«در اوج گرما و شرجی های دزفول، بعد از اذان صبح می رفت سر کار بنایی و کارگری تا اذان ظهر. گاهی می دیدم از عطش له له می زند. برای نماز که می آمد مسجد، رنگ به رخساره نداشت از تشنگی. اما آرام لبخند می زد و دهانش را روبروی کولر آبی مسجد باز می کرد تا شاید قدری تشنگی کمتر به وجودش پنجه بکشد...» در ادامه متن خاطره این شهید والامقام را از زبان دوستش در نوید شاهد بخوانید.