روایت دوم از مجموعه روزه داران شهید؛
«طاقتم طاق شده بود. یاد لبهای خشکیده فرزانه و عطشی که امانش را بریده بود، آتشم زده بود. مدام فریاد می زدم و بر سر و صورتم می زدم و سراغ فرزانه را می گرفتم. هر چه می گفتند توی بیمارستان است، باورم نمی شد. گفتم: «اگه بیمارستانه، دِ منو ببرید پیشش! کدوم بیمارستانه! کدوم بیمارستانه که منو نمی برید! من می دونم دخترم شهید شده! من می دونم فرزانه ام رفت! فقط تو رو خدا منو ببرید بهش آب بدم! ببریدم لبهای خشکشو تَر کنم! دخترم تشنه بود! و میدانم تشنه شهیده شده!...» در ادامه متن خاطره این شهید والامقام را از زبان مادرش در نوید شاهد بخوانید.