کد خبر : ۶۰۸۴۸۲
۲۲:۴۶

۱۴۰۴/۱۰/۰۷
روایتی از شهیدی غریب؛

عمو حسن چشم به راه دخترانش رفت

شهید نشاسته چی تا آخرین لحظه عمرش دلتنگ دخترانش بود.


به گزارش نوید شاهد همدان، شهدای غریب اسارت به بهترین شکل ممکن غربت، تنهایی، دلتنگی و آزادگی را معنا کردند، چه بسیار شهدایی که در آخرین لحظات عمرشان آرزوی دیدار فرزندان و عزیزانشان را داشتند و با حسرت دیدار مجدد به شهادت رسیدند

سید حسین سیدالموسوی اشکذری از آزادگان استان خراسان رضوی درباره شهید غریب علی اصغر نشاسته چی می‌گوید: 

در عملیات خیبر به اسارت درآمدیم و در موصل ۲ مستقر شدیم. شهید نشاسته چی را در آشپزخانه اردوگاه دیده بودم، هرروز به طبخ غذا می‌پرداخت و ناهار‌ها آشی بی رنگ و مزه به دستور عراقی‌ها می‌پختند.

عراقی‌ها از دادن رُب به آشپزخانه امتناع می‌کردند در حالی که مقداری رُب طعم و رنگ غذا را قابل تحمل‌تر می‌کرد. شهید علی اصغر نشاسته چی در اردوگاه به عمو حسن معروف بود (حسن نام پدرش بود).

او برخی از روز‌ها از آشپزخانه تا انبار می‌دوید، چندتایی قوطی رُب را در بغل می‌گرفت و با سرعت به سمت آشپزخانه فرار می‌کرد، کل مسیر رفت و برگشت او را با کابل می‌زدند ولی او می‌خندید و از اینکه موفق شده غذا را خوش رنگ‌تر کند راضی بود. مدت‌ها گذشت تا اینکه به کمپ ۵ رفتم و از آنجا نیز به موصل ۴ و شدت بیماریم شدت یافت و به بیمارستان موصل برای عمل جراحی منتقل شدم.

 در بیمارستان سالن بزرگی بود که کولری در آن تعبیه شده و سروصدای زیادی تولید می‌کرد و سروصدا اعصاب و روان همه را بهم می‌ریخت. در بیمارستان من، عمو حسن، یک مجروح به نام عمو محمد که او نیز مانند عمو حسن سن و سال زیادی داشت و سیدمرتضی باهم بودیم

عمو حسن و عمو محمد همیشه باهم شوخی می‌کردند و ساعات حضور خود را با شوخی و خنده کوتاه می‌کردند. سیدمرتضی سینه درد زیادی داشت و دستگاه ساکشن در کنارش بود ولی کاری برای تخلیه خلط سینه او انجام نمی‌دادند و من دور از چشم عراقی‌ها به او کمک می‌کردم. 

عمو حسن مشکل معده داشت و قرار بود عمل جراحی انجام دهد، هرشب به او می‌گفتند فردا عمل داری و نباید چیزی خورده باشی و به همین روال چندین روز گرسنه و تشنه روی تخت در انتظار عمل جراحی بود. 

همیشه می‌گفت سیدحسین کاش من زودتر از تو عمل کنم تا تو پرستارم و مراقبم باشی ولی قسمت بر این بود که من زودتر به عمل بروم وقتی از اتاق عمل برگشتم یک روز نمی‌توانستم از تخت پایین بیایم و فردای آن روز به بالای سر هر سه نفرشان رفتم. عمو حسن بعد از من به اتاق عمل رفت و وقتی بازگشت سرم را به وسط آرنجش زده بودند که با تکان دادن دستش، متورم شده و خونریزی می‌کرد، سر و صدا کردم تا عراقی‌ها آمدند و دستش را به لبه تخت بستند و شلنگی که جهت خروج عفونت به داخل شکمش متصل بود را بی قاعده و الکی درون شکمش گذاشته بودند. 

بعد از چند ساعتی تحمل درد برای عمو حسنِ مهربانِ اردوگاه سخت شده بود، دخترانش راضیه و مرضیه را صدا می‌زد و دلتنگ چهره عزیزانش بود و در نهایت نیز به شهادت رسید. با شهادت عمو حسن فریاد زدم و از عراقی‌ها خواستم که به فریادش برسند، اما متاسفانه کار از کار گذشته بود و عراقی‌ها نیز با عصبانیت من را به اردوگاه منتقل کردند و دیگر عمو محمد و سیدمرتضی را ندیدم و حتی ندانستم سرنوشت آن دو عزیز چه شد؟ اهل کدام استان بودند و چه اتفاقی بعد از رفتن من برای آنها افتاد.

گفت و گو از سمانه پورعبداله


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه