خواهر شهید - صفحه 2

آخرین اخبار:
خواهر شهید
خواهر شهید حسن باقری در گفتگو با نوید شاهد:

زدم زیر گریه؛ گفت نمی دانی شهید شدن چه خوب است/ مثل یک نور از بغلم پر کشید

خواهر شهید می گوید: یادم می آید روزی که حسن زخمی شده بود و او را به بیمارستان آوردند، من با دیدنش روی تخت بیمارستان پقی زدم زیر گریه. با همان لحن صمیمی رو کرد به من و گفت: «نمی فهمی دیگه، نمی فهمی که من اگر شهید می شدم چقدر خوب بود. نمی دانی شهادت چقدر خوب است.»
در گفتگو با نوید شاهد؛

خواهر شهید ه مکرمه حسینی: شهید محسن حججی الگوی مکرمه بود/ خواهرم آرزو داشت حاج قاسم را ببیند

ملیکا حسینی خواهر شهید ه مکرمه حسینی با بیان اینکه شهید حججی الگوی خواهر شهید م بود، گفت: مکرمه آرزو داشت شهید سلیمانی را در زمان حیاتشان ببیند اما بعد از شهادت ایشان به سمتی رفت که بتواند در راه او باشد با خدمت به زوار او در این راه خدمت کند.
خاطره‌‌ای از شهید «محمد ناجی»

پیش‌بینی شهید از آخرین دیدار

خواهر شهید تعریف می‌کنند: در این دیدار، شهید به خانواده گفت که ممکن است این آخرین دیدارش باشد و دیگر بازنگردد. همان‌طور که خودش پیش‌بینی کرده بود، این دیدار آخرین دیدار بود.
خاطره‌‌ای از شهید «محمدزمان آشوری»

قولی که در جبهه جا ماند

خواهر شهید تعریف می‌کند: یک روز نامه‌ای از او به دستمان رسید. در نامه نوشته بود؛ غصه نخورید، حالم خوب است و به زودی برمی‌گردم. او گفته بود که برمی‌گردد، اما هرگز به وعده‌اش عمل نکرد.
خاطره‌‌ای از شهید «یوسف دقت»

مجاهد پرتلاش

خواهر شهید تعریف می‌کند: چهارده ساله بود که به عضویت گروه‌های انقلابی در آمد و فعالیت‌های سیاسی‌اش را آغاز کرد. در کنار فعالیت‌های فرهنگی و سیاسی دیگرش در روزنامه جمهوری اسلامی مشغول به کار شد، سال 1358 به عضویت سپاه پاسداران در آمد.
خاطره‌‌ای از شهید «غلامعباس آتش‌دهقان»

شهیدی که دفاع از وطن را به ادامه تحصیل ترجیح داد

خواهر شهید تعریف می‌کند: به شهید گفتم؛ غلامعباس! برگرد... هنوز وقت داری... بیا با هم به دبیرستان برویم، درس بخوانیم، دیپلم بگیریم اما غلامعباس مرغش یک پا داشت و گفت؛ تو برو! زمانی که جنگ تمام شد من هم ادامه تحصیل می‌دهم.
خاطره‌‌ای از شهید «احمد مجرد»

من به زنده بودن برادر شهیدم ایمان دارم

خواهر شهید تعریف می‌کند: همیشه احمد را در خواب می‌دیدم، با روی باز و چهره‌ای نورانی، کنارم می‌نشست و راهنماییم می‌کرد. می‌گفت؛ از رحمت خدا ناامید نشوید و بعد راه حلی برای مشکل پیش آمده پیدا می‌کرد و می‌رفت. من ایمان دارم که برادرم زنده است و شاهد اعمال ماست.
خاطره‌‌ای از شهید «حسین دهقانی سیاهکی»

می‌خواهم برای حفظ اسلام در راه خدا خون بدهم

مادر شهید تعریف می‌کند: پسرم همیشه می‌گفت؛ من باید بروم و برای حفظ اسلام در راه خدا خون بدهم. آن‌هایی که به جبهه رفته‌اند هم مانند من پدر و مادری داشتند و من خونم رنگین‌تر از دیگران نیست، باید از میهن خود دفاع کنم.
خاطره‌‌ای از شهید «علی موتمنی احمدی»

کنار مزار شهدا نشست و گفت؛ چه خوب است اینجا بخوابم

خواهر شهید تعریف می‌کند: پای راستش شکسته بود، یک روز بهم گفت بیا برویم به اطراف روستا سر بزنیم، وقتی با هم رفتیم، کنار مزار شهدا  نشست، پایش را دراز کرد و گفت چه خوب است که اینجا بخوابم...
خاطره‌‌ای از شهید «مهدی حیدری‌پور سرخایی»

اهمیت ویژه برای انجام فرائض دینی در رفتار شهید «حیدری‌پور»

خواهر شهید تعریف می‌کند: همیشه یک دفترچه همراهش بود که در آن تمام نمازهایی که نخوانده بود را می‌نوشت تا با نگاه کردن به آن به یاد آورد که چه نمازی را نتوانسته بخواند.

جبهه برایش همانند مکه بود

خواهر شهید «قاسمعلی حسن پور» می‌گوید: هر وقت به جبهه می‌رفت بسیار خوشحال بود انگار می‌خواست به مکه برود با او روبوسی کردم و شهید می‌گفت: چرا هر وقت من می‌روم با من روبوسی می‌کنید من خجالت می‌کشم.
خاطره‌‌ای از شهید «غلامرضا سهرابی»

شهید انقلابی

خواهر شهید تعریف می‌کند: یک روز که به خانه آمده بود متوجه شدیم که دست و صورتش سوخته است وقتی ماجرا را پرسیدیم فهمیدیم که او در حال ساخت کوکتل مولوتوف جهت حمله به رژیم طاغوت زخمی شده است. گاهی اوقات مادرم...
خاطرات/

از مادر شهیدان خجالت می‌کشم

خواهر شهید «حافظ نوری» می گوید: برادرم به مادرم گفته بود که از مادر شهیدان خجالت می‌کشم که چرا شهید نمی‌شوم. او واقعا عاشق شهادت بود.
خاطره‌‌ای از شهید «سید عبدالحسین عمرانی»

شهیدی که جبهه از او عارف و زاهد ساخته بود

خواهر شهید تعریف می‌کند: جبهه، اخلاق سید عبدالحسین را تغییر داد، نگاهش که می‌کردم لذت می‌بردم. جبهه از او عارف و زاهد ساخته بود. بعد از شهادتش، سید عبدالرضا حدیث قدسی نشانم داد و ...
گفتگو با خواهر شهید به مناسبت هفته دفاع مقدس

دفاع مقدس، درس آزادگی و خداباوری بود

سمیه حسینیان گفت: دفاع مقدس در واقع درس آزادگی و خداباوری را به مردم آموخت که چگونه می‌توان با خداشناسی و توکل بر خدا، بر همه دشمنان پیروز شد.
خاطره‌‌ای از شهید «حاجی کریمی»

درخواست یک شهید: پس از شهادتم لباس سیاه نپوشید

خواهر شهید تعریف می‌کند: شهید به من گفت؛ مرگ و زندگی دست خداست ولی دوست دارم اگر شهادت قسمتم شد شما لباس سیاه نپوشید و سوگواری نکنید.
خاطره‌‌ای از شهید «شهریار اشکانی»

آرزو داشت مثل امام حسین(ع) شهید شود

خواهر شهید تعریف می‌کند: «همیشه می‌گفت؛ دوست دارم به کربلا بروم، عشق عجیبی به اهل‌بیت(ع) به ویژه امام حسین(ع) داشت. دوست داشت مثل امام حسین(ع) به شهادت برسد و در آخر هم به آرزویش رسید.»

انس و علاقه عجیبی نسبت به خدا داشت

خواهر شهید «روح الله حبیبی گوفلی» می‌گوید: انس و علاقه عجیبی نسبت به قرآن، نماز و ذکر و یاد خدا داشت گویی که می‌دانست قرار است به خدا بپیوندد.

خاطرات/ کیفی که بوی خاک می‌داد

خواهر شهید «نقی رستم زاده ورزی» می‌گوید: برادرم نقی هر موقع از جبهه بر می‌گشت می‌گفت: «خواهر لباس هایم را می‌شویی؟» وقتی سر کیف شهید می‌رفتم بوی خاک، بوی شلمچه، بوی خون شهیدان جبهه را می‌داد.
خاطره‌‌ای از شهید «فریدون انصاری»

شهید 17 ساله‌ای که به فوتبال علاقمند بود

خواهر شهید تعریف می‌کند: «برادر شهیدم و برادر بزرگترم علاقه بسیار زیادی به فوتبال داشتند و می‌خواستند به استادیوم بروند ولی مادرم چون آن‌ها را زیاد دوست داشت نمی‌گذاشت به جاهای شلوغ بروند برای همین با رفتن آن‌ها مخالفت کرد ولی...»
طراحی و تولید: ایران سامانه