«غریبان این بیابان» خاطره احمد دهقان از سردار احمد کاظمی
نوید شاهد: احمد دهقان نوجوان شانزده ساله بسيجي تهراني است كه با آغاز جنگ تحميلي، همراه تعدادي از هم كلاسي هاي خود داوطلبانه به جبهه خرمشهر اعزام شد، تا در عمليات آزاد سازي اين شهر حضور داشته باشد. ستاد پذيرش نيروهاي داوطلب مستقر در منطقه در شب عمليات بيت المقدس او را به تيپ نجف اشرف كه همه بچه هاي آن اصفهاني بودند معرفي كرد، و اولين بار آنجا با احمد كاظمي آشنا شد. همان شب گردان يكم اين تيپ روانه عمليات شد و بعد مرحله دوم و سوم عمليات آغاز شد. احمد دهقان در اين روايت خاطرات خود را با سردار احمد كاظمي چنين شرح داده است.
به گمانم شب 21 ارديبهشت سال 1361 بود. هوا كه تاریك شد جيره هاي جنگي را تقسيم كردند. فشنگ و موشك آر. پي. جي هفت و کيسه امداد ريختند وسط و گفتند هركسي هرچه كم دارد بردارد. وقتي به مرز رسيديم گردا نمان نصف شد. زيرا چند تا از بچه هاي مدرسه شهيد و مجروح شده بودند. بعد تعدادي از بچه هاي زنجان را قاطي گردان مان كردند و دوباره سازماندهي شديم براي مرحله بعدي عمليات. پشت خاكريز دوم به خط شديم. آن دسته از بچه ها كه از عمليات قبلي زنده مانده بودند، پشت سر هم رديف شدند، تا همديگر را گم نكنند. شايد همه مي دانستند كه باز هم چند نفري از جمعمان كم مي شوند و مي خواستند اين دم آخري با هم باشند.
فرمانده گروهان ايستاد روي خاكريز و گفت پياده مي رويم تا خط اول و منتظر مي مانيم تا همه نيروها برسند. بعدش مأموريت داريم يک کيلومتر از دژ مرزي جلو برويم و بپيچيم به سمت چپ و دشت را پاك سازي كنيم و حركت كنيم به سمت شلمچه. ستون از خط دوم راه افتاد و گاه كه منوري در آسمان مي ترکيد ستون آدم ها را مي شد ديد كه مثل مار در سايه سكوت مطلق به سوي
خط مقدم حركت می کردند. گاهي چراغ كوچک شان را روشن مي کردند تا جلوشان را ببينند و بارشان مهمات و غذا و تداركات جنگ بود. رسيديم به خط مقدم. نيروهايي كه از صبح به پاتك دشمن جواب مي دادند، خسته و بي جان افتاده بودند ته سنگرها. گاه يکيشان خسته نباشيد مي گفت. همه جا آرام بود. گاهي از فاصله دور خمپار هاي شلیک ميشد و پشت خاكريز مي ترکيد. هنوز نفسمان جا نيامده بود كه دستور حركت دادند. برخاستيم و ستون در دشت جلو رفت و من دل توي دلم نبود تا تيري شليک شود و آن سكوت زجرآور را بشكند. جمال رحمتي پشت سرم مي آمد و هر از چند گاه با صداي خفه م يپرسيد چرا شروع نميكنند؟ نمي دانم اين انتظار چه قدر طول كشيد، كه یکی از اول ستون آرام گفت بچرخيد به چپ!.
چرخيدم و دشت بان راه افتاديم به سويي كه گفته بودند نامش شلمچه است. اول آرام آرام رفتيم و بعد گام ها ناخود آگاه تند شد، و در آخر شروع كرديم به دويدن كه یك باره زمين و زمان لرزيد و آسمان ترك برداشت. اولين فريادها مال كساني بود كه تيرهاي مسلسل هاي سنگين به آ نها خورد و پرتشان كرد عقب. همه جا سرخ شد. گلوله هاي رسام انگار كه مسابقه باشد از رو به رو به سويمان هجوم آوردند. ستون اول ماند. چند نفر غرق خون افتادند زمين. بعد آنهايي كه سالم بودند برخاستند. در ميان نور منورها تا آنجا كه چشم كار ميكرد صدها نفر را ديدم كه اسلحه در دست گرفته اند و مي دوند. من هم برخاستم. جمال رحمتي هم برخاست و دويديم به سوي آنهايي كه ما را زير آتش گرفته بودند.
عراقي ها سر مسلسل هاي ضد هوايي را پا يين گرفته بودند و به سويمان شليک ميكردند. جاي ماندن و درنگ كردن نبود. ريختيم بر سرشان و هر كس نارنجكي حواله تيرباري كرد. بعد جنگ در آن جايي كه ما بوديم فروكش كرد. فرمانده جمعمان كرد و گفت به ستون شويم و برويم به سوي شلمچه. در كنار دژ مرزي راه افتاديم. آن جلوتر ضد هوايی ها همچنان نعره مي كشيدند و صداي الله اكبر بسيجي ها بلند بود. بقيه گردان ها و تيپ ها هنوز درگير بودند. هر چند جنگ در آن جايي كه ما بوديم پايان يافته بود.
ستون راه افتاد و ما هر كدام به دنبال دوستان خود بوديم. هر كسي براي ديگري تعريف مي كرد كه چه ديده و كدام یك از بچه ها وسط دشت تير خورده. جلو رفتيم و ديديم كه چه محشري به پا شده. ضد هوايي هاي دشمن، گردان هاي جلويي را زير رگبار گرفته بودند، و پيکر شهدا و زخمي ها در كنار دژ پراكنده شده بودند. امدادگرها رفتند سر وقت تيرخوردگان و ما از ميان جنازه ها گذشتيم. نزديک صبح دستور آمد سنگر بكنيد. در آن واويلا، بچه هايي كه همديگر را مي شناختند سعي كردند. یكجا جمع شوند و سنگر بكنند. من و جمال همسنگر شديم و گاه او ميکند و خسته كه مي شد من با سر نيزه مي افتادم به سنگر كندن.
سنگرها را كنديم و تازه وقت پيدا كرديم نگاهي به دور و بر بيندازيم و ببينيم چه خبر است. از گروهاني كه روز اول وارد عمليات شد، فقط هشت نفر مانده بود. تانكي هم شايد پنجاه متر جلوتر آتش گرفته بود و گلوله هاي داخلش يکي يکي شروع كردند به تركیدن. داخل سنگر پناه گرفتم و نشسته نمازم را خواندم. كم كم خوابم برد تا وقتي كه آفتاب زد و چشم باز كردم، جمال نبود.
جمال زودتر از من دوستانش را پيدا كرد. آتش خمپاره و گلوله مستقيم تانك هاي عراقي كه شروع شد برگشتيم توي سنگر. جنگ و درگيري سه چهار روز ادامه داشت. در آن مدت هيچ كس را نداشتيم كه به ما سر بزند يا دستور بدهد. اصلا به فكرمان هم نرسيد كه بپرسيم بقيه كجا هستند؟
كاري هم به آقا بالا سر نداشتيم. سه مرحله عمليات كرده بوديم و كارمان را بلد بوديم. غذا و خورد و خوراكمان را از ماشين هاي عبوري يا ارتشي هايي كه در كنار دژ سنگر داشتند مي گرفتيم. بعد از سه چهار روز تازه به فكر افتاديم بپرسيم بقيه كجا هستند. یكي از ارتشي هايي كه به نظرم فرمانده اي بود گفت: احمد كاظمي فرمانده تيپ مان روزي دو سه بار اين خط را مي رود و مي آيد. بايد از او بپرسيم كه چه كار كنيم؟
وقتي گفتيم او را نمي شناسيم گفت: وقتي آمد نشان مان ميدهد. دم غروب بود كه او را ديدم. سوار بر موتور پرشي با سر باند پيچي شده لباس خاكي و بيسيم چي ايكه او را سفت چسبيده بود تا در دست اندازها نيفتد. جلويش را گرفتيم. هشت نفري دورش كرديم و گفتيم كه اينجا غريب مانده ايم. تا ماجرايمان را شنيد خنديد و از موتور پياده شد و گفت: بچه هاي تيپ براي بازسازي رفته اند عقب پايگاه. كنارمان ايستاد به صحبت و از یكي از بچه ها كه نخودچي و كشمش دستش بود، چند دانه گرفت و خورد و شوخي كرد و به غريبي مان ميان واحدهاي ديگر خنديد. اين اولين ديدارم با احمد بود. گفت وسايلمان را آماده كنيم و مي رود يک ماشين مي فرستد دنبال مان. هوا تاريک شده بود كه ديديم یك وانت از سر خاكريز مي آيد و یكي بلند فرياد ميزند: بچه هاي تيپ نجف... جا مانده هاي تيپ نجف...
سوار ماشين شديم و یک راست آمديم به دانشگاه جندي شاپور. كلاس ها و چادرهاي وسط محوطه پر بود. يکي آمد سراغمان و با لهجه اصفهاني گفت: حاج احمد گفته يك چادر و لباس نو و پتو و غذا تحويلمان بدهد. او ادامه داد: حمام هم اگر امشب مي خواهيد برويد حاج احمد گفته ماشين در اختيارمان بگذارند. بعد از آن بارها در جاهاي مختلف احمد را ديدم. اما آن اولين ديدار هيچ وقت از يادم نمي رود با سر و صورتي خاك آلود و باند جنگي بر سر و لبخندي توأم با «غريبان اين بيابان .»
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 74