همرزم شهید «غلامعلی مهران زاده» میگوید: «برای رفتن غلامعلی صندلی جلو نشست و برای برگشت هنگام غروب من جلو صندلی وانت نشستم به او گفتم: «غلامعلی بیا جلو بنشین» گفت: «نه نوبت من است که عقب بنشینم» گفتم: «بیا با تو کار دارم.» آمد و صندلی جلو کنار من نشست، تقریبا تمام مسیر خرمشهر تا پادگان حمید با هم صحبت کردیم. حدود ۸ کیلومتر مانده به محل استقرارمان گفت: «صبر کن من میروم عقب مینشینم گفتم: «رسیدیم نمیخواهد» گفت: «نه این طور درست نیست نوبت من است که عقب بنشینم.»