کد خبر : ۶۰۷۱۶۰
۱۴:۲۰

۱۴۰۴/۰۹/۱۹
روایتی از شهدای غریب؛

شهدای غریبی که غریبانه رفتند

شهیدان «نجفی، کریمی و احسانی» در راه آزادی خرمشهر به شهادت رسیدند.


به گزارش نوید شاهد همدان، روایتی از دلاورمردی‌های شیران بیشه یاسوج را در راه حفظ و حراست و آزادی وطن از دست دژخیمان غاصب را به نقل از فتاح محمدی در این گفت‌و‌گو می‌خوانید.

فتاح محمدی از آزادگان استان کهکیلویه و بویراحمد در خاطراتش از شهیدان «کرامت احسانی، نصیب الله کریمی و عبدالله نجفی» می‌گوید:

روز‌های ابتدایی سال ۱۳۶۱ بود و جنگ در آن برهه از زمـان سخت شده بود. عملیات بیت المقدس در پیش بود و نیاز به رزمندگان احساس می‌شد. آن زمــان استان کهگیلویه و بویراحمد، بوشهر و خود فارس زیر نظر تیپ المهدی شیراز بودند و به همین سبب بعد از اعزام از یاسوج در پادگان شهید مسگر شیراز توقف کردیم.

گویا این سفر وظیفه داشت مـرا بـا یک شیرمرد بـه نام «عبدالله نجفی» که قبلاً نیـز شناخت کمی از او داشتم، آشناتر کند. مدتی در آن پادگان بودیم و آموزش و دوره‌های مقدماتی را دیدیم. بعد به پادگان پنجم شکاری امیدیه رفتیم و بعد از سپری کردن دوره‌های مجدد اموزشی یک گردان ۳۱۳ نفره سازمان یافته بودیم که به تیپ ۲۸ امام حسین در دارخوین منتقل شدیم.

مرحله اول عملیات بیت المقدس تمام شده و عملیات در فاز دوم بود. نیرو‌های گردان امام هادی (ع) در حالی که در منطقه پراکنده شده بودند با دستور شهید ردانی جانشین تیپ امام حسین (ع) جمع شدند. این جمع شدن معنای خاصی داشت. همگی گرد هم آمدیم تا صحبت‌های او را بشنویم. حرف‌های فرمانده شروع شد:

برادران دلاور! در سمت چپ به ﻃرف خرمشهر نیرو‌هایی که با ما وارد عملیات شدند، به دلیل از دست دادن فرمانده‌شان حدود پنج کیلومتر عقب نشینی کرده‌اند. بـه تعدادی نیروی داوﻃلب نیازمندیم تا این حرکت را به آخر برسانیم و آن قسمت را آزاد کنیم. یادتان باشد شرکت در این عملیات اختیاری است، زیرا شاید بروید و برنگردید.

شهدای غریبی که غریبانه رفتند

شهید عبدالله نجفی

این جمله را چند مرتبه تکرار کرد. در نهایت هم گفت گردان پیرو «عبدالله نجفی» است. عبدالله همیشه نسبت به مسائل دفاعی حساس بود و اصولاً دیدگاه منظمی نسبت به این امور از خود نشان می‌داد. با تدبیر شهید قرار شد یک گروهان به عنوان گروهان پشتیبان و دو گروهان به عنوان گروهان پیش رونده در ﻃول عملیات فعالیت کنند.

دو گروهان در یک خط در حالی که شهید نجفی به همراه بیسیم‌چی در جلوی صف حرکت می‌کردند، به سمت عراق رفتیم. ساعت ۴ بامداد اجازه ورود به خاک عراق توسط فرماندهی به شهید نجفی داده شد.

یک گروهان از دو گروهان به ﻃور کامل وارد خط دشمن شد که با شلیک منور درگیری نامنظم شروع شد. تشخیص نیرو‌های خودی برایمان دشوار بود. در همان ابتدای درگیری تعداد زیادی از نیرو‌هایی که در همان نزدیکی خط مرزی بودند عقب کشیدند. در اولین حرکت تانک دشمن با ار. پی. جی مورد هدف قرار گرفت که درگیری شدیدی در آنجا شروع شد. شهید نجفی با شجاعت بسیار بالا جلوی بچه‌ها بود و پیشروی می‌کرد.

من آن زمان پانزده ساله بودم و شهید نجفی همانند برادر بزرگترم، شهیدان احسانی و کریمی نیز با ما بودند که لایه اول دشمن را رد کردیم. مدت زمانی گذشت. حدود چهل و پنج دقیقه‌ای و به یکباره منطقه آرام شد، چنان که گویی هیچ نیروی عراقی آنجا نبود. به همین دلیل پیشروی را ادامه دادیم. در مسیر تانک‌های منهدم شــده دشمن را می‌دیدیم و هر لحظه با نیرو‌های زرهی دشمن درگیر می‌شدیم. راه بسیار ﻃولانی شده بود و دقیقه‌ها سخت می‌گذشت.

بالاخره سپیده صبح زد. به ساختمانی رسیدیم که گویا پاسگاه زید عراق بود. پایه‌های برق شهر بصره را می‌دیدیم. کجا آمده بودیم؟ حدود سی کیلومتر را طی کرده بودیم. پاهایمان کوفته بود. در طول مسیر و در درگیری با دشمن رزمندگانی شجاع و نترس را از دست داده بودیم و آنها را پشت سر گذاشته بودیم. در مسیر اندک نیروی سبز شده دشمن سر راهمان را کنار زدیم و پیش رفتیم تا این که از میان عراقی‌ها سردرآوردیم.

شهدای غریبی که غریبانه رفتند

شهید نصیب الله کریمی

سنگر نعل اسبی شکلی در نزدیکی ما قرار داشت. شهید نجفی و تعدادی از رزمندگان از جمله شهیدان کرامت احسانی و نصیب الله کریمی در آن سنگر مستقر شدند و من و یکی دیگر از همرزمان به سنگری که کنار سنگر نعلی شکل بود رفتیم. همانجا با همان حال و با پوتین‌ها و لباس و وسایل، تیممی کردیم و نماز صبحمان را خواندیم.

گروهان پشتیبان در کار نبود تا یاریمان کند. همان اول ورودی مرز از معرکه گریختند. یکی از رزمندگان استان به نجفی گفت گروهان پشتیبان حمایت نکرد و از معرکه گریخت نجفی به او گفت: ما نباید وابسته به شخص باشیم. باید به خدا توکل کنیم در برابر پروردگار رو سفید باشیم.

از سپیده صبح تا چند ساعت پس از طلوع آفتاب مدام در فکر راهی برای رهایی بودیم. در این مدت یک بالگرد عراقی آمد و بالای سر ما چرخی زد و برگشت. بعد چند تا ماشین نظامی در اﻃراف بررسی کردند و برگشتند آنها از تعداد ما خبر نداشتند و راه گلوله باران را پیش گرفتند. در همین اوﺿاع بود که ما دو نفر از سنگر خود خارج شدیم تا به سمت سنگری که شهید نجفی و سایر همرزمان بودند برویم. در بین باران گلوله‌ها قسمت بود تیر نخوریم.

شهید نجفی صدایمان زد مواظب باشید تیـر نخورید! صحیح و سالم در کنارش نشستیم. خیلی سخت بود، حفظ خودمان در پس آن سنگر. از آتش تانک هم بی نصیب نماندیم. عراقی‌ها کم کم آخرین تلاششان را بـه نمایش گذاشتند. یک گلوله تانک به سمت ما شلیک کردند. انفجار آن گلوله بر سر سنگر برای ما گران تمام شد و بیشتر رزمندگان از جمله عبدالله نجفی از ناحیه دست و گردن زخمی شدند.

بیسیم‌چی گروهان نیز پس از اصابت یک ترکش بـه سرش در حالی که سرش دو نیم شد، اما دهانش را باز و بسته می‌کرد به شهادت رسید. اصالتاً اهل جهرم استان فارس بود و هفته پایانی خدمتش بود.

نجفی با دیدن این صحنه بیسیم را برداشت و پس از تماس به عقب گفت: شما را به خون همین شهدا قسم می‌دهم با این گرفتاری پیش آمده برای ما، نیروی کمکی بفرستید. من درست در کنار نجفی نشسته بودم و شنیدم که از عقب به او گفتند: استقامت کنید کمک تو راهه… شهید نجفی مجدد با عقب ارتباط برقرار کرد و درخواست آتش توپخانه کرد و در نهایت ارتباﻃمان متاسفانه قطع شد.

دار و ندارمان دو کلت کمری مخصوص فرماندهان، چند نارنجک و یک خرج آ ر. پی. جی و جانی بود که در بدن داشتیم و در راه خالق باید از آن می‌گذشتیم.

شهدای غریبی که غریبانه رفتند

شهید کرامت احسانی

هر لحظه چشممان به جلو بود و دلمان به عقب که شاید از پشت کمکی برسد. آن زمان با یاد خدا هنگامه‌ها را می‌گذراندیم و به علی بن ابی ﻃالب که با ذکرش آمده بودیم توسل می‌جستیم.

شهید نجفی با همان حال و احوالش که مجروح بود آر. پی. جی را برداشت و گلوله را بر آن سوار کرد. از جایش بلند شد تا آنها را هدف قرار دهد ولی وقتی دید در این سنگر نعلی شکل آتش عقب آر. پی. جی برای رزمندگان خطر می‌آفریند، آن را از شانه درآورد و بر زمین نشست. با روحیه بسیار بالا شروع به توصیه و تأکید بر استقامت کرد. 

می‌گفت: اگر تا غروب تحمل کنیم راهی می‌یابیم. نجفی مدام روحیه می‌داد و همچنان امید به پیروزی داشت و بزرگترین آرزویش هم همین بود. نیرو‌های دشمن از ماشین‌ها پیاده شدند و ما در محاصره شدید و کامل بودیم.

گویا دیگر کاری از دست ما برنمی آمد، جز یک سری کار‌های فریبی تا شاید بتوانیم آنها را از حمله منصرف کنیم. وقتی دیدیم دیگر برای آخرین هدفشان می‌آیند، تیربار بی تیـر و خرج را برداشتم و به سمت عراقی‌ها قرار دادم و حالت تدافعی پشت تیربار ایستادم.

جالب این بود این تیربار را همان اول عملیات از عراقی‌ها غنیمت گرفته بودیم، چون تیربار ما تیربار ژسه بود و خیلی سنگین بود همان اول عملیات آن را جا گذاشتیم و تیربار غنیمتی عراقی را برداشتیم.

آنها با دیدن تیربار آماده ایستادند و صدا زدند اگر تسلیم شوید قول می‌دهیم با شما کاری نداشته باشیم. شهید نجفی با شنیدن این حرف احتمال داد که اگر نیروی کمکی بیاید نتواند کاری انجام دهد به ما گفت: بنا به دستور فرماندهی کل قوا حضرت امام خمینی اطاعت از فرماندهی واجب و لازم الاجراست. پس هر دستوری که من صادر کنم شما باید تبعیت کنید. 

ما در این عملیات به اهدافمان رسیدیم. اگر با این لعن شده‌ها به جنگ بپردازیم، چون دستمان خالی است نمی‌توانیم حداقل خسارت را به آنها وارد کنیم و شاید همگی کشته شویم. چون من در موقعیت یک فرمانده انجام وظیفه می‌کنم، شاید تسلیم شدن برایم راهکار مناسبی نباشد، چون اﻃلاعات جنگی و نظامی دارم، اما صلاح را در این می‌بینیم تا شما تسلیم شوید بلکه سالم بمانید. سپس همه نیروهایش را بوسید. نجفی ریش پر پشت و بلند لباس رسمی سپاه بر تن داشت.

نجفی همچنان با روحیه مرتب نارنجک می‌انداخت و عراقی‌ها را به درک واصل می‌کرد در نهایت رو به تانک‌هایی که به سمت ایران بودند ایستاد و تنها دارایی اش یعنی دو نارنجک اخر را که می‌خواست پرتاب کند ناگاه یک نفر از روی تانک او را هدف قـرار داد و از سمت چپ به راست حدود۱۰ تا ۱۵ گلوله بر سینه‌اش خالی کرد. صحنه دلخراشی بود. در آن لحظه در حال افتادن روی زمین بودکه برای این که نیروهایش آسیب نبینند در آخرین لحظات خود را روی نارنجک توی دستش انداخت.

انفجار مهیبی به وقوع پیوست. عراقی‌ها وارد سنگر شدند و پرسیدند فرمانده کیست که بعد از اینکه متوجه شدند شهید نجفی فرمانده بوده با بیل بر روی باقی مانده جسم پاکش گِل ریختند.

بعد‌ها ما متوجه شدیم که گردان ما برای یک عملیات ایذایی آمده بود. ایذایی عمل کردن نیاز به ایثارگری و گذشت کامل دارد و این را شهید نجفی از همان ابتدا به خوبی می‌دانست. شهید نجفی به بهترین حالت ممکن این ماموریت را انجام داد.

وقتی خواستند ما رو سوار ماشین کنند توپخانه خودی موقعیت را مورد هدف قرار داد، اما دیگر فایده‌ای نداشت. ما را به شهر بصره بردند و بعد از چند روز اسارت بعثی‌ها را پریشان دیدیم که باخبر شدیم خرمشهر آزاد شده است. این آرزوی همه ما علی الخصوص شهیدنجفی بود. خرمشهر آزاد شده بود و عبدالله نبود.                                     


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه