روایت اسارت و مقاومت آزاده ذبیحالله صحرائی
به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، در این گفتوگو، پای صحبت آزاده جانباز ذبیحالله صحرائی نشستهایم؛ مردی از دیار بانه شازند که روزگار نوجوانیاش با کار و تلاش در کنار خانواده گذشت و جوانیاش را در میدان مبارزه و دفاع از وطن سپری کرد. او که در سالهای آغازین جنگ تحمیلی به جبهههای غرب کشور اعزام شد، روزهای تلخ اسارت در اردوگاههای عراق را با ایمان و استقامت پشت سر گذاشت. روایت او، تنها بازگویی خاطراتی از رنج و درد نیست، بلکه یادآور رشادت نسلی است که با صبر و ایمان، نام ایران را در دل تاریخ جاودانه کردند.
ذبیحالله صحرائی در سال ۱۳۴۰ در روستای بانه از توابع شهرستان شازند به دنیا آمد. کودکیاش در دل طبیعتی ساده و مهربان سپری شد؛ جایی که صدای زنگ گوسفندان و بوی خاک بارانخورده، بخشی از زندگی روزمره بود. او دوران تحصیل ابتدایی را در همان روستا گذراند و برای ادامهی تحصیل در مقطع راهنمایی هر روز راهی شهر اراک میشد تا تا مقطع سیکل درس بخواند. پس از پایان تحصیلات، به دلیل مشکلات معیشتی خانواده، درس را رها کرد و در کنار پدرش به کار کشاورزی پرداخت. او از همان زمان روحیهی تلاش، ایمان و استقامت را در خود پرورش داد.
همصدایی با ملت در روزهای انقلاب
با آغاز خیزش ملت ایران در سال ۱۳۵۷، ذبیحالله جوانی بیستساله بود که در کنار برادرش نبیالله صحرایی در راهپیماییها و تظاهرات مردم شرکت میکرد. او از آن روزها با حرارت یاد میکند و میگوید: «آن زمان همهی مردم یکدل و یکصدا بودند. عشق امام در دلها شعله میکشید. ما از بانه تا اراک میرفتیم تا در تظاهرات شرکت کنیم. کسی از خستگی نمیگفت؛ فقط میخواستیم انقلاب پیروز شود.»
ورود به جبهه و آغاز روزهای جنگ
با شروع جنگ تحمیلی در سال ۱۳۵۹، ذبیحالله بیدرنگ داوطلب خدمت شد. او از طریق ارتش جمهوری اسلامی ایران به خدمت فراخوانده شد و پس از گذراندن دو ماه دورهی آموزش نظامی در پادگان شاهرود، به جبهههای غرب کشور اعزام شد. او به پادگان مالکاشتر در کرمانشاه و سپس به یگان زرهی در منطقهی دشت ذهاب پیوست. مأموریتشان مقابله با نیروهای ضدانقلاب کومله و دفاع از مرزهای غربی بود.
اسارت در کمین دشمن
تنها ۴۵ روز از حضورش در جبهه میگذشت که در یکی از عملیاتها توسط نیروهای کومله به اسارت درآمد. او در اینباره میگوید: «ما در حال گشت بودیم که از چند طرف مورد محاصره قرار گرفتیم. درگیری سختی شد و من زخمی شدم. وقتی به هوش آمدم، دیگر در دست کومله بودم.»
پس از چند روز، او را با زخمهای عمیق به سلیمانیه عراق منتقل کردند. به گفتهی خودش، نیروهای کومله او و تعدادی دیگر از رزمندگان را به نیروهای بعثی فروختند؛ آغاز سالهایی طولانی از درد، اسارت و مقاومت.
روزهای سیاه در زندان بصره
ذبیحالله صحرائی ابتدا به بصره برده شد و حدود ۴۵ روز را در سلولی تاریک و مرطوب گذراند؛ سلولی که فقط روزی یکبار اجازهی خروج کوتاه داشت.
او از آن روزها چنین یاد میکند: «در آن تاریکی فقط صدای نفس خودت را میشنیدی. نمیدانستی بیرون شب است یا روز. غذا کم بود، ولی درد تنهایی بیشتر از گرسنگی آزار میداد.»
رفاقت در دل اسارت
در همان دوران سخت، با رزمندهای به نام محمد سوری آشنا شد. رفاقتی که بعدها معنای عمیقی در زندگی او پیدا کرد. با هم به اردوگاه موصل یک منتقل شدند؛ اردوگاهی تازهتأسیس که آنان جزو نخستین گروههای اسیرش بودند.
صحرائی میگوید: «تصمیم گرفتیم کاری کنیم تا وقتی اسیر جدیدی میآید، احساس غربت نکند. با آب گرم از او استقبال میکردیم تا حس کند هنوز برادرانی دارد که دوستش دارند.»
شورش در اردوگاه موصل و شهادت یاران
مدتی بعد، بعثیها قوانین سختی وضع کردند؛ اجازهی خروج و ارتباط اسرا محدود شد. این محدودیتها باعث خشم و اعتراض اسرا شد. آنان تصمیم گرفتند در اعتراض به این رفتار، درهای آسایشگاهها را بشکنند و به حیاط اردوگاه بروند.
اما نگهبانان بعثی آنان را به گلوله بستند. در آن حادثه سه اسیر شهید و یازده نفر مجروح شدند. یکی از آن سه نفر، محمد سوری بود؛ همان دوستی که در آغوش صحرائی جان داد.
او با چشمانی پر از اشک میگوید: «محمد در بغل من شهید شد. تیر مستقیم به پیشانیش خورده بود.»
شنیدن خبر رحلت امام خمینی (ره)
سالها بعد، روزی که بعثیها از بلندگو خبر رحلت امام خمینی (ره) را پخش کردند، اردوگاه در سکوتی سنگین فرو رفت.
ذبیحالله میگوید: «باورمان نمیشد. همه گریه میکردند. بعضی تا روزها چیزی نمیخوردند. امام برای ما پناه بود، حتی در اسارت.»
زیارت در دل اسارت
در سال ۱۳۶۲ گروهی از اسرا، از جمله ذبیحالله صحرائی، اجازه یافتند برای زیارت به کربلا و نجف بروند. او میگوید: «وقتی گنبد حرم امام حسین (ع) را دیدم، یاد دوستان شهیدم افتادم. دلم میخواست همانجا بمانم. انگار خدا لحظهای درِ آسمان را باز کرده بود.»
آزادی و بازگشت به میهن
پس از سالها رنج و انتظار، در سال ۱۳۶۹، ذبیحالله صحرائی به همراه جمعی از آزادگان به وطن بازگشت. از لحظهی بازگشتش چنین میگوید: «وقتی پایم به خاک ایران رسید، خاک را بوسیدم. بوی وطن، بوی مادر، بوی آزادی میداد. سالها اسارت، در آن لحظه برایم تمام شد.»
پایان سخن
اکنون سالها از آن روزها گذشته است، اما خاطرات تلخ و شیرین اسارت هنوز در ذهن این آزاده جانباز زنده است. او میگوید: «اگر دوباره به آن روزها برگردم، باز هم برای دفاع از وطن میروم. چون عشق به ایران، چیزی نیست که از دل بیرون برود.»