمي)  که در آن زمان  حاکم شرع  منطقه بود انتقام بگیرند طی کمینی ناجوانمردانه به وی حمله کردند و از ناحيه پشت برادرم را به شهادت رساندند.

حتی قصد داشتند پیکرش را هم  با خود ببرند تا بدينوسيله بتوانند از برادرم نسبت به احكامي كه برايشان صادر كرده بود باج بگیرند ولي موفق نشدند لذا برادرم كه متوجه این موضوع شده بود گفت: حتی اگر پيكر مطهر برادر شهيدم را ببرند بنده به ضد انقلاب باج نمی دهم.

 

برخورد پدر و مادرتان با شهادت ايشان چگونه بود ؟

آنها بسیار ناراحت بودند. مخصوصا مادرم وابستگی عاطفي شديدي به او داشت چرا که او به عنوان  فرزند ارشدش  بود. وقتی لطیف شهید شد و او را به خاک سپردیم، چند شب یک خواب مشخص و تکراری را می دید که در خواب لطیف به دیدنش می آید و می گوید:  مادر پاهایم یخ زده است، پوتین هایم کجاست؟  

وقتی مادرم برای دفعه سوم این خواب را دید ماجرا را برای من تعریف کرد. من هم کیسه ای را که در زمان شهادت به ما تحویل داده بودند و حاوی تمام وسایل شخصی او بود نگاه کردم. در کمال ناباوری پوتین هایش را پیدا کردم. با یکی از علمای و صاحبنظران روحانی شهر قم در این زمینه صحبت کردیم و او گفت: پوتین های شهید را پایش کنید. نتوانستیم اجازه دادگستری را برای نبش قبر بگیریم با همکاری مسئول بهشت زهرا شبانه قبر لطیف را شکافتیم و پوتین ها را پای شهید کردیم. جالب اینکه بعد از دوازه روز از شهادت هنوز پيكر مطهرش سالم بود و دیگر به خواب ماردم نیامد .

اما پدرم واقعا فرد محکمی بود بسیار به ما روحیه می داد. زمانی که سالهای آخر حیاتش بیمار بود یک روزكه  به او آب پرتقال می دادم، پدرم از خوردن آن امتناع کرد. وی گفت: پسرم ما همیشه مثل دو تا رفیق بودیم و این بار هم مثل یک رفیق از تو می خواهم که با این رسیدگی هایت مرا از رسیدن زودتر به لطیف محروم نکني و اگر به این کار ادامه دهی از تو ناراضی خواهم بود.

 

آيا شما هم در جبهه حضور داشته اید ؟

بله در مناطق جنگی جبهه جنوب بودم اما بار دومی که می خواستم به منطقه بروم لطیف مانع من شد. وی معتقد بود ما در ارتش دين بیشتری داریم و بايد به جبهه برویم و شما کشور را بسازید.

 

به عنوان آخرین سوال اگر خاطره خاصی از این شهید بزرگوار دارید تعریف کنید؟

یکی از خاطراتی که هیچگاه از یادم نمی رود مربوط به کوچکترین فرزند برادرم است وقتی لطیف شهید شد همسر برادرم باردار بود و انتظار فرزندی را داشت كه به قول شهيد گفته بود  فرزندم پسر  است. یک شب من در خواب برادرم را دیدم که به من نهیب می زند!  چرا نشسته ای؟ بلند شو برو عباس را ببین. 

از شدت هیجان چند متر دورتر از  رختخوابم  بیدار شدم  و تمام  شب و  فردا صبح  به این فکر می کردم که عباس کیست؟ حتی از شدت نگرانی به محل کار نرفتم و در خانه ماندم. تمام مدت در حیاط راه می رفتم تا اینکه پدرم تماس گرفت و به من گفت نمی دانی فرزند لطیف به دنیا آمده یا خیر؟ من تازه متوجه شدم اشاره آن خواب به این کودک است که اتفاقا همان روز به دنیا آمد و نامش را به پیروی از سیرت پدر وفادارش  عباس  نهاديم.

 پايان  

 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده