خاطرات شهدای فارس - صفحه 12

آخرین اخبار:
خاطرات شهدای فارس
خاطره خودنوشت شهید کردگاری«3»

5 ساعتی که تبدیل به سه روز انتظار شد

شهید «محمدرضا کردگاری» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «حدود ساعت يک ربع کم بود که اراده ی خدا به آن شد که ما حرکت کنيم و ما از گل بيرون آمديم همه خوشحال شدند چون ناخدا می گفت حدود 5 ساعت ديگر به آبادان می رسيم ولی افسوس که...» متن کامل قسمت سوم خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهید کردگاری«2»

بازی سرنوشت | کشتی که به گل نشست

شهید «محمدرضا کردگاری» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «اکنون با اتوبوس شرکت واحد که مخصوص شهر است عازم ماهشهر هستيم. در راه پنچر کرديم و ساعت ها دورتر از بقيه رسيديم و...» متن کامل قسمت دوم خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهید اسماعیل تقوا «4»

بعثی‌ها را به آتش کشیدیم

شهید «اسماعیل تقوا» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «برادران پاسدار ما را به پشت خاکریز بردند و تفنگ هایمان را امتحان کردیم و کلاه و لباس و تفنگ و بعد پشت خاکریز چند نفر از بچه ها و...» متن کامل قسمت چهارم خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهید اسماعیل تقوا «3»

خمپاره‌ای که عمل نکرد

شهید «اسماعیل تقوا» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «در این هفت روز ما حدود 14 مزدور بعثی را که کشته شده بودند زیر خاک کردیم و...» متن کامل قسمت سوم خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهید اسماعیل تقوا «2»

خودروهای سوخته‌ی بعثی‌ها

شهید «اسماعیل تقوا» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «با خودرو IFA ما را به نخلستان ها و بالاتر از آن ها بردند ولی ما نمی دانستیم کجاست ولی در راه جنازه های بعثی ها و خودروهای سوخته و...» متن کامل قسمت دوم خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

مادرم من دیگر رفتنی هستم

شهید «اسماعیل تقوا» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «روزی که ما ثبت نام کردیم و می‌خواستیم به جبهه برویم، با نارضایتی مادرم روبرو بودم ولی خودم یک کاغذ برداشتم و...» متن کامل قسمت اول خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهيد حميد شبانپور«2»

شوخی یک رزمنده با دشمن بعثی

شهيد «حميد شبانپور» در خاطره ای می نویسد: «خانواده عزیز دو تا جوک برايتان می نويسم. چند شب قبل، چند نفر از برادران می روند که مين های بعثی را خنثی کنند. وقتی به ميدان مين می رسند...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

یلدا با 13 روز تاخیر

همسر شهید محمد جواد روزیطلب در خاطره ای می گوید: «پدرم شب یلدا یک هندوانه بزرگ برایم خرید و به خانه آورد. اما یلدا بی حضور حاج جواد و آن صورت شاد و لب های خندان و شوخی های شیرینش لطفی نداشت...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

آخرین فشنگ / خاطره ای از شهيد محمد محسن روزيطلب

محمدمحسن سیزده سال بیشتر نداشت که برای دفاع از اسلام و میهن راهی جبهه های نور علیه ظلمت شد. هرچه به او می گفتند : " فعلا نرو، تو هم اکنون کم سن و سالی و برادرت هم تازه شهید شده است"،می گفت...
خاطره ای از شهید محمد قلی احمدخسروی؛

امداد غیبی / کبوتر سفید

با صدای خمپاره های عراقی ها،همگی از خواب بیدار شدیم و اسلحه ها را برداشتیم و به حالت آماده باش به انتظار نشستیم. در همین حین کبوتر سفیدی در نزدیکی ما نشست...

خاطره خودنوشت شهيد ساتيار لطفی (2) / عملیات والفجر

تازه از مرخصي شهرستان برگشته بودم که در شهر انديمشک که به يکي از سربازان برخوردم و از حال بچه ها و از حمله پرسيدم و خبر حمله را به من داده با هم به حمام رفتيم و به منطقه آمدم وقتي رسيدم بچه ها همه از حمله حرف مي زدند...

سنگر مستقل / دو خاطره از شهيد عليرضا کيهانپور

حاشیه ی اردوگاه را که نگاه می کردی سنگری کوچک در قاب چشمانت شکل می گرفت.هر بیننده ای توجهش به آن سنگر کوچک جلب می شد و اگر به سمت آن سنگر می رفتی و به داخل آن سرک می کشیدی ، علیرضا را می دیدی که با خدای خودش خلوت کرده.

جنگ در همین حوالی / خاطره ای از شهید علیرضا کیهان پور

رو به من کرد و پرسید: موافقی گشتی همین اطراف بزنیم؟ سر تکان دادم و هر دو از سنگر بیرون آمدیم . برطرف سنگر مستقل رفتیم. رو به من کرد و گفت: همین جا باش الان میام.
خاطره ای از شهید هاشم اعتمادی

ماجرای شنود و فرمانده گردان

یکی از همرزمان شهید هاشم اعتمادی در خاطره ای می گوید: «عملیات والفجر هشت به مرحله حساسی رسیده بود. فرمانده لشکر باید آخرین دستورات را به گردان عمل کننده می رساند اما شنود عراقی آمده بود روی خط بی سیم فرمانده و...» خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد دنبال کنید.
به نقل از مادر شهید

خاطره ای از شهید سید خدابخش موسوی «1»

مشغول نماز که می شدم پشت سرم می ایستاد و گوش می داد و اگر دعایی می کردم، می گفت: (( مادر، ما هر چه داریم از شما داریم))
خاطره ای از زبان همسر شهید محمد کهدوئی/شهید شاخص فارس

خاطره ای از زبان همسر شهید؛ انتظار شهادت

زمانيکه که ما به گلزار شهداء مي رفتيم مي ديدم که خيلي سر خاک مي نشيند و صحبت ميکند هر چه به او مي گفتم تو اينقدر مي نشيني چي مي گي مي گفت بعداٌ مي فهمي که بعد از شهادت متوجه شدم که او براي اينکه شهيد شود از برادرم مي خواست که پيش خدا او را وساطت کند...

خاطره ای از شهید نجفعلی اکبری باصری از زبان پدر شهید

بعد از برگزاری نماز مغرب و عشا به نیایش پرداختیم . حال و هوای معنوی زیبایی فضا را پر کرده بود .آن گاه دعای توسل خواندیم و از یکدیگر حلال بودی طلبیدیم . پس از طلب شفاعت ، در یک ستون به سمت خطوط و مواضع دشمن بعثی به راه افتادیم .

شهید حاج مختار اشرف ، به روایت خواهر شهید

یک لحظه متوجه شدم که تعداد زیادی از عراقی ها به سمت ما در حرکتند . من آخرین نفر بودم و همه ی رزمندگان به عقب باز گشته بودند

خاطره ای از شهید امان اله عباسی

نوری عجیب از شیشه ها وارد می شد و ان چنان شدیدو خیره کننده بود که من در جای خود خشکم زده بود . مات و متحیر می دیدم که نور وارد شد و روی دیوار اتاق قرار گرفت .

خاطراتی از شهید مرتضی جاویدی(فرمانده گردان فجر)

ببخشین می دونی فرمانده گردان فجر را کجا می شه پیدا کرد؟جـوان لبخند زد وبا انگشت اشاره به داخل چاه کرد!-قربان ،ته همین چاه!
طراحی و تولید: ایران سامانه