روزی که انارهای پشت جبهه، در خط مقدم دانه دانه شد

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، یلدا در پشت جبهه، با قصه و شبنشینی و هندوانه میگذشت. اما در آن سوی خط مقدم، جایی که بوی باروت با بخار چای مخلوط میشد، رزمندگان آیینی دیگر را میآفریدند: انار را نماد خون شهید میدیدند، جعبه مهمات خالی را به کرسی تبدیل میکردند و در دل تاریکی سنگر، با مناجات و شوخی، بلندترین شب سال را تا سپیده روشن نگاه میداشتند. این روایت، حکایت همان شبهاست؛ شبهایی که گرمای آن از هیزم و ذغال نبود، از آتش دلهایی بود که برای وطن میتپید.
برای رزمندهای که از خانواده دور بود، یلدا تنها یک سنت نبود؛ آزمونی برای خلاقیت، جلوهای از مقاومت فرهنگی و فرصتی برای زنده نگه داشتن امید در سختترین شرایط بود. این گزارش، روایت چند رزمنده و جانباز از چگونگی زنده نگه داشتن این آیین کهن ایرانی است.

هدیه پشت جبهه؛ از انار تا دستهای مهربان
محیط جبهه معمولاً با کمبود و سادهزیستی عجین بود. اما هدایای مردم، گاهی این قاعده را میشکست. محسن کریمی یکی از این روزها در پادگان شوشتر، قبل از عملیات کربلای ۴ میگوید: «سال ۶۵ بود. محمولهای بزرگ انار از پشت جبهه رسید. میوهای نوبرانه و لوکس در آن شرایط. اما مشکل اینجا بود: بچههای خط مقدم، خسته و بیحوصله، حوصله پوست کندن و دانه کردن انار را نداشتند. میترسیدیم این همه نعمت، زیر خاک مدفون شود یا خراب گردد.
وی ادامه میدهد: نشستیم با چند تا از بچههای خوب گروهان، از جمله شهید بزرگوار عبدالرحمن عبادی. چند جعبه را انتخاب کردیم و شروع کردیم به دانه کردن انار. دستمان درد میگرفت و آب انار گاهی توی زخمهای کوچک روی دست میرفت و میسوخت. اما تصور لبخند رزمندهای که این ظرف آماده را دریافت میکند، همه خستگی را به جان میخرید.
کریمی با تاکید به نگاه معنوی رزمندگان اضافه میکند: برای ما انار فقط یک میوه نبود. رنگش یادآور شهدا بود و دانههای فشردهاش، نماد اتحاد. خوردنش در آن فضای معنوی جبهه، حالتی از قربت داشت. بسیاری از همان بچههایی که آن انارها را خوردند، بعدها در عملیات کربلای ۴ یا ۵ به شهادت رسیدند. انگار میوه بهشتی را پیش از وصال چشیده بودند.

معماری مهربانی؛ ساختن خانه در دل سنگر
اگر انار نماد عاطفه بود، برپایی یک «کرسی» واقعی، نمایشی از اراده و هنر بقا بود. سید مرتضی فاضلی، جانباز ۴۵ درصد، که در خط دهلران خدمت میکرد، نقش یک «معمار سنگر» را بر عهده داشت. وی بیان میکند: در دشت عباس، سرما تا استخوان نفوذ میکرد. دو سه شب مانده به یلدا، فکرم به این بود که چطور فضایی خانوادگی و گرم ایجاد کنم. به جعبههای خالی مهمات که دیگر قابل استفاده نبودند، چشم دوختم. با همان مهارت نجاری مختصری که از پدرم یاد گرفته بودم، شروع کردم به میخکوبی و ساخت چند کرسی ساده و محکم. اما کرسی تنها اسکلت کار بود.
فاضلی خندهای میکند و میگوید: مشکل بزرگتر، لحاف بود! پتوهای شخصی بچهها کوچک و نازک بود. با سوزن و نخ ضخیم، چهار پنج پتو را از کنار به هم دوختم تا یک لحاف بزرگ و سنگین برای کرسی درست شود. کار ظریفی بود و سوزن بارها به انگشتم فرورفت.
وی به نکته امنیتی جالبی اشاره میکند و ادامه میدهد: هیزم و ذغال را باید مخفیانه و در طول روز آماده میکردیم. شعله یا دود در شب میتوانست موقعیت سنگر را لو بدهد. پس ذغالها را در گودالهایی میسوزاندیم و خاکستر میکردیم تا فقط خاکهای گرمزا برای شب بماند.

کرسیهایی از جعبه مهمات؛ از خنده تا مناجات
با فرارسیدن شب یلدا، سنگر کوچک فاضلی، قلب تپنده خط میشد. وی توصیف میکند: بچهها یکی یکی میآمدند. نگهبانان پستها نوبتی میشدند تا همه فرصت بیایند در این شب کنار هم باشند. آنقدر جمع بود که بعضیها باید روی زمین مینشستند، کنار کرسی. فانوس نفتی کوچکی، سایههای عجیب و غریبی روی دیوار سنگر میانداخت. روی کرسی، آجیلهایی که مسئول تدارکات با زحمت جمع کرده بود پخش میشد: کمی پسته، تخمه، و اگر شانس میآوردیم، چند عدد گردو. فضا ترکیبی منحصربهفرد داشت. برخیها شروع میکردند به تعریف خاطرات قدیم از روستا یا روزهای انقلاب. جوانترها لطیفه و طنز میگفتند. قهقهههای بلند، گاه تا پست نگهبانی هم میرسید. اما میان همه این شادی، سکوتهای معنوی هم بود. گاهی یکی شروع به خواندن دعا یا مناجات میکرد و همه ساکت میشدند و گوش میدادند. در آن شب بلند، احساس نمیکردیم از خانواده دوریم؛ چرا که هر کدام از رزمندهها کنار هم، یک خانواده بزرگتر شده بودیم.

یلدای اسارت؛ "گر نداری تو دل شیر، سفر عشق مرو"
فرجالله فصیحیرامندی که پس از مجروحیت و اسارت، هفت سال از عمرش را در اردوگاههای رژیم بعث گذرانده، از یلدای متفاوتی میگوید: آیینی که باید در خفا و با حداقل امکانات برگزار میشد. «در اسارت، زمان و مکان از دست رفته بود. اما تقویم ذهنی ما ایرانیها کار میکرد. حفظ مناسبتهایی مثل یلدا و نوروز، یک تکلیف فرهنگی و یک عمل مقاومتی بود.
وی با تشریح شرایط سخت، بیان میکند: با خاموشی اجباری ساعت ۱۰ شب. باید برنامهها زودتر و مختصر برگزار میشد. معمولاً پس از شام، در گوشهای از آسایشگاه جمع میشدیم. اگر فرصتی میشد، مسئول آسایشگاه درباره مفهوم یلدا و امید صحبت کوتاهی میکرد. اما نکته درخشان، اجرای نمایشهای کوتاه و نمادین بود.
این جانباز بزرگوار با نشاط خاصی خاطره یکی از این نمایشها را تعریف میکند: دو نفر از دوستان پشت یک پتو به عنوان پرده میایستادند. دیالوگهایی معمولی درباره دوری از خانه و سختی اسارت رد و بدل میکردند. اما پایانبندی همیشه ثابت بود: یکی با صدایی بلندتر میگفت: «پس یادت باشد... گر نداری تو دل شیر، سفر عشق مرو!» و جمعیت که میدانستند این جمله نمادین است، زیر لب تکرار میکردند. این جمله، رمز استقامت ما بود.

یلدای امروز؛ پیوند یک سنت با یاد شهدا
هر سه راوی، در پایان صحبتهایشان، دغدغه مشترکی را بیان میکنند: ضرورت پیوند آیینهای کهن با یاد شهیدان. فاضلی با تامل میگوید: متاسفانه گاهی یلدا به یک مراسم مصرفی و تجملی تقلیل یافته است. ما در سنگر با یک ظرف انار دانه شده و چند تخمه، آن شب را مقدس میکردیم.
امروز میتوان لااقل بخشی از شب را به خواندن خاطره یا وصیتنامه یک شهید اختصاص داد. این میشود همان حفظ نور در دل تاریکی.
فصیحیرامندی نیز بر نقش رسانهها تاکید میکند میگوید: صداوسیما میتواند به جای پخش برنامههای تکراری، مستندهای کوتاهی از این خاطرات یلدایی پخش کند. یا حتی در برنامههای زنده، فرزندان شهدا از یلداهای بدون پدرشان بگویند. این کار، فرهنگ ایثار را در بافت جامعه تنیده میکند.

درس یلدای سنگر؛ انتظار آفتاب
یلدای جبههها، در نهایت، آیین پیروزی مهربانی بر خشونت، خلاقیت بر محرومیت، و امید بر یاس است. رزمندگان با ابزارهایی ساده مانند یک جعبه، یک انار، یک پتو و یک دعا — نه تنها یک شب کهن را گرامی داشتند، بلکه معنای جدیدی به همنشینی و امیدواری بخشیدند.
دانههای انار آن سالها، امروز به یادگار ماندهاند؛ نه در ظرفی بلورین، که در سطر سطر این خاطرات، تا اثبات کنند که روشنایی، همیشه از دل همان جمعهای کوچک و صمیمی به وجود میآید و برای چیزی بزرگتر از خود، کنار هم نشستهاند. شاید بزرگترین درس یلدای سنگر همین باشد: وقتی نیت، پاک و جمع، همراه است، حتی در بلندترین و تاریکترین شبها، میتوان آفتاب را انتظار کشید.
