زندگینامه شهيدمطلب داودپور
شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۰۸:۴۰
خاطرهاي كوتاه از زبان مادرش: زماني كه او در دبيرستان درسميخواند، يك كاپشن و يك كفش برايش خريديم. بعد از دو هفته كه او بهمرخصي آمد، نه آن كفش در پايش بود و نه آن كاپشن در تنش از اوپرسيديم كه چرا كاپشن و كفش خود را نپوشيدي؟ گفت جنگزدهاي را ديدم كهبيشتر از من نياز به آنها داشت. بنابراين، آنها را به او هديه دادم.

شهيد مطلب داودپور در سال 1340 در خانوادهاي مذهبي در روستاي هندخاله از بخشتولمات شهرستان صومعهسرا ديده به جهان گشود. دوران ابتدائي را درمدرسه شهيد نامجوي هندخاله گذراند ولي به علت نبود مدرسهراهنمايي درهندخاله با تني چند از همكلاسيهاي خود به شهر انزلي رفت و در آنجا بهادامه تحصيل پرداخت.
دوران دبيرستان را نيز در همانجا در رشته اتومكانيك به پايانرساند. او از استعداد و هوش بالقوهاي برخوردار بود. و هرگز عمر خود رابيهوده صرف نكرده نه تنها خود، راه هدايت را پيدا كرد و در آن حركت نمودبلكه چند تن از دوستان را نيز با خود همسفر كرد.
در تشكيل انجمن اسلامي محل، نقش بسيار مهّمي داشت. در تشكيلپايگاه بسيج نيز فعاليت زيادي داشت و در اكثر راهپيماييهاي اوايل انقلابشركت مينمود.
زماني كه رهبر كبير انقلاب از فرانسه به ايران ميآمدند، ايشان نيزخود را به تهران رساندند و با مردم پايتخت در آن استقبال تاريخي ورود امامبه ميهن اسلامي شركت كردند. اين شهيد گرامي چون معتقد بود؛ ما سربازاناسلام هستيم و الآن بهترين زمان خدمت به دين است، در پاييز سال 1360 بهخدمت مقدّس سربازي روي آورد.
او دوران آموزش سربازي را در شهر كرمانشاه گذراند و چون اصرارداشت كه هميشه بايد در خط مقدم جبهه خدمت كند، ماهها در خط مقدمجبهه (بازيدراز) به خدمت مشغول شد تا اين كه به مقصود خود رسيد. اگرچه تاكنون پيكر پاكش به آغوش پدر و مادر برنگشته امّا خانواده اوخوشحالند كه او به آرزويش كه شهادت در راه خدا بود، رسيده است.
زماني كه رهبر كبير انقلاب از فرانسه به ايران ميآمدند، ايشان نيزخود را به تهران رساندند و با مردم پايتخت در آن استقبال تاريخي ورود امامبه ميهن اسلامي شركت كردند. اين شهيد گرامي چون معتقد بود؛ ما سربازاناسلام هستيم و الآن بهترين زمان خدمت به دين است، در پاييز سال 1360 بهخدمت مقدّس سربازي روي آورد.
او دوران آموزش سربازي را در شهر كرمانشاه گذراند و چون اصرارداشت كه هميشه بايد در خط مقدم جبهه خدمت كند، ماهها در خط مقدمجبهه (بازيدراز) به خدمت مشغول شد تا اين كه به مقصود خود رسيد. اگرچه تاكنون پيكر پاكش به آغوش پدر و مادر برنگشته امّا خانواده اوخوشحالند كه او به آرزويش كه شهادت در راه خدا بود، رسيده است.
خاطرهاي كوتاه از زبان مادرش: زماني كه او در دبيرستان درسميخواند، يك كاپشن و يك كفش برايش خريديم. بعد از دو هفته كه او بهمرخصي آمد، نه آن كفش در پايش بود و نه آن كاپشن در تنش! از اوپرسيديم كه چرا كاپشن و كفش خود را نپوشيدي؟ گفت جنگزدهاي را ديدم كهبيشتر از من نياز به آنها داشت. بنابراين، آنها را به او هديه دادم!
نظر شما