آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۷۷۹۱
۱۱:۴۸

۱۴۰۴/۰۹/۲۹
گفت‌و‌گو با جانباز و آزاده سرافراز مهرداد احمدی

از آتش‌بازی کربلای ۵ تا غربت شهادت شهید حیدر گلبازی نصرآباد

جنگ همیشه در خط مقدم تمام نمی‌شود؛ گاهی در راهرو‌های سرد و تاریک اسارت، تازه آغاز می‌شود. «مهرداد احمدی» آزاده سرافراز دفاع مقدس، راوی روز‌هایی است که «نفس کشیدن» شکنجه بود و «آب» آرزویی دست‌نیافتنی. او در این گفت‌و‌گو از لحظات تکان‌دهنده شهادت «حیدر گلبازی» می‌گوید؛ مجروحی که در زندان مخوف الرشید، در چند قدمی هم‌رزمانش با لب تشنه و تنی رنجور جان داد و پیکرش به جای گل، با پوتین‌های دشمن بدرقه شد.


به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی ، جنگ تحمیلی، تنها حکایت خاکریزها و غرش توپخانه‌ها نبود؛ جنگ قصه‌ای ناتمام بود که فصل دوم آن در پشت دیوارهای بتنی، سیم‌های خاردار چندلایه و سلول‌های نمور استخبارات و اردوگاه‌های عراق نوشته شد. آنجا که رزمندگان، لباس خاکی رزم را با لباس زرد و سرمه‌ای اسارت عوض کردند، اما «غیرت» را هرگز از تن بیرون نیاوردند. عملیات کربلای ۵ در دی‌ماه ۱۳۶۵، نقطه عطف تاریخ دفاع مقدس بود؛ نبردی که کمر ماشین جنگی صدام را شکست و دروازه‌های بصره را به لرزه درآورد. اما در دل این حماسه، گروهی از فرزندان خمینی (ره) تقدیرشان با واژه‌ای سنگین به نام «اسارت» گره خورد. «مهرداد احمدی»، بسیجی دلاور لشگر ۱۰ سیدالشهدا (ع)، یکی از همان مردانی است که ۴۳ ماه و ۱۰ روز از بهار جوانی‌اش را در زمستان سرد اسارت گذراند. او راوی روزهایی است که قلم از نوشتن آن شرم دارد؛ راوی زندان مخوف «الرشید» و شهادت مظلومانه رفیقی که پیکرش نه بر دوش یاران، که با پوتین‌های دشمن تشییع شد. آنچه در ادامه می‌خوانید، شرحی است بی‌پرد از حماسه، درد، غربت و شکوه بازگشت؛ گفت‌وگویی که شما را از کانال ماهی در شلمچه به سلول‌های بغداد و در نهایت به خاک پاک میهن می‌برد.

از آتش‌بازی کربلای ۵ تا روضه مجسم شهید غریب، «حیدر گلبازی نصرآباد»

 

جناب آقای احمدی، سلام و درود خدا بر شما و همه آزادگان سرافراز. می‌خواهیم دفتر خاطرات شما را از زمستان ۱۳۶۵ ورق بزنیم. عملیات کربلای ۵ یکی از سخت‌ترین و در عین حال غرورآفرین‌ترین عملیات‌های ایران بود. از حال و هوای شلمچه پیش از اسارت بگویید. آن روزها زمین و زمان چه رنگی بود؟

مهرداد احمدی: بسم الله الرحمن الرحیم. من هم عرض سلام و ادب دارم خدمت شما و مخاطبان عزیز نوید شاهد. برای توصیف کربلای ۵، واژه‌ها کم می‌آورند. شلمچه در دی‌ماه ۶۵ قطعه‌ای از زمین بود که انگار آسمانش هم بوی باروت و خون می‌داد. ما در لشگر ۱۰ سیدالشهدا (ع) مأموریت داشتیم تا دژهای مستحکم دشمن را که به نام «دژهای نونی شکل» معروف بود و انواع موانع خورشیدی و سیم‌خاردار داشت، بشکنیم. حال و هوای قبل از اسارت، حال و هوای عاشورایی بود. دشمن فهمیده بود که این عملیات شوخی‌بردار نیست؛ لذا هرچه آتش داشت بر سر منطقه می‌ریخت. وجب به وجب زمین شخم زده می‌شد. صدای انفجارها حتی یک لحظه قطع نمی‌شد، طوری که ما برای حرف زدن با نفر کناری باید فریاد می‌زدیم. بوی خاک سوخته، گوشت سوخته و باروت فضا را پر کرده بود. با این حال، روحیه‌ها عجیب بالا بود. بچه‌ها وصیت‌نامه‌هایشان را نوشته بودند و با شوخی و خنده به استقبال شهادت می‌رفتند. در آن ساعات آخر، حلقه محاصره تنگ‌تر شد. مهمات ما ته کشیده بود و ارتباطمان با عقب قطع شده بود. تانک‌های تی-۷۲ عراق مثل مور و ملخ دشت را پر کرده بودند. جنگ تن‌به‌تن شده بود. وقتی دستور عقب‌نشینی تاکتیکی صادر شد، عده‌ای ماندند تا معبر را برای عقب رفتن مجروحان باز نگه دارند. ما جنگیدیم تا آخرین گلوله. لحظه اسارت، لحظه‌ای است که انسان احساس می‌کند روح از بدنش جدا می‌شود. وقتی سلاح در دست نداری و لوله تفنگ دشمن روی پیشانی‌ات است، تمام غرورت می‌شکند، اما ته دلت امید داری که «ان‌الله مع‌الصابرین».

پس از دستگیری، مسیر پرپیچ و خمی را طی کردید تا به بغداد رسیدید. اما در اسناد اسارتی شما، نام زندان «الرشید» به چشم می‌خورد. جایی که بسیاری از آزادگان از آن به عنوان «برزخ» یاد می‌کنند. چرا الرشید با بقیه اردوگاه‌ها فرق داشت؟

مهرداد احمدی: بله، تعبیر «برزخ» شاید حق مطلب را ادا نکند؛ الرشید جهنم مجسم بود. ببینید، اردوگاه‌های رسمی معمولاً زیر نظر صلیب سرخ بود و یک حداقل‌هایی -هرچند ناچیز- داشت. اما «الرشید» یک دژ نظامی و امنیتی در قلب بغداد بود. کسانی را به آنجا می‌بردند که یا تازه اسیر شده بودند و می‌خواستند تخلیه اطلاعاتی کنند، یا اسرای خاص بودند. ساختمان الرشید خوفناک بود. راهروهایی طولانی با دیوارهای سیمانی بلند و سلول‌هایی که در دو طرف قرار داشتند. اینجا قانون جنگل هم حاکم نبود؛ قانون مطلق، «کینه» بود. بعثی‌ها عقده شکست‌هایشان در جبهه فاو و شلمچه را آنجا سر ما خالی می‌کردند. بزرگترین شکنجه در الرشید، علاوه بر کابل و باتوم، «تراکم جمعیت» بود. تصور کنید یک سلول ۱۲ متری که نهایتاً گنجایش ۱۰ نفر را دارد، اما ۵۰ تا ۶۰ نفر را داخلش تپانده‌اند. هوا برای نفس کشیدن نبود. بوی عرق، بوی زخم‌های عفونی و رطوبت نفس‌ها فضا را مهلک کرده بود. ما اکسیژن کم می‌آوردیم. پنجره‌ای هم در کار نبود، فقط یک دریچه کوچک روی در آهنی ضخیم.

در خاطرات مکتوبتان اشاره‌ای به «خواب نوبتی» کرده بودید. این وضعیت چقدر طول کشید و چطور مدیریت می‌شد؟

مهرداد احمدی: این وضعیت روزها و شب‌های متمادی ادامه داشت. جای سوزن انداختن نبود، چه رسد به خوابیدن. ما مجبور شدیم خودمان را سازماندهی کنیم. اسرا به دو یا سه گروه تقسیم می‌شدند. گروه اول حق داشتند دو ساعت بخوابند (آن هم نه درازکش کامل، بلکه به صورت کتابی و فشرده). در این مدت، گروه دوم باید سرپا می‌ایستادند و به دیوار تکیه می‌دادند چون جای نشستن نبود. ساعت که تمام می‌شد، با بیدارباش مسئول اتاق، جایمان عوض می‌شد. آن‌هایی که خواب بودند بلند می‌شدند و با چشمانی که هنوز گرم خواب بود می‌ایستادند تا برادرانشان کمی استراحت کنند. این ایثار بود. در آن فشار عصبی، گرسنگی و تشنگی، اینکه کسی نوبتش را به دیگری بدهد یا تحمل کند تا رفیق مجروحش راحت‌تر بخوابد، اوج انسانیت بود که ما در آن دخمه تمرین می‌کردیم.

برسیم به ماجرای تلخ و جانسوز شهید «حیدر گلبازی نصرآباد». ایشان هم در همان ایام در الرشید بودند؟ شرح حال ایشان چه بود؟

مهرداد احمدی: (آهی عمیق می‌کشد) شهید حیدر گلبازی... نامش که می‌آید دلم می‌لرزد. او سند مظلومیت اسرای ایرانی است. حیدر در همان عملیات کربلای ۵ به شدت مجروح شده بود. یک انفجار مهیب در نزدیکی‌اش رخ داده بود و ترکش‌های متعددی به بدنش اصابت کرده بود. اما درد اصلی پاهایش بود؛ ظاهراً نارنجک یا مین زیر پایش منفجر شده بود و پاهایش متلاشی و له شده بود. به جای اینکه او را به بیمارستان ببرند، او را با همان وضعیت اسفبار به زندان الرشید آوردند. چون سلول‌های ما جا نداشت و او هم توان حرکت نداشت، بعثی‌ها او را در راهروی سرد و سیمانی، درست پشت درب سلول ما انداختند. هیچ امکاناتی نبود. نه پتو، نه زیرانداز، نه دارو. زخم‌های حیدر عفونت کرده بود و بوی این عفونت تمام راهرو را پر کرده بود. خونابه‌ها روی زمین راه می‌افتاد. او از شدت درد و تب می‌سوخت.

رفتار زندانبانان با این مجروح جنگی چگونه بود؟ آیا درخواستی برای کمک به او داشتید؟

مهرداد احمدی: ما از پشت در فریاد می‌زدیم، التماس می‌کردیم که به او آب بدهید یا دکتری بیاورید. اما جواب آن‌ها فقط فحاشی و ضرب و شتم بود. حیدر تشنه بود. تشنگی ناشی از خونریزی شدید، آن هم در آن شرایط، کشنده است. ناله‌های حیدر ضعیف بود، اما در سکوت شب مثل پتک بر سر ما فرود می‌آمد. او آب می‌خواست. وحشیانه‌ترین صحنه زمانی بود که نگهبانان بعثی از راهرو رد می‌شدند. هر بار که حیدر از درد ناله می‌کرد، سربازان عراقی به جای کمک، با پوتین‌های سنگین نظامی به پهلو و بدن مجروحش لگد می‌زدند و فریاد می‌زدند: «اسکت! (خفه شو)». آن‌ها از زجر کشیدن او لذت می‌بردند. حیدر می‌گفت «یا حسین»، و آن‌ها کابل را بر تنش فرود می‌آوردند. روضه کربلا برای ما هر لحظه تکرار می‌شد؛ لب تشنه، بدن مجروح، هلهله دشمن...

لحظه شهادت ایشان را چگونه درک کردید؟

مهرداد احمدی: آن شب، شب غریبی بود. من نوبتم بود که پشت در سلول بایستم و نگهبانی دهم (از داخل). از دریچه کوچک در، حیدر را می‌دیدم که کف راهرو افتاده. نور کمی در راهرو بود. تا نیمه‌های شب صدای ناله‌هایش می‌آمد که ذکر می‌گفت. کم‌کم صدا قطع شد. نفس‌هایش به شماره افتاد و بعد... سکوت مطلق. من با چشمانی که پر از اشک بود نگاه می‌کردم. دیدم که بدنش آرام گرفت. فهمیدم که تمام کرد و راحت شد. به بچه‌های سلول خبر دادم. همه بیدار بودند. صدای هق‌هق گریه‌ها را توی گلو خفه کردیم. اگر صدای گریه بلند می‌شد، نگهبان‌ها می‌ریختند تو و همه را می‌زدند. ما برای حیدر در دلمان عزاداری کردیم. دعای توسل را زیر لب خواندیم. او غریبانه، بدون اینکه قطره آبی بنوشد و دستی مهربان بر سرش کشیده شود، به شهادت رسید.

صبح روز بعد چه اتفاقی افتاد؟ صحنه تشییع پیکر ایشان که در تیتر هم به آن اشاره شد، چگونه بود؟

مهرداد احمدی: صبح که درها باز نشد، اما سر و کله نگهبان‌ها پیدا شد. آمدند بالای سر حیدر. با پوتین به بدنش زدند تا مطمئن شوند مرده است. وقتی دیدند واکنشی ندارد، یکی از آن‌ها رفت و یک پتوی سربازی کثیف و مندرس آورد. پتو را پهن کردند کنار پیکر. انتظار داشتیم حداقل حرمت میت را نگه دارند و بدنش را بلند کنند. اما با بی‌رحمی تمام، زیر بدنش لگد انداختند و پیکر شهید را قُل دادند روی پتو. جگر ما آتش گرفت. مثل یک تکه چوب با او رفتار کردند. بعد دو سرباز، دو سر پتو را گرفتند و کشان‌کشان روی زمین کشیدند و بردند. سر و پای شهید به زمین کشیده می‌شد... این شد تشییع جنازه حیدر گلبازی. نه تکبیری، نه نمازی، نه غسلی. بردند و ما دیگر ندانستیم او را در کدام گور دسته‌جمعی یا در کدام بیابان دفن کردند. هنوز هم داغ آن صحنه بر دل من تازه است.

آقای احمدی، پس از عبور از آن روزهای سخت و انتقال به اردوگاه‌های دائمی، زندگی چگونه جریان داشت؟ از فعالیت‌های فرهنگی و مذهبی بگویید که چطور امید را در دلتان زنده نگه می‌داشتید.

مهرداد احمدی: بعد از الرشید، وقتی وارد اردوگاه شدیم، فهمیدیم که اگر روحمان را نسازیم، زیر فشار روانی دشمن خرد می‌شویم. بعثی‌ها می‌خواستند ما را از درون تهی کنند، اما ما اردوگاه را به «دانشگاه» تبدیل کردیم. فعالیت‌های ما کاملاً مخفیانه بود. برای هر کاری نگهبان می‌گذاشتیم. یکی از بچه‌ها کنار پنجره می‌ایستاد و با علائم دست یا تغییر جهت آینه، نزدیک شدن سرباز عراقی را خبر می‌داد. ما با کمترین امکانات آموزش می‌دادیم. کاغذ پاکت‌های سیمان یا زرورق سیگار عراقی، دفتر مشق ما بود. با ذغال باطری‌های تمام شده روی دیوار یا زمین می‌نوشتیم. کلاس‌های آموزش زبان انگلیسی، فرانسه و عربی داشتیم. اما مهم‌تر از همه، حفظ قرآن و نهج‌البلاغه بود. مراسم‌های مذهبی، به‌ویژه در ماه محرم و رمضان، با شکوهِ پنهانی برگزار می‌شد. نوحه‌ها را آرام و زیر لب می‌خواندیم. سینه‌زنی «نشسته» داشتیم تا گرد و خاک بلند نشود و سر و صدا بیرون نرود. اگر ایام عزا بود و بعثی‌ها تلویزیون اردوگاه را روشن می‌کردند تا آهنگ‌های مبتذل پخش شود، بچه‌ها سیم‌های بلندگو را قطع می‌کردند یا همگی گوش‌هایمان را با پنبه می‌گرفتیم. این مقاومت فرهنگی، آن‌ها را دیوانه کرده بود.

یکی از پل‌های ارتباطی شما با دنیای بیرون، نامه‌های صلیب سرخ بود. این نامه‌ها چه نقشی در روحیه اسرا داشت؟

مهرداد احمدی: نامه‌ها... (لبخند می‌زند). نامه‌ها تنها روزنه‌ی نور بودند. هر چند ماه یک‌بار صلیب سرخ می‌آمد و نامه‌هایی می‌آورد که دو خط بیشتر نبود. نامه‌هایی که بارها سانسور شده بود. ما هم فقط اجازه داشتیم در حد چند کلمه بنویسیم: «من سالمم، نگران نباشید». اما همین کاغذهای کوچک، حکم زندگی داشت. وقتی نامه‌ای می‌رسید، کل اردوگاه خوشحال می‌شد. بچه‌ها نامه‌های همدیگر را می‌خواندند. اگر کسی خبر فوت پدر یا مادرش را می‌گرفت، همه شریک غمش می‌شدند و اگر کسی خبر ازدواج خواهر یا برادرش را می‌شنید، همه شادی می‌کردند. ما یاد گرفته بودیم با «کد» و رمز بنویسیم. مثلاً برای اینکه بپرسیم امام خمینی (ره) حالشان چطور است، می‌نوشتیم «حال پدربزرگ چطور است؟». این نامه‌ها به ما یادآوری می‌کرد که کسانی در ایران چشم‌انتظار ما هستند و نباید بشکنیم.

و بالاخره لحظه آزادی... مرداد ۱۳۶۹. از حسی بگویید که پس از ۴۳ ماه دوری، دوباره خاک ایران را دیدید.

مهرداد احمدی: خبر آزادی را که شنیدیم، باورمان نمی‌شد. فکر می‌کردیم باز هم حیله تبلیغاتی صدام است. اما وقتی سوار اتوبوس‌ها شدیم و به سمت مرز خسروی حرکت کردیم، تپش قلب‌هایمان بالا رفت. لحظه‌ای که به نقطه صفر مرزی رسیدیم و پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی ایران را دیدیم، بغض ۴ ساله ترکید. دیگر هیچ‌کس جلودار ما نبود. از اتوبوس‌ها پیاده شدیم و خاک وطن را سجده کردیم. خاک را می‌بوسیدیم و روی چشم‌هایمان می‌گذاشتیم. آن لحظه، حس تولد دوباره بود. اما این شادی با دلهره همراه بود. دلهره اینکه در این سال‌ها چه بر سر خانواده آمده؟ چه کسانی شهید شده‌اند؟ وقتی وارد خاک ایران شدیم، مردم به استقبال آمده بودند. چه استقبالی! زن و مرد، پیر و جوان، دور ما حلقه زده بودند و گل و شیرینی می‌ریختند. وقتی خانواده‌ام را دیدم، وقتی مادرم را در آغوش گرفتم، دیدم که چقدر پیر شده‌اند. آنجا فهمیدم که اسارت فقط برای ما نبود؛ خانواده‌های ما در این سال‌ها بیشتر از ما زجر کشیدند. آزادی شیرین بود، اما جای خالی رفقایی مثل «حیدر گلبازی» که با ما نیامدند، تا ابد گوشه دلمان تیر می‌کشد.

کلام آخر شما برای نسل جوانی که جنگ را ندیده است چیست؟

مهرداد احمدی: من فقط یک جمله می‌گویم: این خاک ارزان به دست نیامده است. زیر هر وجب از این خاک، خون جوانی ریخته شده که آرزوها داشت. نسل امروز باید بداند که ما برای «خاک» نجنگیدیم، برای «حرمت» و «باور» جنگیدیم. حیدر گلبازی می‌توانست زنده بماند اگر تسلیم می‌شد، اما با عزت جان داد. از جوانان می‌خواهم تاریخ کشورشان را بخوانند و بدانند چه هزینه‌هایی داده شده تا امروز بتوانند با امنیت و آرامش زندگی کنند. قدر این پرچم را بدانید.

جناب آقای احمدی، از اینکه وقتتان را در اختیار ما گذاشتید و با صبوری این خاطرات تکان‌دهنده را مرور کردید، بی‌نهایت سپاسگزاریم.


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه