فرمانده ساده و متواضع
در پادگان دو کوهه مشغول خوردن نان و پنیر بودم. تازه مشغول خوردن
شده بودم که یک برادر بسیجی از جلوی رویم گذشت. سلام دادم و تعارف کردم. با
خوشرویی و خیلی خودمانی آمد کنارم نشست و مشغول خوردن شدیم. مشغول صحبت
بودیم که پرسیدم: فرمانده لشکر را می شناسی؟ پرسید: چه کارش داری؟ گفتم: با
او کار دارم و می خواهم ببینمش. گفت: می شناسمش، بعدا بیا فلان جا تا او
را به تو نشان بدهم و کارت را انجام بده. چند لقمه ای خورد و برخاست و رفت.
یکدفعه چند نفر از بچه های آشنا، تند دوره ام کردند. پرسیدند: با این که
الان پیش هم بودید، چه نسبتی داشتی؟ گفتم: هیچی، تعارف کردم، او هم قبول
کرد و چند لقمه با هم نان و پنیر خوردیم. گفتند: او حاج عباس، فرمانده لشکر
بود. تعجب کردم. خیلی ساده و خودمانی بود. بعد هم فکر کردم چطور با او رو
به رو شوم. راستش از خجالت نرفتم.
راوی: مصطفی علیجانی، همرزم شهید عباس کریمی
منبع: کتاب دجله در انتظار عباس