طبقهی زیرین زیاد جالب نبود، فقط دو تا اتاق متروک و غیر قابل استفاده داشت. ولی وقتی آنجا را به کشوری نشان دادیم، لبخندی زد و قبول کرد. او واقعاً تصمیم گرفته بود تا آخر در ایلام بماند.
دشمن با دیدن چنین صحنههایی و حضور هوانیروز در منطقه، به شدت غافلگیر شد و از پیشروی به سمت جلو و اشغال مناطق دیگری از خاک ایران منصرف شد و همین باعث شد تا مردم امید و نیروی تازهای بگیرند، به طوری که حضور بالگردها با لحظه لحظهی زندگی روزانهی مردم عجین شده بود.
احمد کشوری و حمیدضا سهیلیان دو دوست قدیمی و حمیدرضا همکار پروازی احمد بود. روایتی که می خوانیم شهادت حمیدرضا سهیلیان و شنیدن خبر شهادت و حال احمد کشوری است.
روزهای اول جنگ بود و کشور در بهت آن به سر میبرد. عراق همه جانبه و برقآسا حمله میکرد. آسمان کشور پر از خفاشان جنگی دشمن بود و سربازان دشمن راحت و بیخیال در ستونهای طولانی و ممتد پا در خاک کشور میگذاشتند و به خیال فتح تهران پیش میآمدند.
احمد به آرامي گفت: من ديروز ديدم كه وضو گرفتي و نماز خواند.ي ما نظامي و مسلمان هستيم. ما بايد با نظاميها بجنگيم. آنجا نرفتيم كه زن و بچه افراد عادي را به گلوله و موشك ببنديم.
روز هجدهم بهمن سال پنجاه و هفت بود و تیم پروازی ما میبایست برای مأموریتی از پادگان پیرانشهر بلند شده و به سمت ارومیه بود. روزهای حساس و مهمی بود، کشور در التهاب و شوق انقلاب میسوخت و میگداخت.
خلبان بالگرد هم متوجه شد و سريع تغيير جهت داد. ولي بالگرد احمد را مورد هدف قرار دادند. يعني از آنجايي كه من صحنه را ميديدم، اينطور نشان ميداد كه دود از بالگرد احمد بلند ميشود.