آن روز مشهد حال و هوای دیگری داشت. شهر پر شده بود از تصاویر چند شهیدی که قرار بود تشییع شوند. با یک نگاه به تصاویر آنان و چشمان بادامی این دو شهید می شد حدس زد کار اتباع کشور همسایه یعنی افغانستان هستند.
پشت کامیون پر از نیرو بود. حاج علی از کامیون بالا رفت و به زور خودش را بین دیگران جا داد . چاره ای نبود خواسته بودیم زرنگی کنیم، ولی حالا اصلاُ جا گیر نمی آوردیم!
تمام بدنش آثار شکنجه بود. آثاری بود به جامانده از زندانهای ساواک. سال 58 و از روز اول درگیریهای کردستان به مریوان آمد. فرماندهی سپاه آنجا را به عهده گرفت.
کتاب «منتظر یوسف باش» به قلم سیده نسا هاشمیان از سوی نشر شاهد منتشر شده است.
این کتاب راوی خاطرات نویسنده و همسر شهیدش در دوران زندگی خودش از تولد تا زندگی با همسرش از قبل و بعد از جنگ است.
شهید حمید رشیدی فرزند نعمت اله هجدهم بهمن ماه سال یکهزار و سیصد و چهل در شهر تهران دیده به جهان گشود و در هفدهم آذر ماه سال 1360 به فیض شهادت نائل آمد و اکنون پیکر پاک شهید در قطعه 24 بهشت زهرا (س) آرمیده است.
سالهای اول دهه پنجاه را فراموش نمی کنم. مسابقات قهرمان کشتی جوانان بود. ابراهیم در اوج آمادگی به سر می برد. وزن هفتاد و چهارکیلو. در مسابقات قهرمانی تهران همه حریفان را از پیش رو برداشت. بیشتر آنها را با ضربه فنی!
خاطرات خانم فرشته عزيزگورك، فرزند شهيد عزيز عزيز گورك
گفتم بابا چه خبر شده؟ آرام دستهاي كوچكم را در دستهاي خود گرفت و
گفت: ببين دخترم، خدا بعضي از بنده هاي خوب خودش را پيش خودش مي برد. باباي فاطمه هم رفته پيش خدا.
امروز یک شهید از گردان 101 بنام علی مولوی از جبهه که 35 دقیقه پیش بوسیله ترکش خمپاره شهید شده بود آوردند تا شب اتفاقی نیفتاد فقط برج غروب یک سرباز عراقی را که به دست نیروهای انقلابی اسیر شده بود دیدم.
از مسئولين دلسوز خواهش دارم تمام عملكردهاي عملياتي را به صورت ريز جمع آوري كنند و آن روزهاي سخت و آن گرماههاي تابستان جنوب و جنوب غرب و آن سرماهاي كردستان، آن تشنگيها و آن گرسنگيها كه امروز خيلي ها فراموش كرده اند را به نسلهاي آينده منتقل كنند.
با شهید بروجردی در پادگان آموزشی آشنا شدم. 21 تیر سال 58 از سعدآباد به پادگان ولی عصر (عج) آمدم. ایشان آن جا فرمانده جنگ بود. تازه ساماندهی کرده بود. آسایشگاه هاو انبارها همه ولو بود. هر کس لباسی به اندازه تن خود بر می داشت. ایشان لباس پلنگی پوشیده بود و روی شلوار انداخته بود. بچه های تهران می خندیدند.
خدا را شاهد می گیرم که از حضور قلب او در نماز و اهمیت به نماز اوّل وقت، لذت بردم. سردار شهید حمیدرضا نوبخت سالها بعد در هجدهم فروردین ماه سال1366 در عملیات کربلای هشت به سجده خون نشست.
علی که از حرکات حاج حسین(بصیر) متعجب شده بود، مقابلش ایستاد و گفت: حاج آقا! این جا خداوند نماز اوّل وقت را واجب نکرده که شما برای خواندن نماز عجله می کنید؟
شهید فولادی سرش را بالا آوردو با چشم های خیس گفت: من نمی توانم خواسته ی این مرد رو برآورده کنم. گریه ام برای اینه که در برابر خواسته ی این بنده ی خدا ناتوانم.