خاطرهاي كوتاه از زبان مادرش: زماني كه او در دبيرستان درسميخواند، يك كاپشن و يك كفش برايش خريديم. بعد از دو هفته كه او بهمرخصي آمد، نه آن كفش در پايش بود و نه آن كاپشن در تنش از اوپرسيديم كه چرا كاپشن و كفش خود را نپوشيدي؟ گفت جنگزدهاي را ديدم كهبيشتر از من نياز به آنها داشت. بنابراين، آنها را به او هديه دادم.