خاطرات شفاهی والدین شهدا
مادر شهید «سید حسن ولی حسینی» میگوید: وقتی رسیدم پیش جنازه پسرم اول یه دور دورش چرخیدم. پیش سرش نشستم و زانو به زمین گذاشتم و گفتم پسرم؟! تو زن نداشتی، بچه نداشتی، نامزد نداشتی، تو هیچ کسی را نداشتی، تو که آنقدر عاشق کبوتر بودی. کبوتری که تو دست راستم بود گذاشتم رو دلش، دیدم کبوتر گردنش کج شد. کبوتر سفید با دیدن پیکر غرق به خون صاحبش بر روی جنازه شهید جان داد.