آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۶۸۰۰
۱۱:۲۱

۱۴۰۴/۰۹/۱۶
نوید شاهد قزوین گزارش می‌دهد؛

از دانشگاه تا سنگر؛ ناگفته‌های خانواده شهدای دانشجوی قزوین

دانشجو بودند، اما دانشجو ماندن را کافی نمی‌دانستند. میان کلاس‌ها و امتحان‌ها، میان کتاب‌ها و آرزوها، راهی را انتخاب کردند که پایانش بهشت بود. امروز مادران، خواهران، همسران و همرزمان شهدای دانشجو از روز‌هایی می‌گویند که این جوانان قزوینی، زندگی را به پای انقلاب نوپای ملت گذاشتند.


از دانشگاه تا سنگر؛ خاطرات ناگفته خانواده شهدای دانشجوی قزوین

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، سنی نداشتند؛ اما قامتی به بلندای ایمان داشتند. دانشجویانی که هیچ کدام‌شان جوانی را تنها در درس و سرگرمی خلاصه نکردند. آنها در سال‌هایی زیستند که انقلاب نوپا در معرض هجمه، جنگ در مرز‌های کشور شعله‌ور و دانشگاه‌ها صحنه تحولات بزرگ بود. زندگی‌شان میان چند صفحه کتاب و چند برگ اعلامیه، دفتر مشق و چند قدم تا خاکریز‌ها تقسیم شده بود.

در این گزارش، روایت مادران، خواهران، همسران و همرزمان شهدا را می‌خوانید که هنوز بعد از دهه‌ها، نه تنها اشک می‌ریزند، بلکه با افتخار زندگی عزیزان‌شان را بازگو می‌کنند. دانشجویانی که حیات‌شان، همچون ۱۶ آذر، با ایستادن معنا پیدا کرد.

از دانشگاه تا سنگر؛ خاطرات ناگفته خانواده شهدای دانشجوی قزوین

دانشجویی با کیسه‌ای از اعلامیه‌ها و قلبی لبریز از ایمان

فاطمه‌بیگم نبوی‌رضوی مادر شهید دانشجو سید ناصر سیاه‌پوش، وقتی از پسرش حرف می‌زند، ابتدا از یک نوجوان آرام، باهوش و درس‌خوان شروع می‌کند. دانش‌آموزی که در سال ۱۳۵۷ با دیپلم ریاضی وارد دانشگاه دهخدا شد؛ دانشگاهی که بعد‌ها نامش به دانشگاه بین‌المللی امام خمینی (ره) تغییر کرد.

سید ناصر به موازات تحصیل، در حجره پدرش کار می‌کرد و هرگز درس را از زندگی جدا نمی‌دید. مادرش می‌گوید: کنار درس، فرهنگی هم بود. دوستش شاه‌رضایی یک کیسه خواب داشت که داخلش اطلاعیه‌های امام خمینی(ره) را پر می‌کردند. ناصر و چند دانشجو آنها را پخش می‌کردند و در این زمینه، خیلی فعال بود.

وی در کنار خیابان کتاب می‌فروخت، با مردم بحث می‌کرد، اما هرگز صدایش را بلند نمی‌کرد. صبور بود و در برابر تندی‌ها، آرام. ورزش صبحگاهی را دوست داشت، رانندگی را با اشتیاق انجام می‌داد و با بزرگان شهر از جمله مرحوم آیت‌الله باریک‌بین ارتباط نزدیک داشت. همین روحیه فعالیت اجتماعی و مذهبی، بعد‌ها ایشان را به صف نیرو‌های سپاه رساند. 

مادر ادامه می‌دهد: به جوان‌ها کتاب می‌داد. بیشتر کتاب‌های شهید مطهری. می‌گفت بروید مطالعه کنید. با رفتار خوبش خیلی‌ها را جذب انقلاب کرد.

روز‌های جبهه؛ از فتح‌المبین تا بیت‌المقدس

سید ناصر بار اول سال ۶۰ راهی جبهه شد؛ با اجازه مادر، اما بدون رضایت پدر. سه ماه در جبهه‌های جنوب و غرب جنگید و در عملیات‌های بزرگ فتح‌المبین و بیت‌المقدس حضور داشت. وی پاسدار بود و دهم اردیبهشت سال ۱۳۶۱، در خرمشهر و در جایگاه فرمانده گردان بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مادر می‌گوید که همیشه پیش‌بینی شهادت پسرش را داشت: به هر حال جنگ بود.

دانشجوی ساده‌زیست و مردم‌دوست

خانم غدیانی، از هم‌دانشگاهی‌های سید ناصر سیاه‌پوش، یکی از جلوه‌های مهم شخصیت این شهید بزرگوار را این‌گونه روایت می‌کند: همیشه به فکر محرومان بود. یک صندوق کمک در دانشکده گذاشتیم و می‌گفت: این طوری کسی از کمک دیگری باخبر نمی‌شود. کمک‌ها را برای خانواده‌های بی‌بضاعت می‌دادیم. همچنین این شهید بزرگوار با وجود وضع مالی خوب، ساده می‌گشت؛ یک بلوز و شلوار معمولی. هیچ تکلّفی در پوشش نداشت.

امیر عبادی، دیگر همرزم شهید سیاهپوش خاطره‌ای معنوی دارد: می‌گفت امشب حیفه نماز امام زمان(عج) نخوانیم. تسبیح نداشتیم. بلند صدا زد: کسی تسبیح دارد؟ پیرمردی آورد. نماز را خواندیم. بعد یک ساعت دنبال پیرمرد گشت تا امانت را برگرداند. این خاطرات، سیمای جوانی است که اخلاق، دین‌داری و مردم‌دوستی را در زندگی روزمره‌اش جاری کرده بود.

از دانشگاه تا سنگر؛ خاطرات ناگفته خانواده شهدای دانشجوی قزوین

دانشجویی که شناسنامه‌اش را بزرگ کردند تا مدرسه برود

معصومه ملازینعلی درباره فرزند شهیدش دانشجو مجید بناوند می‌گوید: آن قدر دوست داشت برود مدرسه که شناسنامه‌اش کوچک بود و مجبور شدیم بزرگش کنیم. وقتی هم رفت، گریه می‌کرد. مسئولان مدرسه گفتند روزی یک بار بیایید سر بزنید تا آرام شود.

مجید از کودکی تا دبیرستان با علاقه درس خواند و بعد‌ها در دانشگاه تبریز در رشته کشاورزی قبول شد. اما رشته مورد علاقه‌اش نبود؛ دلش پزشکی می‌خواست. با این حال به خاطر اخلاقش، هرگز از خانواده چیزی نمی‌خواست: نه پول، نه لباس و همیشه قانع بود.

وقتی از تبریز به خانه برمی‌گشت، آن قدر به آرامش خانواده احترام می‌گذاشت که از روی دیوار وارد می‌شد تا کسی از خواب بیدار نشود. اما شروع جنگ همه معادلات زندگی‌اش را تغییر داد. دانشگاه را رها کرد و از طریق بسیج قزوین به جبهه غرب اعزام شد. وی می‌توانست از سهمیه دانشجویی استفاده کند، اما نمی‌خواست شناخته شود؛ می‌خواست ناشناس بجنگد. مجید و همرزمانش در یک سنگر کمین غسل شهادت کردند و کمی بعد در حمله دشمن به شهادت رسیدند. پیکرش سال‌ها در همان منطقه ماند و پس از مدت‌ها، به قزوین بازگشت.

دانشجویی که علیه رژیم پهلوی در کانادا مبارزه کرد

معصومه علیزاده‌دهخدایی از برادر شهیدش، دانشجو محمدرضا علیزاده‌دهخدایی می‌گوید؛ جوانی که مبارزه‌اش را از قزوین شروع کرد، اما دامنه‌اش به آن‌سوی جهان کشیده شد. محمدرضا پس از اخذ دیپلم به کانادا رفت تا در دانشگاه مونترال درس بخواند، اما مبارزه سیاسی با رژیم پهلوی، ایشان را آرام نمی‌گذاشت. از دانشجویان پیشگام در تسخیر سفارت ایران در کانادا بود. تصاویرش در صفحه اول روزنامه‌های آن کشور چاپ شد و حتی تلویزیون کانادا نشانش داد که عکس شاه را پایین می‌کشد و تصویر امام را نصب می‌کند. همین باعث شد تحت تعقیب پلیس کانادا قرار بگیرد.

بعد از پیروزی انقلاب، سریع به ایران بازگشت، آموزش نظامی دید و وارد گارد هواپیمایی هما شد. اما دیری نپایید که پایش به جبهه جنوب باز شد. در شانزدهم آذر ماه سال ۱۳۵۹، در جبهه آبادان بر اثر ترکش خمپاره به شهادت رسید و پیکرش ۱۰ ماه بعد به قزوین بازگشت.

