بغض آخرین خداحافظی
سهشنبه, ۰۴ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۰۵
نوید شاهد: عباس به خانه آمد. نگران و بی قرار بود.می گفت فرصت کم است، آمده ام سلامی بدهم وبروم. برای خداحافظی آمده بود. برای شرکت در جلسه مهمی در اهواز، به دنبالش آمدند.گفتم: چه زود می روی؟ گفت: آمده بودم یک ساعتی بمانم، دیدی که نشد؛ اما خوشحالم که لااقل شما را دیدم.
عباس به خانه آمد. نگران و بی قرار بود.می گفت فرصت کم است، آمده
ام سلامی بدهم وبروم. برای خداحافظی آمده بود. برای شرکت در جلسه مهمی در
اهواز، به دنبالش آمدند.گفتم: چه زود می روی؟ گفت: آمده بودم یک ساعتی
بمانم، دیدی که نشد؛ اما خوشحالم که لااقل شما را دیدم. احساس کردم عباس در
خود چیزی می بیند و این را از من پنهان می کند. در حال لباس پوشیدن، با
داود حرف می زد و بازی می کرد. داود هم دست و پا می زد و می خندید. لحظه
خداحافظی که رسید، داود را بغل کردم و جلوی در ایستادم. عباس مقابل من
ایستاد. نگاهی از بالا تا پایین به من و بچه انداخت. بعد سر به زیر گفت:
خدحافظ. گفتم: به امید خدا! دوباره سرش را بلند کرد و همان نگاه را دنبال
کرد. این نگاه داشت امانم را می برید. اما نمی خواستم گریه کنم. پرسیدم:
عباس! کاری داری؟سرش را پایین انداخت و باز بالا آورد. برای سومین بار
نگاهم کرد. انگار با تمام وجودش با من خداحافظی می کرد. تحمل نگاهش برایم
سخت بود. دوباره راه گریه را بستم. گفتم: عباس! اگر حرفی یا کاری داری،
بگو؟ گفت: نه! فقط خیلی دلم می خواست با هم به دیدار پدرت می رفتیم؛ اما می
بینی که نشد. گفتم: اشکالی ندارد، به امان خدا! عباس از خانه خارج شد و من
به گریه، امان رها شدن دادم...
راوی: زهرا منصف، همسر شهید عباس کریمی
راوی: زهرا منصف، همسر شهید عباس کریمی
نظر شما