بعد از سه چهار روز تازه به فكر افتاديم بپرسيم بقيه كجا هستند. دم غروب بودكه احمد را ديدم. سوار بر موتور پرشي با سر باند پيچي شده لباس خاكي و بيسيم چي كه او را سفت چسبيده بود تا در دست اندازها نيفتد. آن اولين ديدار هيچ وقت ازيادم نمي رود با سر و صورتي خاك آلود و باند جنگي بر سر لبخندي زد و گفت «غريبان اين بيابان .