روایت این شهید بزرگوار یکی از کم‌نظیرترین روایت‌های دانشجویانی است که مبارزه سیاسی خارج از کشور را با جهاد در خاک وطن پیوند داد.

از دانشگاه تا سنگر؛ خاطرات ناگفته خانواده شهدای دانشجوی قزوین

جوانی که نخواست دوست بی‌مادرش دلگیر شود

کبری بارنجی مادر شهید دانشجو سعید آرام، از آخرین روز اعزام فرزندش به جبهه روایت می‌کند: سعید روز رفتن به جبهه از مادر خواسته بود برایش غذای مورد علاقه‌اش، کتلت بگذارد؛ اما مادر آن روز ماکارونی پخته بود. با این حال ظرفی برای پسرش گذاشت تا با خودش ببرد.

وی را تا پله‌های خانه بدرقه کرد. وقتی پسرش از زیر قرآن گذشت، ناگهان ایستاد: مادر جان، بدرقه تا همین جا کافی است. جلو نیایید. دوستم پشت در منتظر است. ایشان مادر ندارد. نکند با دیدن شما دلش بگیرد.

مادر می‌گوید: با چشمانی پر از اشک نگاهش کردم. هما ن‌جا در پله‌ها بدرقه کردم و دیگر ندیدمش. پیکر سعید پس از شهادت در عملیات نصر در تیر ماه سال ۶۶ بازگشت.

از دانشگاه تا سنگر؛ خاطرات ناگفته خانواده شهدای دانشجوی قزوین

شهید حمید سیاه‌کالی‌مرادی؛ شوخی‌های عاشقانه یک همسر شهید

فرزانه سیاهکالی‌مرادی همسر شهید دانشجوی مدافع حرم حمید سیاه‌کالی‌مرادی، یکی از صمیمی‌ترین و متفاوت‌ترین روایت‌ها را دارد و می‌گوید: فردای دفاع پروژه‌اش هر دو سرماخورده بودیم. در تاکسی، راننده روضه گذاشته بود. ما هم دائم سرفه می‌کردیم. راننده فکر کرد گریه می‌کنیم! وقتی حمید خواست کرایه بدهد، راننده گفت: شما و حاج‌خانم اهل روضه‌اید… کرایه نمی‌خواد. ما را دعا کنید. بعد هم آن‌قدر سریع رفت که فرصت توضیح ندادند. حمید همیشه با شوخی به همسرش می‌گفت: حاج‌خانوم کمتر گریه کن و هربار که این جمله را می‌گفت، یاد همان ماجرا می‌افتاد و می‌خندید.

از دانشگاه تا سنگر؛ خاطرات ناگفته خانواده شهدای دانشجوی قزوین

نوجوانی که برای بیل و کلنگ تشییع شهدا اشک ریخت

زینب شاه‌محمدی درباره برادرش شهید دانشجو مرتضی شاه‌محمدی می‌گوید: روز شهادت شهیدان رجایی و باهنر، مرتضی در صحرا مشغول کار بود و از طریق رادیوی کوچکش خبر را شنید. وقتی به خانه رسید، چنان گریه می‌کرد که همه جمع شدند تا آرامش کنند. تصمیم گرفت در تشییع جنازه آنها شرکت کند.

وقتی از تهران برگشت، می‌گفت: خوش به سعادتشان… خدایا می‌شود من هم؟... وی حتی بیل و کلنگ قبر شهدا را بوسیده بود. چندی بعد آرزویش محقق شد.

جوانانی که ۱۶ آذر را معنا کردند

روایت مادران و بستگان شهدا تنها روایت چهار دیوار خانه‌هایشان نیست؛ روایت نسلی است که دانشگاه را میدان ساختن آینده می‌دانست و نه صرفاً مدرک گرفتن. آنها نشان دادند که دانشجو می‌تواند فرهنگ‌ساز، مردم‌یار، متواضع، مبارز و مدافع باشد.

۱۶ آذر، اگرچه در تاریخ به نام روز دانشجو ثبت شده، اما در واقع روز یادآوری جوانانی است که زیر بار ظلم چه در خاک دانشگاه، چه در بیابان‌های خوزستان و چه در سفارتخانه‌ای در آن سوی دنیا، نرفتند.

از دانشگاه تا سنگر؛ خاطرات ناگفته خانواده شهدای دانشجوی قزوین


گزارش خطا

برچسب ها:
ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه