۱۱ سال انتظار برای یک تکه استخوان؛ روایت مادری که هرگز امضا نداد

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، در کوچههای خاکی شریفآباد قزوین، خانهایست که پنجرههایش رو به خیابان باز میشود، اما قلبش هنوز در اروندرود مانده است. ۱۱ سال تمام، هر صدای زنگ در را با تپش قلبی پاسخ گفت که شاید این بار، احمد برگشته باشد. اما احمد، آن پسر ۱۶ ساله با قامتی بلند و دلی بزرگتر از قامتش، تنها یک بار برگشت؛ آن هم نه با روی خندان که در یک جعبه کوچک، به اندازه یک تکه استخوان.
این روایت، داستان مادری است که هرگز زیر فرم اعزام پسرش به جبهه، امضا نکرد، اما فرزندش را تقدیم کرد. مادری که هنوز هم بعد از سالها، به دنبال پلاک گمشده پسرش میگردد؛ همان پلاکی که هر شهیدی دارد، جز فرزند شهیدش. اینجا پای صحبت بانویی نشستهایم که دکتر به او گفته "گریه نکن، کور میشوی"، اما اشکهایش را در سینه انبار کرده تا وقتی تنها میماند، با آنها نجوا کند.
از خلال گفتوگوی پیش رو، نه تنها روایتی از یک مفقودالاثری ۱۱ ساله را میشنویم، بلکه با عمق مفهومی آشنا میشویم که شاید کمتر دربارهاش سخن گفته شده: درد مادری که نه میتواند به طور کامل عزادار باشد، چون جسد کاملی نیست؛ و نه میتواند امیدوار بماند، چون سالها از مفقودی گذشته است. این، مرز باریک میان امید و یأس است؛ همان خطی که مادر احمد بهتویی سالهاست روی آن قدم میزند. پیام این مادر شهید به نسل جوان، ساده، اما ژرف است: "جنگ را مسخره نکنید. " شاید این جمله، خلاصهای از همه آن دردی باشد که در سینهاش خاکستر شده است.
نوجوانی که قدش بلند بود، اما سنش کوتاه
نوید شاهد استان قزوین: مادرجان، خودتان را معرفی کنید.
مادر شهید احمد بهتویی: من مادر شهید احمد بهتویی هستم. پسرم را با هزاران سختی به دنیا آوردم. هشت ماهه بود که متولد شد و تا هشت سالگی مدام درگیر دوا و درمان بود.
نوید شاهد استان قزوین: احمد را چگونه به یاد میآورید؟
مادر شهید احمد بهتویی: احمد فرزند اول من بود. بچهای چاق و قدبلند بود، طوری که کسی باور نمیکرد ۱۶ ساله باشد. همه فکر میکردند بیست ساله است. از بچگی بسیار باادب بود. هر وقت از بیرون میآمد، اول مرا میبوسید. با خواهر و برادرهایش هم رابطهای بسیار خوب داشت.
وی اهل نماز و مسجد بود. از نوجوانی به مسجد جامع و بعدها به حسینیه امام خمینی(ره) که پایگاه بسیج بود، میرفت. حتی از کودکی ادای نماز خواندن را درمیآورد. درسش هم خوب بود. معلمش خانم رازقی بود و اگر احمد ناراحت از مدرسه برمیگشت، پدربزرگش به مدرسه میرفت و میگفت: «ما این بچه را با سختی بزرگ کردهایم، چرا او را ناراحت میکنی؟».
نوید شاهد استان قزوین: وضعیت اقتصادی خانواده چگونه بود؟
مادر شهید احمد بهتویی: وضع اقتصادی خانواده خوب نبود. من در ۱۳ سالگی با همسایهمان ازدواج کردم. ۱۲ فرزند دارم؛ ۴ دختر و ۶ پسر. یکی از پسرانم به نام حسن در ۱۲ سالگی بر اثر سرطان فوت کرد و احمد هم شهید شد.

«خجالت میکشم»؛ جملهای که سرنوشت را تغییر داد
نوید شاهد استان قزوین: چطور شد که احمد به جبهه علاقهمند شد؟
مادر شهید احمد بهتویی: از اول انقلاب، با دیدن تصاویر امام خمینی (ره) در تلویزیون کوچکمان، شور عجیبی در پسرم ایجاد شده بود. میگفت: «اگر جنگ شود، من میروم.» با شروع جنگ و شهادت برخی از همسایهها که بچهدار هم بودند، احمد بیشتر تحت تأثیر قرار گرفت. یک روز به من گفت: «مامان، من خجالت میکشم اینها را ببینم. اینها با اینکه بچه دارند رفتهاند و شهید شدهاند، من چرا نروم؟».
نوید شاهد استان قزوین: چرا مخالف رفتنش بودید؟
مادر شهید احمد بهتویی: پسرم دانشآموز دوم راهنمایی بود و تنها ۱۶ سال داشت. میگفتم: «تو که هنوز ازدواج نکردهای! من تو را نمیگذارم بروی.» حتی وقتی میخوابیدم، خواب میدیدم که نرفته. پدرش هم میگفت: «من میگویم برود، اما اگر مادرت راضی نباشد، من کاری نمیتوانم بکنم».
نوید شاهد استان قزوین: پس چگونه رفت؟
مادر شهید احمد بهتویی: نزدیک عید بود. با کاروان از قزوین میخواستند بروند. من با هزار سختی تا قزوین همراه پسرم رفتم. به مسئولان گفتم: «پسر من کوچک است.»، اما چون جثهای درشت داشت، کسی باور نمیکرد ۱۶ ساله باشد. حاجآقایی هم آنجا بود که گفت: «به راه خدا بروید.» اینطور شد که رفت. تأکید میکنم: من هرگز امضایی ندادم. حتی حاجآقا هم از من امضا نگرفت. خانواده ما خیلی دوستش داشتند و میترسیدیم برود.
هفده ماه و هجده روز در جبهه
نوید شاهد استان قزوین: از دوران حضورش در جبهه خاطرهای دارید؟
مادر شهید احمد بهتویی: پسرم هفده ماه و هجده روز از سوی بسیج در جبهه بود. میگفت در قایق، گاهی فقط چند تکه نان خشک داشتهاند که با آب میخوردهاند. پاهایش از ماندن در آب تاول زده بود. برایش حنا میگذاشتیم. میگفتم: «احمدجان، دیگر نرو. من طاقت ندارم.» پسرم هم میگفت: «مامان، برمیگردم و خوب میشوم.» هیچگاه نگفت شهید میشوم.
نوید شاهد استان قزوین: چگونه از شهادتش مطلع شدید؟
مادر شهید احمد بهتویی: در عملیات کربلای چهار، پسرم رفت... و بازنگشت. ۱۱ سال بعد، بالاخره خبر آوردند. فرزندم چهارم دی ماه سال ۱۳۶۵، در امالرصاص عراق به شهادت رسید. پیکرش مدتها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۷۶ تفحص شد. از بنیاد شهید تماس گرفتند. یک جعبه آوردند و گفتند: «حاجخانم، بیا ببین آیا این وسایل متعلق به بچه توست؟» من که سواد نداشتم. بچههای دیگرم جمع شدند و گفتند: «مامان، اسم احمد روی اینهاست». اشک ریختم، اما دلم نچسبید. غش کردم. بعد از 11 سال انتظار، تنها یک تکه استخوان برای ما آوردند و در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.

درد پلاک گمشده
نوید شاهد استان قزوین: درباره پلاک شهید صحبت کند.
مادر شهید احمد بهتویی: (با آهی عمیق) این دردناکترین قسمت ماجراست. رفتم بنیاد شهید و به آقای حاج غفاری گفتم: «حاجآقا، همه شهدا پلاک میآورند. پس پلاک پسرم کجاست؟ من حداقل آن را میخواهم کنار عکسش بگذارم».
ایشان گفت: «خانم، مگر حضرت ابراهیم (ع) به حضرت اسماعیل (ع) پلاک داد؟ شما از صابران هستید.» گفتم: «من صبر نمیخواهم. من پلاک پسرم را میخواهم». یک بار برای بازدید به اروندرود برده بودندمان. به آب نگاه میکردم و دلم میخواست خودم را بیندازم تا شاید پلاک پسرم را پیدا کنم. اما هیچگاه آن را به من ندادند.
خوابهایی که پایان ندارد
نوید شاهد استان قزوین: آیا خواب شهید را دیدهاید؟
مادر شهید احمد بهتویی: بله، زیاد. یک بار در خواب دیدم کنار حرم حضرت ابوالفضل (ع) ایستادهام و ایشان میفرمایند: «هر چه میخواهی بگو.» یک بار دیگر هم احمد را دیدم که با چند نفر دیگر، کلاه بر سر دارد و میگوید: «ننه، من میخواهم بیایم.» من میگویم: «کی میآیی؟ تو که مفقود شدی.» و پسرم میگوید: «نه، من میآیم. من همینجا هستم».
گاهی هم میآید و میگوید: «ننه، حوصله داری؟ میخواهند برایت فیلم بگیرند.» و من میگویم: «برای احمد حوصله دارم، اما برای این کارها نه».

پیام مادر به نسل جوان
نوید شاهد استان قزوین: به عنوان مادری که این همه رنج کشیده، چه پیامی برای جوانان دارید؟
مادر شهید احمد بهتویی: به جوانان میگویم، اسلامی باشید. خوب باشید. جنگ و دفاع مقدس را مسخره نکنید. بدانید که دین اسلام چیزی والا و ارزشمند است. بروید و از میهن دفاع کنید. نگویید «نمیرویم». پدران ما رفتند، حالا نوبت شماست.
من خودم آنقدر برای جبهه نان پختم و خدمت کردم، چون میدانستم یک لقمه از آن نان ممکن است به دست پسرم برسد. پسرم تعریف میکرد که چطور در جبهه همان نانهای خشک را با آب میخوردند. اگر امروز هم جنگ شود، به همه خانوادهام میگویم بروند. همه بروند.
امروز مادر شهید
نوید شاهد استان قزوین: وضعیت سلامت شما چگونه است؟
مادر شهید احمد بهتویی: دکتر گفته به خاطر مشکل قلبی، زیاد گریه نکنم، چون ممکن است بیناییام را از دست بدهم. آنژیوگرافی هم کردهام. بعضی وقتها نمیتوانم زیاد حرف بزنم، دهانم میگیرد و قلبم به درد میآید.
نوید شاهد استان قزوین: یکی از پسران دیگرتان هم در راه دفاع از حریم اهل بیت(ع) جانباز شدهاند؟
مادر شهید احمد بهتویی: بله، پسرم حسین، یک مدافع حرم است. در سوریه، حدود ۲۰ روز بعد از اعزام، جانباز شد. یک بار آمدند و گفتند شهید شده. من از هوش رفتم. چند ماه طول کشید تا بهتر شدم. اکنون پسرم با وجود جراحات، گاهی پیش من میآید و میگوید: «دلم نمیآید تنها باشی.» این هم عاقبت من است... هم شهید دارم، هم جانباز.

وصیتی که نوشته نشد
نوید شاهد استان قزوین: حرف آخر؟
مادر شهید احمد بهتویی: من از همه راضیام. ما برای پول یا منافع، بچهمان را ندادیم. حتی وقتی پس از شهادت احمد، کمکهایی میآوردند، قبول نمیکردم. یک بار ۲۵ تومان آوردند، گفتم نگیرید. همسرم هم گفت: «من نمیخواهم. این پول را به خانه من نیاورید».
ما برای حفظ اسلام و عزت کشور، فرزندمان را دادیم. وصیتی هم ندارم جز اینکه جوانان بدانند این آرامش شما، به برکت خون این شهداست. دعا میکنم هر کس به اندازه لیاقت و تقدیرش، بتواند خدمتگزار این نظام و این ملت باشد.
این گفتوگو، روایت مادری است که عشق به خدا و حضرت ابوالفضل(ع)، تنها توشهاش در سالهای سخت انتظار بوده است. روایتی از مفقودالاثری که پس از ۱۱ سال به شهادت رسید، اما پلاکش هرگز بازنگشت. باشد که این رنجها و ایثارها، چراغ راه نسل امروز و فردای این مرز و بوم باشد.
