کتاب سوختگان وصال - صفحه 2

کتاب سوختگان وصال

صبحي ،كنار پلك تو...

صبحي ،كنار پلك تو، آغاز مي شود/ با چشم هاي خيس تو،همراز مي شود/ فصل وضوي تاول وخون است،روز من

شيوه شقايق هاست، سرخ وبي نشان مردن

وه!چه شوم ووحشتناك،زرد در خزان مردن/ سرو بودن وآخر،در تنور نان مردن/ ترس من نه از مرگ است،مي هراسم از ماندن

شعله اش،هفت آسمان را سوخته...

بغض،دامنگير چشمان من است/ پيچك غم،همدم جان من است/ پيچك دردي كه در من،ريشه كرد

شبيه من تركيدند، بغض تاولهات......

به روي تخت، مچاله شده است، پيكر تو/ كه درد ميكند از زخم هاي بستر تو/ دوشنبه، روز ملاقات، باز آمده است

شبيه شمع،كه در سوگ و جشن مي سوزد...

فقط سكوت،نه!فرياد بي صدايي تو/ سكوت آينه اي !روشني!رسايي تو!/ شبيه شمع،كه در سوگ و جشن مي سوزد

سوختي!پيشتر از انكه به پايان، برسي...

سوختي!پيشتر از انكه به پايان، برسي/ نه به پايان، كه به خورشيد درخشان، برسي/ پرسش سوختنت، ذهن جهان را، آشفت

سموم هرز، به تاراج تو، چه مي كوشند...

دلت اگر چه گرفته،شب از چه، بي ماه است/ بخوان پرنده!سكوت بهار،جانكاه است/ دلت شكسته، پرت خسته،چشمهايت خيس

سرنوشت تو، مثل نسيم...

يك روز سرنوشت تو، سر زد به جنگ ها/ چون شيشه اي كه بگذرد، از شهر سنگ ها/ سر زد كه شيشه باشد، اما بايستد

سرفه مي كند وطعم جبهه را،در هواي كوچه،مي پراكند...

سرفه كرد و از كنار من گذشت،چفيه پوش آشناي اين محل / او هنوز سر به زير و ساده است،مرد با خداي اين محل/ مي تواني از نگاه زرد او،خوشه هاي درد را درو كني

سر گلدسته هاي سبز يا قدوس،مي زد پر...

چنان پروانه،دور شعله ي فانوس مي زد پر/ دل دريايي اش،بر گرد اقيانوس،مي زد پر / زمان پر كشيدن بود واز شوقي كه مي جوشيد

نسيم درد مي وزد...

ببين كه مثل يك غزل،پر از هجاي زخمي ام /نسيم درد مي وزد ،به شاخه هاي زخمي ام / در انتهاي اين سفر،سري به خلوتم بزن!

زخم تو زخم دل است...

زخم تو زخم دل است،كهنه نمي شود اگر/ كهنه كه نه!مي شود،تازه تر و تازه تر/ چرخ زنان مي رسي،مرد ميان دار شهر

ز پا ره هاي زخم او، بهار ،زاده مي شود...

شبيه ابر شعله ور،دل سوار سوخته/ وفتح كرده قله را،مه شيار سوخته/ هنوز بوسه مي زند،به رد پاي زخم ها

دلم مثل نفسهايت، گرفته است...

انگار دريا،دل به رودي مي سپارد/ برسينه اش،وقتي سرم را مي فشارد/ بابا!دلم مثل نفسهايت،گرفته است اما خجالت مي كشم،باران ببارد

جان عاشق به ديدنش صدبار، قامت شوق را، دو تا مي كرد...

یك نفر از كرانه اي مبهم، عاشقانه مرا صدا مي كرد/ نغمه ي آشنا و پر مهرش، مثل خون، در دلم شنا مي كرد/ گر چه در مبهمي مه آلود، مانده بودم غريب و سردرگم/ او مرا با طنين تبناك اش، از حضور خود، آشنا مي كرد

جرعه جرعه،زندگي نوشيده ام از جام مرگ

آتش خاموش را،خاكستري جا مانده ام / شعله آهنگم،ولي از شعله ها جا مانده ام / ريشه ام در آب مي نوشد،سموم درد را/ خنده ي زردم،كه در آغوش گل،جا مانده ام

درخت،فصل خزان هم،درخت مي ماند...

اگر چه شمعي و از سوختن، نپرهيزي/ نبينمت كه غريبانه، اشك مي ريزي/ بخند!گر چه تو با خنده هم،غم انگيزي

اي پيكرت،محراب زخم يادگاري ها!

بايد بگويم با تمام شرمساري ها/ چيزي نمي فهمند از بوران،بهاري ها/ اي گرد باد وموج و رود و باد وبارانها!/ اي پادشاه سرزمين بي قراري ها!

نامت آهنگ بلوغ ملكوت است...

روز ميلاد،سرشانه ي تو،خال افتاد/ مادرت خنده زنان گفت:كه اقبال افتاد/ عشق،همراه تو باليد ولي ساعت وصل

خاكسترم را جشن مي گيرند...

بر گامهاي خسته مي خندند،نمناكي لبهاي تاولها/ زنجير مي غلطيد ومي پوسيد،در انزواي خشك مفصلها/ اين كفشهاي كهنه مي دانند،من با صداي مرگ،رقصيدم
طراحی و تولید: ایران سامانه